پدربزرگ نشسته است و به اخبار ساعت دو گوش میدهد. توپ ماهوتی مینا را گرفته ام توی دستم و بالا و پایینش می کنم. مینا تاتی تاتی کنان از توی آشپزخانه میزند بیرون و تا توپش را توی دست های من می بیند، دست دراز می کند و می زند زیر گریه.
-«آخ میلاد، امان از دست تو. اینقدر سربه سر این بچه نذار، هم قدشی؟»
صدای مامان است که از توی آشپزخانه می آید. میان گریه های مینا جسته و گریخته می شنوم: «در انفجار کامیون بمبگذاری شده در میدانی نزدیکی مسجد شیعی خلانی، در مرکز بغداد، حدود 40 نفر کشته و دستکم 112 نفر دیگر زخمی شدند... این مسجد، مقبره...»
صدای مینا اوج می گیرد و گوشم را می خراشد.
« معروف به خلانی است که...»
مامان دوباره از توی آشپزخانه برایم خط ونشان می کشد. توپ را روی زمین می گذارم و آهسته هل می دهم به طرف مینا. مینا ساکت می شود.
اخبار که تمام می شود، پدربزرگ تلویزیون را خاموش می کند، نفس عمیقی می کشد، عینک ته استکانی اش را روی چشمش جابه جا میک ند و به طرف کتابخانه می رود. کتاب بزرگی را از توی کتابخانه درمی آورد و اشاره می کند به من. بلند می شوم و به طرفش می روم. سرش را جلو می آورد: «دوست داری یه مسابقه راه بندازیم؟»
لبخند می زنم: «آره، چه مسابقه ای؟»
پدربزرگ به کتاب اشاره می کند: «مسابقه ی مردان تاریخ!»
لبخند روی لبه ایم می خشکد: «بازهم؟ اینکه خیلی سخته پدربزرگ!»
پدربزرگ استاد تاریخ است. دست روی شانه ام می گذارد و می گوید: «عوضش کلی چیز یاد می گیری. اگه بتونی حدس بزنی، جایزه ش یه پلی استیشنه!»
ذوق زده می گویم: «باشه قبول!»
پدربزرگ کاغذ و خودکاری دستم می دهد: «پس بنویس!»
می گویم: «حالا نمیشه فقط بگید، من گوش بدم؟»
سرش را به چپ و راست تکان می دهد: «نه، نه، بنویس تا تو ذهنت بمونه.»
پرصدا نفس می کشم و خودکار را توی دستانم می چرخانم. پدربزرگ کتاب را باز می کند: «حواست باشه که بتونی حدس بزنی. بنویس:
او نایب دوم امام زمان(عج) است. تبارنامه ی او به قبیله ی «بنی اسد» منسوب است، و به «اسدبن خزیمه» میرسد. بنی اسد از قبایل شجاع و باشهامت عرب به شمار می آیند. چنانکه جمعی از اصحاب، علما، شعرا و شخصیت های برجسته ی شیعه از این قبیله اند. صحابی بزرگ پیامبر(ص)، عمار یاسر نیز از این قبیله است. برخی نایب دوم را از نوادگان عمار به شمار آورده اند...»
تند و تند خودکار را روی کاغذ می کشم، به ذهنم فشار می آورم و با خودم تکرار می کنم: «نایب دوم... نایب دوم...»
اسمش را جایی خوانده ام؛ اما هرچه به مغزم فشار می آورم، یادم نمی آید.
«کنیه ی او «ابو جعفر» است، ولی به خاطر اینکه در منطقه ی شیعه نشین کرخ بغداد زندگی می کرد، به او ابوجعفر کرخی هم می گفتند. عمری، کوفی، سمان و عسکری از لقب های اوست. او طولانی ترین زمان نیابت امام دوازدهم را برعهده داشته و نزدیک به چهل سال نایب ایشان بوده؛ برای همین مسائل فقهی، کلامی و اجتماعی بیشتری از حضرت پرسیده...»
توی دلم غوغایی شده. هرچه فکر می کنم، اسمش یادم نمی آید. پدربزرگ زیرچشمی نگاهی می کند و ادامه می دهد:
«او باوجود مدعیان دروغین نیابت و فشارهای خلفای آن دوران، توانست جایگاه نیابت امام زمان(عج) را بهگونه ای شایسته حفظ کند و مسئولیت هایش را به خوبی انجام دهد.
فعالیت های کارگزاران دستگاه نیابت، به رهبری او با رعایت اصول امنیتی و به دور از چشم دشمن انجام می شد. در عصر خلافت معتضد عباسی، سیاه چال ها پر از ستمدیدگان شد و فضای اختناق به اوج خود رسید. در این هنگام شیعیان مناطق مختلف، علاوه بر وکلا و کارگزاران اصل سفارت، به وسیله ی بازرگانان با نایب دوم ارتباط برقرار می کردند، تا دستگاه سفارت از گزند مزدوران خلیفه در امان باشد...»
زیر لب میگویم: «خاک تو سر خنگت کنم! چرا اسمش یادت نمیاد؟»
«پدرش نایب اول امام زمان(عج) بود. او دوران کودکی نزد پدرش که از اصحاب خاص امام دهم و یازدهم و نایبِ اولِ امام دوازدهم بود، فقه، دین و اخلاق آموخت و مدت زیادی نگذشت که مانند پدرش مورد اعتماد و احترام آن امامان معصوم(ع) قرار گرفت...»
زیر لب می گویم: «نایب اول... نایب اول... وای خدا! چرا این رو دیگه یادت نمیاد؟»
«در مجلسی که شیعیان و شخصیت های برجسته، از مناطق مختلف به حضور امام حسن عسگری(ع) رسیده بودند، آن حضرت به حاضران فرمود: شاهد باشید، به درستی که عثمان بن سعید عمری وکیل من است و پسرش...»
پدربزرگ مکثی می کند و می گوید: «این رو دیگه خودت باید حدس بزنی...نیز وکیل فرزندم می باشد که مهدی شماست.»
ذوق زده میگویم: «ابن عثمان، ابن عثمان.»
پدربزرگ لبخند می زند: «خسته نباشی! اسم کوچیکش چیه؟»
سرم را پایین می اندازم.
-«بعد از رحلت امام حسن عسگری(ع) کسی درباره ی عدالت و امانتداری او تردید نداشت. توقیعات امام زمان(عج) در امور مهم دینی، با همان خطّی که در زمان پدرش عثمان بن سعید صادر می شد، صادر می گشت و به شیعیان می رسید. شیعیان جز او کسی را به نیابت نمی شناختند، و به دیگری مراجعه نمی کردند. کراماتی هم از او نقل شده است.
او سرانجام در سال 304 یا 305 ه.ق درگذشت. شیعیان و دوستدارانش بدنش را تشییع کردند و در خانه اش که بر سر راه کوفه بود، در کنار قبر مادرش به خاک سپردند. او این قبر را برای خود آماده کرده بود. در سال 1349 ه.ق، بارگاه او تجدید بنا شد و اشعاری از شاعران شیعی در ستایش او زینت بخش سردر آرامگاهش گردید...»
پدربزرگ لحظه ای مکث می کند: «اکنون این قبر در مقبره ی بزرگی در مسجد خلانی واقع شده است.»
چیزی در ذهنم جرقه میخورد: «مسجد خلانی! چه قدر اسمش آشناست!»
-«نتونستی حدس بزنی؟»
سری تکان م یدهم و چیزی نمی گویم.
پدربزرگ عینک ته استکانی اش را روی چشمش جابه جا می کند و بامهربانی می گوید: «محمدبن عثمان بن سعید عمری» پسرم! اگه اخبار رو گوش کرده بودی، یادت می موند.
آه از نهادم برمی آید. کاش سربه سر مینا نگذاشته بودم و به اخبار گوش کرده بودم.
-«آخ میلاد، امان از دست تو. اینقدر سربه سر این بچه نذار، هم قدشی؟»
صدای مامان است که از توی آشپزخانه می آید. میان گریه های مینا جسته و گریخته می شنوم: «در انفجار کامیون بمبگذاری شده در میدانی نزدیکی مسجد شیعی خلانی، در مرکز بغداد، حدود 40 نفر کشته و دستکم 112 نفر دیگر زخمی شدند... این مسجد، مقبره...»
صدای مینا اوج می گیرد و گوشم را می خراشد.
« معروف به خلانی است که...»
مامان دوباره از توی آشپزخانه برایم خط ونشان می کشد. توپ را روی زمین می گذارم و آهسته هل می دهم به طرف مینا. مینا ساکت می شود.
اخبار که تمام می شود، پدربزرگ تلویزیون را خاموش می کند، نفس عمیقی می کشد، عینک ته استکانی اش را روی چشمش جابه جا میک ند و به طرف کتابخانه می رود. کتاب بزرگی را از توی کتابخانه درمی آورد و اشاره می کند به من. بلند می شوم و به طرفش می روم. سرش را جلو می آورد: «دوست داری یه مسابقه راه بندازیم؟»
لبخند می زنم: «آره، چه مسابقه ای؟»
پدربزرگ به کتاب اشاره می کند: «مسابقه ی مردان تاریخ!»
لبخند روی لبه ایم می خشکد: «بازهم؟ اینکه خیلی سخته پدربزرگ!»
پدربزرگ استاد تاریخ است. دست روی شانه ام می گذارد و می گوید: «عوضش کلی چیز یاد می گیری. اگه بتونی حدس بزنی، جایزه ش یه پلی استیشنه!»
ذوق زده می گویم: «باشه قبول!»
پدربزرگ کاغذ و خودکاری دستم می دهد: «پس بنویس!»
می گویم: «حالا نمیشه فقط بگید، من گوش بدم؟»
سرش را به چپ و راست تکان می دهد: «نه، نه، بنویس تا تو ذهنت بمونه.»
پرصدا نفس می کشم و خودکار را توی دستانم می چرخانم. پدربزرگ کتاب را باز می کند: «حواست باشه که بتونی حدس بزنی. بنویس:
او نایب دوم امام زمان(عج) است. تبارنامه ی او به قبیله ی «بنی اسد» منسوب است، و به «اسدبن خزیمه» میرسد. بنی اسد از قبایل شجاع و باشهامت عرب به شمار می آیند. چنانکه جمعی از اصحاب، علما، شعرا و شخصیت های برجسته ی شیعه از این قبیله اند. صحابی بزرگ پیامبر(ص)، عمار یاسر نیز از این قبیله است. برخی نایب دوم را از نوادگان عمار به شمار آورده اند...»
تند و تند خودکار را روی کاغذ می کشم، به ذهنم فشار می آورم و با خودم تکرار می کنم: «نایب دوم... نایب دوم...»
اسمش را جایی خوانده ام؛ اما هرچه به مغزم فشار می آورم، یادم نمی آید.
«کنیه ی او «ابو جعفر» است، ولی به خاطر اینکه در منطقه ی شیعه نشین کرخ بغداد زندگی می کرد، به او ابوجعفر کرخی هم می گفتند. عمری، کوفی، سمان و عسکری از لقب های اوست. او طولانی ترین زمان نیابت امام دوازدهم را برعهده داشته و نزدیک به چهل سال نایب ایشان بوده؛ برای همین مسائل فقهی، کلامی و اجتماعی بیشتری از حضرت پرسیده...»
توی دلم غوغایی شده. هرچه فکر می کنم، اسمش یادم نمی آید. پدربزرگ زیرچشمی نگاهی می کند و ادامه می دهد:
«او باوجود مدعیان دروغین نیابت و فشارهای خلفای آن دوران، توانست جایگاه نیابت امام زمان(عج) را بهگونه ای شایسته حفظ کند و مسئولیت هایش را به خوبی انجام دهد.
فعالیت های کارگزاران دستگاه نیابت، به رهبری او با رعایت اصول امنیتی و به دور از چشم دشمن انجام می شد. در عصر خلافت معتضد عباسی، سیاه چال ها پر از ستمدیدگان شد و فضای اختناق به اوج خود رسید. در این هنگام شیعیان مناطق مختلف، علاوه بر وکلا و کارگزاران اصل سفارت، به وسیله ی بازرگانان با نایب دوم ارتباط برقرار می کردند، تا دستگاه سفارت از گزند مزدوران خلیفه در امان باشد...»
زیر لب میگویم: «خاک تو سر خنگت کنم! چرا اسمش یادت نمیاد؟»
«پدرش نایب اول امام زمان(عج) بود. او دوران کودکی نزد پدرش که از اصحاب خاص امام دهم و یازدهم و نایبِ اولِ امام دوازدهم بود، فقه، دین و اخلاق آموخت و مدت زیادی نگذشت که مانند پدرش مورد اعتماد و احترام آن امامان معصوم(ع) قرار گرفت...»
زیر لب می گویم: «نایب اول... نایب اول... وای خدا! چرا این رو دیگه یادت نمیاد؟»
«در مجلسی که شیعیان و شخصیت های برجسته، از مناطق مختلف به حضور امام حسن عسگری(ع) رسیده بودند، آن حضرت به حاضران فرمود: شاهد باشید، به درستی که عثمان بن سعید عمری وکیل من است و پسرش...»
پدربزرگ مکثی می کند و می گوید: «این رو دیگه خودت باید حدس بزنی...نیز وکیل فرزندم می باشد که مهدی شماست.»
ذوق زده میگویم: «ابن عثمان، ابن عثمان.»
پدربزرگ لبخند می زند: «خسته نباشی! اسم کوچیکش چیه؟»
سرم را پایین می اندازم.
-«بعد از رحلت امام حسن عسگری(ع) کسی درباره ی عدالت و امانتداری او تردید نداشت. توقیعات امام زمان(عج) در امور مهم دینی، با همان خطّی که در زمان پدرش عثمان بن سعید صادر می شد، صادر می گشت و به شیعیان می رسید. شیعیان جز او کسی را به نیابت نمی شناختند، و به دیگری مراجعه نمی کردند. کراماتی هم از او نقل شده است.
او سرانجام در سال 304 یا 305 ه.ق درگذشت. شیعیان و دوستدارانش بدنش را تشییع کردند و در خانه اش که بر سر راه کوفه بود، در کنار قبر مادرش به خاک سپردند. او این قبر را برای خود آماده کرده بود. در سال 1349 ه.ق، بارگاه او تجدید بنا شد و اشعاری از شاعران شیعی در ستایش او زینت بخش سردر آرامگاهش گردید...»
پدربزرگ لحظه ای مکث می کند: «اکنون این قبر در مقبره ی بزرگی در مسجد خلانی واقع شده است.»
چیزی در ذهنم جرقه میخورد: «مسجد خلانی! چه قدر اسمش آشناست!»
-«نتونستی حدس بزنی؟»
سری تکان م یدهم و چیزی نمی گویم.
پدربزرگ عینک ته استکانی اش را روی چشمش جابه جا می کند و بامهربانی می گوید: «محمدبن عثمان بن سعید عمری» پسرم! اگه اخبار رو گوش کرده بودی، یادت می موند.
آه از نهادم برمی آید. کاش سربه سر مینا نگذاشته بودم و به اخبار گوش کرده بودم.
نویسنده: سیده فاطمه موسوی