اسلام آخرین دین ابراهیمی و خاتم رسالت الهی
چکیده:
داریوش شایگان در این مقاله، میکوشد سه هویت اصلی حاکم بر مردم ایران را بازشناسد و در بارهی چگونگی هماهنگ شدن آنها سخن گوید. این سه هویت عبارتند از: هویت ملی باستانی، هویت اسلامی و هویت نوینی که ایرانیان را با بقیهی جهان پیوند میدهد.
تعداد کلمات: 1995 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 10 دقیقه
داریوش شایگان در این مقاله، میکوشد سه هویت اصلی حاکم بر مردم ایران را بازشناسد و در بارهی چگونگی هماهنگ شدن آنها سخن گوید. این سه هویت عبارتند از: هویت ملی باستانی، هویت اسلامی و هویت نوینی که ایرانیان را با بقیهی جهان پیوند میدهد.
تعداد کلمات: 1995 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 10 دقیقه
نویسنده: داریوش شایگان
مترجم: جمشید ارجمند
مترجم: جمشید ارجمند
مسئلهی هویت اسلامی در زمان ما گفتگوهای بسیار برانگیخته است. دنیای اسلامی هیچگاه به این اندازه دربارهی خواستهای فرهنگی خود، در زمینهی هویت، فعال نبوده و مبنای این خواستها، آشکارا اندیشهی برتری الهی اسلام بوده است. اسلام به عنوان آخرین دین ابراهیمی خود را خاتم رسالت الهی و به عبارتی پایان حلقهای میداند که در آغاز زمان، به وسیلهی خود حضرت آدم؛ یعنی نمونهی مثالی بشریت گشوده شده است. از آن هنگام، هویت مذهبی در همهی کشورهای اسلامی سرسختانه مطرح شده است، حتی در کشورهایی مانند ایران و هند که دارای تاریخی باستانی و متقدم بر ظهور اسلام هستند. در این فضاهای فرهنگی غیربومی، برخلاف ممالک عربی که مذهب غالباً با هویت قومی درهم آمیخته است، زبان و ادبیات ریشه در حافظه جمعی قدیمیتری دارد.
مسئلهی هویت در کشورهای اسلامی دم به دم دشوارتر شده است. زیرا هویت سومی به دو هویت قومی و مذهبی افزوده شده که ریشه اش مدرنیته است؛ یعنی آن مجموعه اندیشههای تجددخواهانهای که خاستگاه ان جنبشهای بزرگ علمی غرب در آغاز دوران جدید است. در هر حال دنیای اسلام، خواه ناخواه، در جهانی غوطهور است که اندیشههای وارداتی هیچگونه رابطهی خویشاوندی با مفاهیم رایج خود ندارد.
بدین قرار، هویت مذهبی، همهی ساختهای معرفت شناسی حضور ما در جهان را در بر نمیگیرد. سه هویت قومی، مذهبی و نوین، یکی در درون دیگری جای میگیرد و از این رهگذر، عرصههای برخورد و تداخل هر چه پیچیدهتری را پدید میآورند و از حوزههایی بهره میگیرند که غالب اوقات با یکدیگر ناسازگارند. این وضعیت آکنده از تضادهای شدید، حالتی نزدیک به اسکیزوفرنی را برمی انگیزد که در آن انواع التقاطها مشاهده میشود.
در کشوری اسلامی مانند ایران، پرتو این هر سه هویت متجلی شده و مشهود است. پیشینهی پیش از اسلامی ایران به دوران باستان میرسد و شاهنشاهیهای هخامنشی، اشکانی و ساسانی با قلمرو گسترده خود، از هند تا بین النهرین، احتمالاً همان نقش یگانگی دهندهی امپراتوری روم را در غرب ایفا کردهاند. این گذشته، از آن هنگام تاکنون، در اذهان باقی مانده یا حداقل خاطرهی آن به زندگی خود ادامه داده است. کتاب شاهنامهی فردوسی همین گذشته را به صورت اساطیر و حماسه در بر دارد و زندگی و اعمال نیاکان ایرانیان، آیین پهلوانان آنها و افسانه شاهان بزرگی را که بر این سرزمین فرمان راندهاند به آنها یادآوری میکند. در این نوزایی حافظه، یاد دریغ آمیز دورانهای پر افتخاری که ایران بر بخش اعظم آسیا فرمان میراند وجود دارد. بسیارند ایرانیانی که اندوه کنونی خود را با خواندن این کتاب تسکین میبخشند و از دلاوریهای پهلوانان خویش احساس غرور و افتخار میکنند. بدین قرار برای سرزمینهای کهنی چون سرزمین ما، گذشته، همه چیز را تشکیل میدهد و ما همصدا با ترجیع بندهای مکرر دریغهای همیشگی خود به گونهای زندگی میکنیم که گویی در ماورای این گذشته پرافتخاری که وجودمان را میبلعد و در رویای طلایی خود غرقمان میکند، هیچ امیدی وجود ندارد.
بدین قرار، هویت مذهبی، همهی ساختهای معرفت شناسی حضور ما در جهان را در بر نمیگیرد. سه هویت قومی، مذهبی و نوین، یکی در درون دیگری جای میگیرد و از این رهگذر، عرصههای برخورد و تداخل هر چه پیچیدهتری را پدید میآورند و از حوزههایی بهره میگیرند که غالب اوقات با یکدیگر ناسازگارند. این وضعیت آکنده از تضادهای شدید، حالتی نزدیک به اسکیزوفرنی را برمی انگیزد که در آن انواع التقاطها مشاهده میشود.
در مقایسه با این گذشته دراز چند هزار ساله، هویت اسلامی بسیار تازهتر است و عمر آن به هزار و چهارصد سال میرسد، اما چون سیمای مذهبی دارد از پژواک و طنینی نافذتر از هویت ملی قدیم کشور برخوردار است. از سوی دیگر بخش عمدهای از اسطورههای رستاخیزی کیش زرتشتی در اعتقادات شیعه ایرانی وارد شده است. هر چند در سطح تاریخ ملی، اصطکاکهایی کمابیش پنهان، بین ایران شاهنشاهی شاهنامه و ایران شیعی مبتنی بر خون شهدا مشاهده میشود. این اصطکاکها در قلمرو اعتقادات معادی و مهدوی به شکل چشمگیری کاهش مییابد. از جمله موضوع منجی عالم به صورت امام غایب که با ظهور خود حلقه ولایت و قداست را ختم خواهد کرد، قویاً در باطن روح ایرانیان وجود دارد. قطب الدین اشکوری یکی از شاگردان میرداماد (فیلسوف قرن هفدهم میلادی) به زمان خود ظهور امام منتظر را در وجود سوشیانت، موعود زرتشت شناخته بود. متفکر دیگری به نام جعفر کشفی (متوفی به سال 1850 م/ 1229 ش) در تألیف فارسی خود، تکوین کائنات را مبتنی بر تقابل بین نور و ظلمت دانسته و تاریخ قدسی برای جهان ترتیب داده بود که عیناً همان دورههای سه گانه بنیادی مزدایی؛ یعنی آفرینش (خلق- بندهشن)، اختلاط (خلط- گومیزشن) و افتراث (فرق- ویچارشن) را دنبال میکرد. سرانجام، ظهور امام دوازدهم، بسیار به ظهور رستاخیزی پهلوانان زرتشتی شباهت دارد: جدا کردن روشنایی از تاریکی و هدایت جهان به خلوص بنیادی آن.
بیشتر بخوانید : نقش مذهب در زندگی آمریکایی
جای شگفتی نیست که اندیشه ایرانی چنین به فضای مهدویت شیعی نزدیک و پیوسته است. تمامی چرخهی دوازده هزارهای کائنات مزدایی که به تغییر شکل نهایی جهان میانجامد، در جهت تدارک این امر است. امام همچون سوشیانت (موعود زرتشت) و پهلوان شاهنامه، کیخسرو، از این جهان خارج شدهاند، اما در جای دیگری حضور دارند. زمان اینجا مانند آن مکان، زمان غیبت (Occultation) و «بین الزمانین» است. مهدی غایب به نحوی زمان غیبت را در زمین یا مکانی فوق الارضی تجسم میبخشد. درست است که در ایران اشکال تغییر یافتهاند و چارچوب مذهبی به سمت حلقه نبوی مذاهب ابراهیمی تغییر مکان داده، اما رسالت ژرف دگر چهرگی که در وجدان ایرانیان صورت گرفته، دست نخورده باقی مانده است.
این امر ما را به پدیدهای راهبر میشود که من میکوشم در اینجا آن را بررسی کنم؛ آن پدیده دگردیسی (Transmutation) است. به نظر من هنگامی که مسئلهی سنتهای معنوی همگن در تجربههای الهی در میان است، مفاهیم پایه به آسانی به کمک فضای دگردیسی از فرهنگی به فرهنگ دیگر جابجا میشوند؛ یعنی در این سطح برخورد همگرایی و تمرکز مفاهیم، در چارچوب نمادها و تمثیلها صورت میگیرد. نماد یا تمثیل به دلیل قدرت تمثل دگردیسی است که از منظومه خاص خود جدا شده به منظومه دیگر میرود، در آنجا مستقر میشود، تأثیر برخورد با آن را میگیرد، اما طول موج ویژه خود را کماکان حفظ میکند. به عبارت دیگر، نماد بدون شکستگی و بدون تنزل درجه در میدان نازل استعارات، جانشین نمادی دیگر میشود. این امر ثابت میکند که اگر چنین دگردیسیهایی امکان پذیر است، در نتیجهی این حقیقت است که این تصویرها به صورت طول موجهایی متشابه و برخوردار از دمحتوای متافیزیکی مشابهی حرکت میکنند. گواه این، از جمله شمار در خور توجه «نمادهای مزدیسنایی» است که در ادبیات عرفانی ایران مشاهده میشود.
در مورد خاص ایران، دو هویت ملی و مذهبی، در زمینهی متافیزیکی با هم سازگاری دارند: زمینهی اصلی اندیشههای راهنما، به سوی غایتی واحد میگرود؛ یعنی دگر چهرگی جهان. با این همه در سطح حافظه تاریخ، انقطاعها آشکار و بارز است. برای ایرانیان، خلافت عباسی، که چنانکه به خوبی میدانیم، بسیار تحت تأثیر فرهنگ و آداب ایران بوده است، دارای همان اندازه اعتبار و حرمت ملی سلسله ساسانی نیست. مسلماً تضادهای تاریخی در این مورد دخالت دارد: افتخارات گذشته علی رغم سنتز به وجود آورندهی تفکر ایرانی، به قوت خود باقی مانده و فراموش شدنی نیستند. از سوی دیگر، این تضادها، در اعصار جدید که ایرانیان به مدد علم باستان شناسی و زبان شناسی بر آثار میراث باستانی خویش وقوف یافتند، شدن پیدا کرد و ایرانیان از مرحلهی گذشتهی اسطورهای به سطح تاریخی وقایع رسیدند.
جای شگفتی نیست که اندیشه ایرانی چنین به فضای مهدویت شیعی نزدیک و پیوسته است. تمامی چرخهی دوازده هزارهای کائنات مزدایی که به تغییر شکل نهایی جهان میانجامد، در جهت تدارک این امر است. امام همچون سوشیانت (موعود زرتشت) و پهلوان شاهنامه، کیخسرو، از این جهان خارج شدهاند، اما در جای دیگری حضور دارند. زمان اینجا مانند آن مکان، زمان غیبت (Occultation) و «بین الزمانین» است. مهدی غایب به نحوی زمان غیبت را در زمین یا مکانی فوق الارضی تجسم میبخشد. درست است که در ایران اشکال تغییر یافتهاند و چارچوب مذهبی به سمت حلقه نبوی مذاهب ابراهیمی تغییر مکان داده، اما رسالت ژرف دگر چهرگی که در وجدان ایرانیان صورت گرفته، دست نخورده باقی مانده است.
در مورد سومین هویت؛ یعنی هویت نوین که ما را با بقیهی جهان پیوند میدهد، از مسائل حادتر و احساسها زنجیر گیسختهتر میشود، زیرا در اینجا برخلاف هویتهای پیشگفته که پدیدهی دگردیسی در آن نقش اساسی داشته است، با گسستها و خلأهایی برخورد میکنیم که منابع و سرچشمههای سنتی از پر کردن و پوشاندن آنها ناتوانند. در مورد مسایل مربوط به تضادهایی که از زمان ورود اسلام به عرصهی ایدئولوژیهای نوین شدت یافتهاند باید گفت که موقعیتها و شرایط اعراب، ترکها، هندیان و ایرانیان به رغم ویژگیهای خاص خود با یکدیگر همانندی دارند. اینجا عرصهای است میان تهی که نمیتوان آن را درنوردید. اینجا خطر لغزیدن و لرزههای شناخت شناسی که خود در تکوین آن نقشی نداشته ایم وجود دارد. کوتاه سخن، اینجا در حاشیهی مسئلهی قرار داریم. چون پدیدهی دگردیسی به علت نقصان و گسست میان فرهنگها وجود ندارد، ناچار دچار جهشهای نامنتظر میگردیم. وقتی به فضای تجدد وارد میشویم دیگر دگردیسی وجود ندارد؛ هر چه هست جهش (Mutation) است. به جای رابطهی «تن- جان- روح» سنتهای گذشته، رابطهی اجتناب ناپذیر ثنویتی اساسی جایگزین میشود که تخیل را به سطوح توهم تنزل میدهد، زیرا فشای دگردیسی تنها به وسیلهی تخیل خلاق شکوفا میشود. با حذف نقش شناختاری تخیل دیگر نمیتوان با زبانی واحد سخن گفت. از این هنگام، جهشهایی گونهگون جایگزی اشکال نمادین دگردیسی میشود. در حالی که اولی گذاری است با محتوایی هم شکل در جهانی مشابه از لحاظ وجود شناختی، دومی، جهشهایی است که هیچ سنخیت با محتوای سابق ندارد و در نتیجه عبارت است از ظهور شکلهایی التقاطی، هیولایی فرانک اشتاین وار. خلاصه بر ساختههایی ایدئولوژیکی که ضایع ترین ملغمهها از آن پدید میآید. پس جهشها گونههایی ناگهانی هستند که بدون پیوندی ذاتی با مقدمهی قبلی بروز میکنند.
همین ارتباط اخیر است که دشوارترین مسایل را، قطع نظر از تعلقات قومی و ملی در برابر جهان اسلام قرار داده است. ساختار سه طبقهای تعلقات سه گانه به عبارتی موانعی بی سابقه در برابر ارتباطها ایجاد میکند. اگر چه گذار از هویت ملی به هویت مذهبی، در مورد ایران با مسئلهی غرور ملی روبه رو میشود، با این توجه که هر دو هویت بر حسب محتوای متافیزیکی خود تشابه دارند، گذار از هویت مذهبی به هویت نوین با یک سلسله راهبندهای تاریخی برخورد میکند و بعلاوه به شکل یک جابجایی هستی شناختی متجلی میگردد. بین این دو هویت، فضایی خالی و گسستگیهای عمیق عصرهای جدید وجود دارد، به گونهای که مفاهیم متعارف دائم در میدان کژتابیها تغییر شکل میدهند: فضای ارتباطی از هر سو درهم و برهم و التقاطی است.
باری با چه تدبیری میتوان این سه قلمرو را در کنار یکدیگر قرار داد بی انکه آنها یکدیگر را حذف کنند؟ این وضعیت سه طبقهای به تعبیری امکانات تازهای از تفاهم را در اختیار ما میگذارد. به شرط آنکه بتوان فضاهای خاص هر یک را حفظ کرد و این فضاها را بدون ایجاد گسستگی از هم جدا ساخت و در سطوح چندگانه هستی سفر کرد. در برابر انسان تک ساحتی عصر جدید وضعیت دو زیستیای که این سه طبقه برای ما ایجاد میکند، موهبتی نامنتظر است. زیرا این وضعیت هم در جهت افقی تاریخ و هم در جهت عمودی وجود عمل میکند. من در جایی نوشته ام: «ما، مردمان جهان حاشیهای بین واحدهای مختلف شناخت زندگی میکنیم. در شکاف میان جهانهایی ناهمگن گرفتاریم که یکدیگر را پس میزنند و تغییر شکل میدهند. اگر این دوگانگی را بدون غرض پذیرا باشیم، میتواند به ما غنا بخشد. عرصهی شناختها را در ما تقویت کند و طیف حساسیت را وسعت دهد، اما همین دو احساسی اگر از میدان انتقادی شناخت رانده شود، موانعی ایجاد میکند، نگاه را ناتوان و علیل میسازد و واقعیت دنیا و تصاویر روح را همچون در آینهای شکسته، از شکل میاندازد».
برای پایان سخن اضافه میکنم که ما در برخوردگاه عرصههای تأویلی متعددی قرار داریم و از دو سمت راهمان باز است: حکم طرح ناتمامی را داریم که هم به گذشته باستان شناختی دانش خود توجه دارد (نفوذ سنتها) و هم معطوف به غایت دگرگونیهای آیندهع است. وجدان ما به دلیل قدرت دوگانه خود، میراثی که از غرب به ما رسیده و هم اکنون جزو لاینفک هستی ماست، چکیدهی همهی اعصار دانایی را در بردارد؛ پس باید این گذشته را دوباره ارزشگذاری کرد و در حوزههای خاص خود قرار داد. این هنر ترکیب کننده که فضاهای ناهمگن را دوباره از نو تنظیم میکند به نظر من راه سوم است، راهی که در عین حال هم از نقصان و کاستی دانشهای یک پارچه و هم از توهمات آرمانی و خیالی تحقق نیافتنی جلوگیری میکند. شاید این راه را بتوان راه رام کردن اسکیزوفرنی نامید.
منبع مقاله:
یاد یار مهربان ، با یاد دکتر بهرام فرهوشی ، به کوشش هما گرامی (فرهوشی)، مؤسسه فرهنگی انتشاراتی فرهوهر، تهران، چاپ اول (1378)
این امر ما را به پدیدهای راهبر میشود که من میکوشم در اینجا آن را بررسی کنم؛ آن پدیده دگردیسی (Transmutation) است. به نظر من هنگامی که مسئلهی سنتهای معنوی همگن در تجربههای الهی در میان است، مفاهیم پایه به آسانی به کمک فضای دگردیسی از فرهنگی به فرهنگ دیگر جابجا میشوند؛ یعنی در این سطح برخورد همگرایی و تمرکز مفاهیم، در چارچوب نمادها و تمثیلها صورت میگیرد. نماد یا تمثیل به دلیل قدرت تمثل دگردیسی است که از منظومه خاص خود جدا شده به منظومه دیگر میرود، در آنجا مستقر میشود، تأثیر برخورد با آن را میگیرد، اما طول موج ویژه خود را کماکان حفظ میکند. به عبارت دیگر، نماد بدون شکستگی و بدون تنزل درجه در میدان نازل استعارات، جانشین نمادی دیگر میشود. این امر ثابت میکند که اگر چنین دگردیسیهایی امکان پذیر است، در نتیجهی این حقیقت است که این تصویرها به صورت طول موجهایی متشابه و برخوردار از دمحتوای متافیزیکی مشابهی حرکت میکنند. گواه این، از جمله شمار در خور توجه «نمادهای مزدیسنایی» است که در ادبیات عرفانی ایران مشاهده میشود.
در مورد خاص ایران، دو هویت ملی و مذهبی، در زمینهی متافیزیکی با هم سازگاری دارند: زمینهی اصلی اندیشههای راهنما، به سوی غایتی واحد میگرود؛ یعنی دگر چهرگی جهان. با این همه در سطح حافظه تاریخ، انقطاعها آشکار و بارز است. برای ایرانیان، خلافت عباسی، که چنانکه به خوبی میدانیم، بسیار تحت تأثیر فرهنگ و آداب ایران بوده است، دارای همان اندازه اعتبار و حرمت ملی سلسله ساسانی نیست. مسلماً تضادهای تاریخی در این مورد دخالت دارد: افتخارات گذشته علی رغم سنتز به وجود آورندهی تفکر ایرانی، به قوت خود باقی مانده و فراموش شدنی نیستند. از سوی دیگر، این تضادها، در اعصار جدید که ایرانیان به مدد علم باستان شناسی و زبان شناسی بر آثار میراث باستانی خویش وقوف یافتند، شدن پیدا کرد و ایرانیان از مرحلهی گذشتهی اسطورهای به سطح تاریخی وقایع رسیدند.
جای شگفتی نیست که اندیشه ایرانی چنین به فضای مهدویت شیعی نزدیک و پیوسته است. تمامی چرخهی دوازده هزارهای کائنات مزدایی که به تغییر شکل نهایی جهان میانجامد، در جهت تدارک این امر است. امام همچون سوشیانت (موعود زرتشت) و پهلوان شاهنامه، کیخسرو، از این جهان خارج شدهاند، اما در جای دیگری حضور دارند. زمان اینجا مانند آن مکان، زمان غیبت (Occultation) و «بین الزمانین» است. مهدی غایب به نحوی زمان غیبت را در زمین یا مکانی فوق الارضی تجسم میبخشد. درست است که در ایران اشکال تغییر یافتهاند و چارچوب مذهبی به سمت حلقه نبوی مذاهب ابراهیمی تغییر مکان داده، اما رسالت ژرف دگر چهرگی که در وجدان ایرانیان صورت گرفته، دست نخورده باقی مانده است.
در مورد سومین هویت؛ یعنی هویت نوین که ما را با بقیهی جهان پیوند میدهد، از مسائل حادتر و احساسها زنجیر گیسختهتر میشود، زیرا در اینجا برخلاف هویتهای پیشگفته که پدیدهی دگردیسی در آن نقش اساسی داشته است، با گسستها و خلأهایی برخورد میکنیم که منابع و سرچشمههای سنتی از پر کردن و پوشاندن آنها ناتوانند. در مورد مسایل مربوط به تضادهایی که از زمان ورود اسلام به عرصهی ایدئولوژیهای نوین شدت یافتهاند باید گفت که موقعیتها و شرایط اعراب، ترکها، هندیان و ایرانیان به رغم ویژگیهای خاص خود با یکدیگر همانندی دارند. اینجا عرصهای است میان تهی که نمیتوان آن را درنوردید. اینجا خطر لغزیدن و لرزههای شناخت شناسی که خود در تکوین آن نقشی نداشته ایم وجود دارد. کوتاه سخن، اینجا در حاشیهی مسئلهی قرار داریم. چون پدیدهی دگردیسی به علت نقصان و گسست میان فرهنگها وجود ندارد، ناچار دچار جهشهای نامنتظر میگردیم. وقتی به فضای تجدد وارد میشویم دیگر دگردیسی وجود ندارد؛ هر چه هست جهش (Mutation) است. به جای رابطهی «تن- جان- روح» سنتهای گذشته، رابطهی اجتناب ناپذیر ثنویتی اساسی جایگزین میشود که تخیل را به سطوح توهم تنزل میدهد، زیرا فشای دگردیسی تنها به وسیلهی تخیل خلاق شکوفا میشود. با حذف نقش شناختاری تخیل دیگر نمیتوان با زبانی واحد سخن گفت. از این هنگام، جهشهایی گونهگون جایگزی اشکال نمادین دگردیسی میشود. در حالی که اولی گذاری است با محتوایی هم شکل در جهانی مشابه از لحاظ وجود شناختی، دومی، جهشهایی است که هیچ سنخیت با محتوای سابق ندارد و در نتیجه عبارت است از ظهور شکلهایی التقاطی، هیولایی فرانک اشتاین وار. خلاصه بر ساختههایی ایدئولوژیکی که ضایع ترین ملغمهها از آن پدید میآید. پس جهشها گونههایی ناگهانی هستند که بدون پیوندی ذاتی با مقدمهی قبلی بروز میکنند.
همین ارتباط اخیر است که دشوارترین مسایل را، قطع نظر از تعلقات قومی و ملی در برابر جهان اسلام قرار داده است. ساختار سه طبقهای تعلقات سه گانه به عبارتی موانعی بی سابقه در برابر ارتباطها ایجاد میکند. اگر چه گذار از هویت ملی به هویت مذهبی، در مورد ایران با مسئلهی غرور ملی روبه رو میشود، با این توجه که هر دو هویت بر حسب محتوای متافیزیکی خود تشابه دارند، گذار از هویت مذهبی به هویت نوین با یک سلسله راهبندهای تاریخی برخورد میکند و بعلاوه به شکل یک جابجایی هستی شناختی متجلی میگردد. بین این دو هویت، فضایی خالی و گسستگیهای عمیق عصرهای جدید وجود دارد، به گونهای که مفاهیم متعارف دائم در میدان کژتابیها تغییر شکل میدهند: فضای ارتباطی از هر سو درهم و برهم و التقاطی است.
باری با چه تدبیری میتوان این سه قلمرو را در کنار یکدیگر قرار داد بی انکه آنها یکدیگر را حذف کنند؟ این وضعیت سه طبقهای به تعبیری امکانات تازهای از تفاهم را در اختیار ما میگذارد. به شرط آنکه بتوان فضاهای خاص هر یک را حفظ کرد و این فضاها را بدون ایجاد گسستگی از هم جدا ساخت و در سطوح چندگانه هستی سفر کرد. در برابر انسان تک ساحتی عصر جدید وضعیت دو زیستیای که این سه طبقه برای ما ایجاد میکند، موهبتی نامنتظر است. زیرا این وضعیت هم در جهت افقی تاریخ و هم در جهت عمودی وجود عمل میکند. من در جایی نوشته ام: «ما، مردمان جهان حاشیهای بین واحدهای مختلف شناخت زندگی میکنیم. در شکاف میان جهانهایی ناهمگن گرفتاریم که یکدیگر را پس میزنند و تغییر شکل میدهند. اگر این دوگانگی را بدون غرض پذیرا باشیم، میتواند به ما غنا بخشد. عرصهی شناختها را در ما تقویت کند و طیف حساسیت را وسعت دهد، اما همین دو احساسی اگر از میدان انتقادی شناخت رانده شود، موانعی ایجاد میکند، نگاه را ناتوان و علیل میسازد و واقعیت دنیا و تصاویر روح را همچون در آینهای شکسته، از شکل میاندازد».
برای پایان سخن اضافه میکنم که ما در برخوردگاه عرصههای تأویلی متعددی قرار داریم و از دو سمت راهمان باز است: حکم طرح ناتمامی را داریم که هم به گذشته باستان شناختی دانش خود توجه دارد (نفوذ سنتها) و هم معطوف به غایت دگرگونیهای آیندهع است. وجدان ما به دلیل قدرت دوگانه خود، میراثی که از غرب به ما رسیده و هم اکنون جزو لاینفک هستی ماست، چکیدهی همهی اعصار دانایی را در بردارد؛ پس باید این گذشته را دوباره ارزشگذاری کرد و در حوزههای خاص خود قرار داد. این هنر ترکیب کننده که فضاهای ناهمگن را دوباره از نو تنظیم میکند به نظر من راه سوم است، راهی که در عین حال هم از نقصان و کاستی دانشهای یک پارچه و هم از توهمات آرمانی و خیالی تحقق نیافتنی جلوگیری میکند. شاید این راه را بتوان راه رام کردن اسکیزوفرنی نامید.
منبع مقاله:
یاد یار مهربان ، با یاد دکتر بهرام فرهوشی ، به کوشش هما گرامی (فرهوشی)، مؤسسه فرهنگی انتشاراتی فرهوهر، تهران، چاپ اول (1378)
بیشتر بخوانید :
ادعای جهان شمولی ادیان
تکثیر ادیان
باز خوانی نقش دین در توسعه