نوک بینیاش قرمز شده و چشمهایش شده یک کاسهی خون. ظرف روغن مایع با آن رنگ کدرش هنوز کنار دستش است. همانطور که به دیوار زل زده، زیر لب میگوید: «متقلب دروغگو! حالا فکر میکند چون دست و بالمان بسته است و دستمان به هیچ جا بند نیست، هر بلایی میتواند سر ما بیاورد. الهی به زمین گرم بخوری، الهی هرچی درمیآوری خرج دوا درمان کنی!»
منظورش اکبر آقا روغنی است. وقتی کوکب خانم از دهانش در رفت و گفت،" پسرش که توی مغازه اکبر روغنی کار میکند، دیده که اکبر به جای روغن، ظرفها را پر پارافین میکند و میدهد دست خلقالله"، مامان حسابی شاکی شد. چادرش را سر کرد، ظرف روغن را گرفت دستش و رفت در مغازه اکبر و سروصدا راه انداخت. اکبر هم خیلی خون سرد، نوک سبیلش را با دندان جوید و گفت: «هر کی یه همچین حرفی زده، چرت گفته. روغنهای من هیچ مشکلی ندارن. اگه دستت به دهنت میرسه، بیا روغن آک و پلمبدار اعلاء بخر، تا این حرفها از توش درنیاد. میخوای، روغن کنجد دارم دوازده هزار تومن.»
مامان هم چهارتا نفرین بار اکبر کرد که بیپولیاش را به رخش کشیده و با چشمهای تر برگشت خانه.
دفترم را میگذارم روی زمین و توپم را آهسته با پا هل میدهم کنار میز زهوار دررفتهی تلوزیون، که به جای یکی از چرخهایش یک تکه آجر گذاشتهایم، و میروم توی آشپزخانه. لیوانی از توی آبچکان برمیدارم و میگیرم زیر شیر آب و میآورم میگذارم کنار پای مامان، نزدیک ظرف روغن مایع.
مامان زیرچشمی نگاهی به لیوان آب میکند و سری به نشانه تشکر تکان میدهد. بعد نفس عمیقی میکشد و میگوید: «این مردیکه، جلاده، نه روغن فروش.»
تا اسم روغن فروش را میشنوم، بیاختیار یاد «آقای روغن فروش» میافتم. اسمش چی بود؟ «عثمان بن سعید»
مامان قصه زندگی این آقا را وقتی خیلی کوچک بوده، از«باجی مکتبی» که توی محلهشان مکتب داشته، شنیده و برای من تعریف کرده. اولین باری که این قصه را شنیدم، چهقدر برایم عجیب بود که یک روغن فروش نایب امام زمان باشد. چون من از روغن فروشها فقط یک تصور داشتم. اکبر روغنی که همیشه سگرمههایش توی هم بود و عالم و آدم از اخلاق تندش شاکی بودند. البته مامان میگفت،" روغن فروشی این آقا برای این بوده که جاسوسها بهش شک نکنند."
راستش توی دلم هم کمی خجالت کشیدم، که یک پسربچه توی یازده سالگی بشود شاگرد امام دهم، و یکی هم مثل من بزند شیشه مردم را بشکند و مامانش از خرجی خانه خسارت بدهد. چهقدر حال میدهد همه آدم را این همه تحویل بگیرند. مغرورهم نمیشده که، سه امام آخر این همه تحویلش میگرفتهاند، همینطور مردم!
مامان زیرچشمی نگاهم میکند و آهی میکشد. دراز میکشم و سرم را میگذارم روی بالشی که یک روز پیراهن مامان بوده. دفترم را روی سینهام باز میکنم و چشمهایم را میبندم. دلم میخواهد بروم توی بازار.
فکر میکنم بازارهای آن روز بغداد چه شکلی بودند؟ مثل امروز که نبودند. بعد یک بازار سرپوشیده، مثل بازارهای قدیمی تصور میکنم. مغازهی روغن فروشی همان سر بازار است. یک مغازه بزرگ. بعد فکر میکنم قدیم که این بطریهای پلاستیکی یکبار مصرف نبوده، شاید مثلا از این ظرفهای سفالی بزرگ و کوچک بوده که مادربزرگ داشت و سرش را محکم با پارچه میبست.
آره حتما از این ظرفها بوده که میتوانسته امانت و نامههای مردم را توی آن بگذارد و به امام یازدهم برساند.
بعد فکر میکنم آقای روغن فروش خودش چه شکلی بوده؟ ریش و سبیل بلند داشته؟ ابروهایش پرپشت بوده؟ توی صورتش جای زخم داشته یا نه؟
و فکر میکنم، آقایی که وکیل امام دهم و یازدهم بوده، نایب اول امام زمان بوده، به دستور امام حسن عسگری(ع) ده هزار پیمانه نان و ده هزار پیمانه گوشت برای تولد امام زمان بین مردم تقسیم کرده، و پنج سال امام زمان را دیده و رابط او بوده، حتما یک آقای خوش قیافه است با یک صورت مهربان که آدم دلش میخواهد نگاهش کند و توی دلش بگوید: «به به! چه آقای خوبی است. آدم کیف میکند نگاهش کند.»
-«محمد خوابی، یا دوباره غرق شدی توی فکر و خیال؟»
مامان است که صدایم میکند.
نویسنده: سیده فاطمه موسوی