چکیده:
بوی عیدی، لباس های نو، آجیل های رنگاوارنگ و تمیزی ماحصل چندین هفته خانه تکانی پیچیده بود در فضای کل شهر و البته خانه خیرالله که صدای گریه کودکی زیبا پیچید لابه لای آن همه زیبایی و فرزند چهارم در عید سال 63 چشمهایش را در این دنیا باز کرد و نامش را اکبر گذاشتند، و هوای سرد و گاهی برفی بهمن ماه سال 1392 بود تابوتی منقش به پرچم ایران در معراج الشهدا تهران کودکی شیرخواره بر روی این تابوت دست و پا می زد و گاهی خنده های کودکانه اش دل هر بیننده ای را با خود می برد
تعداد کلمات: 1249 / تخمین زمان مطالعه: 6 دقیقه
بوی عیدی، لباس های نو، آجیل های رنگاوارنگ و تمیزی ماحصل چندین هفته خانه تکانی پیچیده بود در فضای کل شهر و البته خانه خیرالله که صدای گریه کودکی زیبا پیچید لابه لای آن همه زیبایی و فرزند چهارم در عید سال 63 چشمهایش را در این دنیا باز کرد و نامش را اکبر گذاشتند، و هوای سرد و گاهی برفی بهمن ماه سال 1392 بود تابوتی منقش به پرچم ایران در معراج الشهدا تهران کودکی شیرخواره بر روی این تابوت دست و پا می زد و گاهی خنده های کودکانه اش دل هر بیننده ای را با خود می برد
تعداد کلمات: 1249 / تخمین زمان مطالعه: 6 دقیقه
نویسنده: کبری خدابخش دهقی
آغز و انتها
بوی عیدی، لباس های نو، آجیل های رنگاوارنگ و تمیزی ماحصل چندین هفته خانه تکانی پیچیده بود در فضای کل شهر و البته خانه خیرالله که صدای گریه کودکی زیبا پیچید لابه لای آن همه زیبایی و فرزند چهارم در عید سال 63 چشمهایش را در این دنیا باز کرد و نامش را اکبر گذاشتند، و هوای سرد و گاهی برفی بهمن ماه سال 1392 بود تابوتی منقش به پرچم ایران در معراج الشهدا تهران کودکی شیرخواره بر روی این تابوت دست و پا می زد و گاهی خنده های کودکانه اش دل هر بیننده ای را با خود می برد، محمد باقر سه ماهه نمی دانست که چه شده و قرار است عمری فقط با یک قاب عکس زندگی کند و چشم بدوزد به چشمان پدر و همه نگاههای بی منتی که در این سه ماه پدر خرجش کرده را هیچ وقت نتواند به یاد بیاورد، اکبر متولد بهار 63 در زمستان 92 در ریف دمشق به شهادت رسید.
همسر شهید:
اکبر از دوستان صمیمی برادرم در پایگاه بسیج بود، کم و بیش خانواده اش را می شناختم، سال 88 در یک سفر زیارتی به مشهد، نگاه های خریدارنه مادر و خواهر اکبر همان و خواستگاری از من همان. موضوع خواستگاری خانواده اکبر از من پیش آمد من سنم پائین بود و قبول نکردم. چند ماهی گذشت تا اینکه دوباره خانواده اکبر از من خواستگاری کردند و اما این بار من پذیرفتم و سال 89 پیوند محرمیت من و اکبر بسته شد. و یک سال بعد در بین دودهای منقل اسفند بزرگترها و صدای صلوات پیچیده در فضای آسمان، دست در دست هم زیر یک سقفِ زیبایِ مشترک رفتیم . صبر اکبر نکته بارزی بود که همه به آن اذعان دارند. تواضع و آرامش ذاتی که داشت آدم را جذب میکرد. همیشه با وضو بود و با قرآن انس زیادی داشت، حافظ کل قرآن بود. طوری که سعی میکرد هر روز حداقل یک صفحه از کلاماللهمجید را تلاوت کند و همیشه به خانواده و دوستان توصیه میکرد تلاش کنید روزانه زمانی را برای تلاوت قرآن صرف کنید. نماز اول وقت و رعایت امور مذهبی توسط اکبر همراه با لطافتی که روحش داشت، مجذوبکننده بود.اکبر بسیار آرام، با ادب و مؤمن، خیلی ها نمی دانستند که اکبر مداح اهلبیت، حافظ و قاری قرآن کریم است اما پس از شهادت فهمیدند که قاری و مداح اهل بیت(علیه السلام) بوده است.بسیار خوش رو و شوخ طبع ، اهل تفریح و گردش خصوصا با دوستان ، دل رحم ، دلسوز دیگران و پیگیر برای حل مشکلاتشان ، بخشنده،آمر به معروف و ناهی از منکر ، سر به زیر و با حیا ، با غیرت ، هیاتی ، مطیع رهبر ، ورزشکار (فوتبال ، تکواندو ، کوهنوردی و راپل) ، چتربازی ، خوشنویسی ، سفر ، زیارت اهل بیت علیهم السلام و شهداء ، خدمت به شهداء ، شرکت در مجالس اهل بیت (ع) ،مداحی در هیئت و مجالس مذهبی و …. اینها همه بخشی از خصوصیات اخلاقی و رفتاری اکبر است.
از روزی که با همسرم آشنا شدم، مرتب از شهادت حرف میزد. انگار عشق به شهادت با گوشت و پوست و خونش عجین شده بود.کتابهای خاک های نرم کوشک، ارمیا، پایی که جاماند، حکایت زمستان، نورالدین پسر ایران را میخواند و به من هم سفارش می کرد که بخوانم. از دوران نامزدی تا پس از ازدواج پاتوقمان گلزار شهدا هفته ای یک مرتبه بود. به جرأت میتوانم بگویم که زندگی ما با شهادت گره های پیچ در پیچ نگفته ای خورده بود. با هم به بهشت زهرا میرفتیم و عجیب بود که به قطعه 26 خیلی علاقه داشت. اکبر من را هر روز بیشتر علاقه مند به شهدا می کرد و این علاقه هر روز میلیون ها مرتبه اضافه می شد. سال ۱۳۹۰ و۱۳۹۱ اربعین پیاده به کربلا و زیارت امام حسین (علیه السلام) رفت،عاجزانه از امام حسین(ع) میخواست شهادت را نصیبش کند.مدت زندگی ما آنقدر کوتاه بود که خاطره و حرف خاصی نمیماند.در طول زندگی ۲ سالهامدو بار سفر زیارتی مشهد و یک بار سفر کربلا رفتیم اکبر” آدم “توداری” بودوقتش را بیشتر صرف مطالعه و قرائت قرآن میکرد انگار وقت برایش تنگ بود. و باید بار سفر را خیلی زود می بست.
اکبرم عاشق شهادت بودتمام کارها و اساس زندگیاش شهادت و پیروی از امام(ره) و رهبر معظم انقلاب پایه گذاری شده بود. میگفت آرزو دارم تا جوان هستیم امامزمان را ببینیم و شهید شویم و از من میخواست برای شهادتش دعا کنم.وقتی دهان به دهان و صدا به صدا و رسانه ها و دنیای مجازی و واقعیت پر شد از حمله داعشی ها به حرم عقیله بنی هاشم ( سلام الله علیها ) نگرانی همه وجودم را از خودش پر کرد و لبریز می شد .پیش خودم فکر میکردم اکبر من هم در این راه شهید خواهد شد.بار اولی که میخواست برود، فرزندمان محمدباقر را چهار ماهه باردار بودم. طبیعی است که در آن شرایط استرس و نگرانی آدم را فرا میگیرد. ولی اکبر با حرفهایش آرامم میکرد و از طرفی با دیدن میل و اشتیاق او برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) نمیتوانستم با تصمیمش مخالفت کنم. لطافت روحی و آرامشش، نگرانی را از وجودم میگرفت و انگار از صبری که داشت به من هم جرعه جرعه می نوشاند و صبوری را پیشه زندگی ام میکردم. بار اول که رفت، یک ماه بعد برگشت. واقعاً انگار کسی دیگر شده بود. میگفت وقتی در فضای جهاد قرار گرفتم تازه سختیهای آن را دریافتم. منظورش هم سختیهای ظاهری جنگ نبود، میگفت دیدن شهادت دوستان و جا ماندن از قافله شهدا خیلی گران و غم انگیز لحظه هایش برایش سپری می شود.. اتفاقاً شهادت اسماعیل حیدری از همرزمانش او را خیلی بیتاب و هوایی کرده بود. میگفت شاید قبل از به دنیا آمدن فرزندمان دوباره برود. اما من گفتم بمان تا تکلیف مسافر توی راهیمان مشخص شود.به هر ترتیبی که بود ماند و وقتی که محمدباقر دنیا آمد و دو ماهه شد، .روزی که میخواست به ماموریت برودبه او گفتم بگذار محمدباقر بیشتر تو را ببیند، طعم پدر را بیشتر لمس کند، مردانگی اش با تو قد علم کند.گفتم تو تازه نام پدر را بر دوشت گذاشته ای .اما او بند این حرفها نبود.همسرم دوباره راهی شد و این بار به شهادت رسید. وقتی که بار اول از سوریه آمد کلیپهایی از دوستان شهیدش را به من نشان داد و به قول معروف حسابی آمادهام کرد. با این وجود الان که محمدباقر زبان باز کرده و کلمه بابا را میگوید . وقتی فرزندمان به دنیا آمد خودش نام محمدباقر را رویش گذاشت. باقر اسم مستعار اکبر بود و محمد را هم به خاطر علاقهای که به رسول گرامی اسلام داشت همراه اسم باقر کرد. ماه اول تولد محمدباقر، همسرم خیلی به او ابراز علاقه میکرد. اما از ماه دوم و هرچه به زمان رفتن و شهادتش نزدیک میشدیم، کمتر علاقهاش را نشان میداد و میخواست بگوید که باید دل از تعلقات کند و راهی شد.
آخرین تماس ما شب دوشنبه بوداز احوال من از پسرمان” محمد باقر” سوال کرد.میگفتنم از دعا یادت نرود،میدانستم راجع به شهادتش میخواهد دعا کن مناخودآگاه هنگام دعا یادم میآمد،میگفتم : خدایا اکبر هرچه میخواهد به او بدههر چه خودت صلاح میدانی همان شود.خوب جایی به شهادت رسیدشهادت گوارای وجودشبه نظرم در دو سال زندگیمان رفتارش رفتار آدم عادی نبودخیلی معنوی بودبه خدا نزدیک بودکسی که نمازش را اول وقت میخواندنمازش را باعشق میخواند.به من میگفت : بیا تصمیم بگیریم هرجا بودیم در خیابان و مهمانی نمازمان را اول وقت بخوانیم.
یک روز پیش از شهادت یکی از دوستانش مجروح میشود و هنگامی که اکبر به بالای سرش میرود به اکبر میگوید: محمود بیضایی شهید شده و چند شب قبل از شهادت در خواب دیده بود که با تو (یعنی شهید شهریاری) در باغی بزرگ و سرسبز در حال قدم زدن است.
منبع : راسخون