او با ما بود

وقتي جلسه در گرماي بعدازظهرتابستان به پايان رسيد، بهترين راه براي رهايي از آن گرما، شنا بود. آن روز در ميان رزمندگان، سيد روحاني 73 ساله نيز به سمت رودخانه کارون آمد. کنار شط ايستاد و رزمندگان يکي يکي مشغول شنا شدند. هيچ کس فکر نمي کرد پيرمرد با اين سن و سالش هوس شنا داشته باشد. وارد آب شد و با رزمندگان مشغول شنا شد. با «سيد کمال مو سوي» که غواصي ماهر بود مسابقه گذاشت. بعدها بچه ها فهميدند او نوه ي اين عالم پير زنده دل است. وقتي
چهارشنبه، 14 مرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
او با ما بود
او با ما بود.
او با ما بود.

وقتي جلسه در گرماي بعدازظهرتابستان به پايان رسيد، بهترين راه براي رهايي از آن گرما، شنا بود. آن روز در ميان رزمندگان، سيد روحاني 73 ساله نيز به سمت رودخانه کارون آمد. کنار شط ايستاد و رزمندگان يکي يکي مشغول شنا شدند. هيچ کس فکر نمي کرد پيرمرد با اين سن و سالش هوس شنا داشته باشد.
وارد آب شد و با رزمندگان مشغول شنا شد. با «سيد کمال مو سوي» که غواصي ماهر بود مسابقه گذاشت. بعدها بچه ها فهميدند او نوه ي اين عالم پير زنده دل است. وقتي از آب بيرون آمد، بين رزمندگان از خاطرات دوران جواني و شنا در رود فرات در دوران تحصيل در نجف سخن گفت.
آن روز من هم در جمع شناکنان بودم. او را خوب مي شناختم. همان کسي بود که روزي بر بالين من حاضر شده بود؛ درست موقعي که همه از من دست شسته بودند.
عروسي يکي از فرزندانش بود. مهمان بوديم. هفت ساله بودم. آن روز شيطنت هاي کودکانه و جست و خيز، کار دست من داد و عروسي را براي مدتي به هم زد. در طبقه ي دوم در بالکن مشغول بازي بودم که به حيات سقوط کردم و سمت چپ سرم به لبه ي باغچه خورد و با سري که از وسط دو نيم شده بود يک هفته در کما بودم. خدا بيامرز مادرم مي گفت : وقتي از بيمارستان و پزشکان نا اميد شديم، از حاج آقا خواستيم تا بر بالينت حاضر شود. او دست روي سرت گذاشت و دعايي خواند. وقتي رفت، تو به هوش آمدي. آن کسي که به دعايش چشمانم باز شد تا امروز قلم به دست بگيرم، کسي جز آيت الله سيد حسن شالي نبود؛ سيدي که در سال 1293 در روستاي شال در پنجاه کيلو متري جنوب قزوين و در خانواده اي متدين و علاقه مند به اهل بيت (عليهم السلام )به دنيا آمد. آقا سيد وقتي خود را شناخت با روحانيان زيادي در روستا آشنا شد. زماني که آيت الله حاج شيخ محمد مجتهد از دنيا رفت و مردم از کرامات او داستان ها نقل مي کردند، پدر سيد حسن او را به مکتب خانه مرحوم سيخ محمد باقر برد و چند سالي را در کنار کودکان شال به سواد آموزي پرداخت. عشق پدر به روحاني شدن پسر در دوران استبداد رضاخاني موجب شد تا پدر، سيد حسن را از مرزهاي ممنوعه بگذراند و او را کنار بارگاه مولي الموحدين امير المؤمنين (ع) برساند.
پدر او را به جد بزرگوارش سپرد و خود راهي شال شد. سيد حسن در کنار بهره مندي از انوار مرقد مطهر حضرت، دروس عالي خارج فقه و اصول را هم از محضر آيات بزرگ سيد عبد الهادي شيرازي و سيد ابوالقاسم خويي پشت سر نهاد و روح خود را در محضر عارف بزرگ سيد علي آقا قاضي صيقل دهد. او که اجازه ي اجتهاد خود را از بزرگ مرجع جهان تشيع، آيت الله حاج سيد ابوالحسن اصفهاني گرفته بود، پس از سقوط حکومت ديکتاتوري رضاخان براي ديدن اقوام به شال آمد، اما اوضاع شال را چنان ديد که نياز به وجود او دارد و ماندگار شد. بيش از پنجاه سال به رتق و فتق امور ديني و اجتماعي شال پرداخت. در کنار بناي مسجد جامع و اولين دبستان اسلامي، عده اي از نوجوانان مشتاق را به حوزه درس خود فراخواند و حوزه فعاليت خود را به روستاهاي اطراف گسترش داد تا آنکه عده اي از متدينان و بازاريان قزوين که آوازه ي کار او را شنيده بودند به شال آمدند و از او خواستند که به قزوين مهاجرت کند و به اوضاع علمي مدارس علميه رونق بخشد.
با مهاجرت آيت الله سيد حسن شالي به قزوين، مدرسه علميه آن شهر را که تقريبا متروک شده بودند، آباد شد. او حرکت هايي عليه رژيم ستم شاهي پايه گذاري کرد و دست به افشا گري زد. خانه اش به يکي از ارکان مبارزه با حکومت استبدادي پهلوي تبديل شده بود.
در سال 1345 ساواک او را دستگير و زنداني کرد، اما دست از مبارزه برنداشت و با کمک شاگردان جوانش حلقه مبارزات محکمي داير کرد و در اوج مبارزات مردم در سال 57 نخستين گام هاي محکم را براي فرو پاشي رژيم طاغوت بر داشت. تابستان 66 به کردستان اعزام شديم؛ تحت فرماندهي شهيد نصر الهي، فرمانده سپاه بانه.
نصر الهي آمد و دستورات لازم را براي تقسيم بچه ها صادر کرد و ما چند نفر که تقريبا نسبت به بقيه جثه کوچک تري داشتيم، سهميه گردان سيدالشهدا (ع) مستقر در جاده بانه - مريوان شديم. روز بعد، پس از تحويل برگه معرفي، ما را به روستاي ولي آباد بخش بويين بانه اعزام کردند. پايگاه مستقر در اين روستا پنج نفر نيرو داشت که همه ي آنها سرباز وظيفه بودند و ما هر دو بسيجي با يک نام و فاميلي؛ و جمعا شديم هفت نفر.
پايگاه بر روي تپه و مشرف به روستاي منطقه بود. دردرون روستا مسجدي بزرگ براي اهالي سي خانواري ولي آباد وجود داشت که يک برادر پاسدار و يک نفر وظيفه و يک پيشمرگ کرد در آن حضور داشتند. در غروب يکي از روزها مشغول کمک به مردم روستا براي جابه جايي محصولات کشاورزي بوديم که نگهبان پايگاه سراسيمه به درون روستا آمد و خطاب به فرمانده پايگاه گفت: در پايگاه قديمي يک نفر که صورت خود را پوشانده بود و لباس کردي به تن داشت، با دست به من علامت داد و پارچه ي روي صورت خود را کنار زد، خنده اي کرد و به طرف تپه هاي اطراف رفت.
به دستور فرمانده، بچه ها سريع دست ازکار کشيدند و به سرعت وارد پايگاه شدند. يکي از بچه ها اسلحه کلاشينکف را برداشت و به سوي پايگاه مورد نظر رفت. پس از نيم ساعت جستجو دست خالي برگشت. فرمانده اين اتفاق را يک هشدار خواند و دستور داد تا بچه ها سلاح هاي خود را چک کنند و براي درگيري احتمالي آماده باشند.
شب پاس دوم بودم. بايد ساعت يازده تا دو نيمه شب در سنگر يک و در کنار ميدان مين و پشت سيم خاردارها نگهباني مي دادم. پس از اقامه نماز مغرب و عشا و صرف شام براي تجديد قوا وارد سنگر شدم تا کمي استراحت کنم که هنگام نگهباني خوابم نبرد.
هنوز چشم هايم گرم نشده بود که با صداي فرياد فرمانده از خواب پريدم. حضرتي مدام فرياد مي زد :محمد رضايي!... بدو اسلحه ات را بردار که کومله ها حمله کرده اند !
خواب آلود و مات و مبهوت به نظاره فرمانده نشسته بودم که ناگهان او دوباره وارد سنگر شد و با فريادي دو باره از من خواست تا به سنگر شماره يک بروم.
اسلحه، سينه خشاب، دو عدد نارنجک، و کفش کتاني را در هر دو دست هايم جاي دادم و به سمت سنگر يک به صورت نيم خيز حرکت کردم. وقتي وارد سنگر شدم. اصابت اولين تير را به پايه سايبان سنگر احساس کردم. براي اينکه اطراف خود را به خوبي رصد کنم، نيم خيز شدم، دومين تير به صورت لايي از پشت و از وسط پاهايم به ديواره سنگر خورد. به محض نشستن، تير سوم به جايي اصابت کرد که چند لحظه قبل سرم در آنجا قرار گرفته بود.
مات و مبهوت از اتفاقي که در حال رخ دادن بود،کنترل مين تلويزيوني را در دستانم قرار دادم. اسلحه را مسلح کردم و سپس کفش هايم را پوشيدم. صداي رگبار مسلسل ها از رو برو به گوش مي رسيد و تيرها پس از اصابت به خاکريز، گرد وخاکي بلند مي کردند و زوزه کشان خاموش مي شدند. فرمانده دايم به سنگر ها سرکشي مي کرد و به بچه ها دستور مي داد که تا مي توانند از تيراندازي پرهيز کنند.
منبع: ماهنامه امتداد




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.