دستهایم را سایبان می کنم تا آفتاب چشمم را نزند و به آن چیزی که روبهرویم است، نگاه می کنم، کوهی سر برافراشته از دل زمین.
خم میشوم و بندهای کتانی ام را محکم می کنم. کوله پشتی ام را روی شانه هایم می اندازم و به دوستم که کنارم ایستاده، می گویم: «برویم؟»
با تعجب نگاهم می کند: «مگر آماده ای؟»
لبخند می زنم: «آماده تر از این؟»
بهم اشاره می کند: «با این؟!»
اولش متوجه منظورش نمی شوم، بعد می فهمم: «مگر چه عیبی دارد؟»
دوستم دستی به شانه ام میزند: «انگار حواست نیست که کجا داری می روی. این کوه است نه پیاده رو. حواست نباشد و پایت را روی یک سنگ سُست بگذاری، زیر پایت خالی میشود. حالا تو با این چادر می خواهی راه بیفتی آن بالا؟ نمی گویی می پیچد توی دست و پایت؟ می دانی چه بلایی ممکن است سرت بیاید؟»
دست دوستم را می گیرم: «من برای شروع حاضرم. حواسم هم هست چادرم را چطور جمع کنم که گیر نکند زیر پایم. من همیشه از چادر برای محافظت خودم استفاده کرده ام. تا حالا چادر برای من امن ترین پوشش بوده است. زیر باران، توی گرما، همیشه همراه من بوده، حالا که می خواهم این قله را فتح کنم، چرا باید آن را بگذارم کنار؟»
دوستم با تردید می گوید: «اما…»
محکم می گویم: «اما ندارد! می دانم، شاید عجیب به نظر برسد، شاید چادرم خاکی بشود؛ اما اگر من به همین راحتی به خاطر قرار گرفتن در این مسیر سخت آن را کنار بگذارم، باعث نمی شود دفعه ی بعد راحتتر آن را کنار بگذارم؟»
من چادر را برای راحتی خودم سر نکرده ام که حالا با کمی سختی، از آن بگذرم. هرچند! همراه داشتن چادر برای من نتیجه اش فقط راحتی و آسایش و امنیت بوده.»
رسیدیم به دامنه ی کوه، هر لحظه شیب زمینِ زیر پایمان بیشتر میشود. سعی می کنم جای پای محکمی برای خودم پیدا کنم و آنجا قدم بگذارم. قدم های من و دوستم با احتیاط و آهسته شده است.
می گویم: «چادر سر کردن، مثل بالا رفتن از کوه است. سختی های خاص خودش را دارد؛ اما میل و انگیزه ی رسیدن به قله، تو را از ادامه ی راه باز نمی دارد، بلکه برعکس، چشمت که به قله می افتد، دوست داری سریعتر خودت را به آنجا برسانی.»
نفس هایمان به شماره افتاده است، با همان نفس های بریده بریده می گویم: «وقتی یک بار بودن در قله را تجربه کنی، دیگر دلت نمی خواهد آن پایین بمانی.»
دوستم عرق های روی پیشانی اش را پاک می کند و با لبخند به من نگاه می کند. از من عقب افتاده، کمی صبر می کنم تا به من برسد؛ اما انگار خیال ندارد سرعتش را بیشتر کند. پَر چادرم را توی دستم محکم می گیرم و قدم هایم را تند می کنم. چیزی تا قله نمانده، برمی گردم و برای دوستم از آن بالا دست تکان می دهم.
خم میشوم و بندهای کتانی ام را محکم می کنم. کوله پشتی ام را روی شانه هایم می اندازم و به دوستم که کنارم ایستاده، می گویم: «برویم؟»
با تعجب نگاهم می کند: «مگر آماده ای؟»
لبخند می زنم: «آماده تر از این؟»
بهم اشاره می کند: «با این؟!»
اولش متوجه منظورش نمی شوم، بعد می فهمم: «مگر چه عیبی دارد؟»
دوستم دستی به شانه ام میزند: «انگار حواست نیست که کجا داری می روی. این کوه است نه پیاده رو. حواست نباشد و پایت را روی یک سنگ سُست بگذاری، زیر پایت خالی میشود. حالا تو با این چادر می خواهی راه بیفتی آن بالا؟ نمی گویی می پیچد توی دست و پایت؟ می دانی چه بلایی ممکن است سرت بیاید؟»
دست دوستم را می گیرم: «من برای شروع حاضرم. حواسم هم هست چادرم را چطور جمع کنم که گیر نکند زیر پایم. من همیشه از چادر برای محافظت خودم استفاده کرده ام. تا حالا چادر برای من امن ترین پوشش بوده است. زیر باران، توی گرما، همیشه همراه من بوده، حالا که می خواهم این قله را فتح کنم، چرا باید آن را بگذارم کنار؟»
دوستم با تردید می گوید: «اما…»
محکم می گویم: «اما ندارد! می دانم، شاید عجیب به نظر برسد، شاید چادرم خاکی بشود؛ اما اگر من به همین راحتی به خاطر قرار گرفتن در این مسیر سخت آن را کنار بگذارم، باعث نمی شود دفعه ی بعد راحتتر آن را کنار بگذارم؟»
من چادر را برای راحتی خودم سر نکرده ام که حالا با کمی سختی، از آن بگذرم. هرچند! همراه داشتن چادر برای من نتیجه اش فقط راحتی و آسایش و امنیت بوده.»
رسیدیم به دامنه ی کوه، هر لحظه شیب زمینِ زیر پایمان بیشتر میشود. سعی می کنم جای پای محکمی برای خودم پیدا کنم و آنجا قدم بگذارم. قدم های من و دوستم با احتیاط و آهسته شده است.
می گویم: «چادر سر کردن، مثل بالا رفتن از کوه است. سختی های خاص خودش را دارد؛ اما میل و انگیزه ی رسیدن به قله، تو را از ادامه ی راه باز نمی دارد، بلکه برعکس، چشمت که به قله می افتد، دوست داری سریعتر خودت را به آنجا برسانی.»
نفس هایمان به شماره افتاده است، با همان نفس های بریده بریده می گویم: «وقتی یک بار بودن در قله را تجربه کنی، دیگر دلت نمی خواهد آن پایین بمانی.»
دوستم عرق های روی پیشانی اش را پاک می کند و با لبخند به من نگاه می کند. از من عقب افتاده، کمی صبر می کنم تا به من برسد؛ اما انگار خیال ندارد سرعتش را بیشتر کند. پَر چادرم را توی دستم محکم می گیرم و قدم هایم را تند می کنم. چیزی تا قله نمانده، برمی گردم و برای دوستم از آن بالا دست تکان می دهم.
نویسنده: هاجر زمانی