عجب اسبی! به به چه اسب نازنینی! آخ جون کیف میده برای سوار شدن. این را محمدرضا گفت و بعد دوید طرف اسب.
اکبرکاراته دستهایش را گذاشت دور دهانش و گفت: هِی محمدرضا! اسب سواری بلدی میخواد! تا حالا اسب سوار شدهای؟
محمدرضا که میدوید، بلند بلند گفت: آره که بلدم! من چهل ساله که اسب سواری میکنم! بابا جونِ بابا جونم هم اسب سوار بوده! ترس که نداره! ترسو!
طاهری گفت: نه بابا! حالا چهل سال تمام اسب سواری کردهای یا یه کمی کمتر!
اکبرکاراته گفت: دروغ میگه بابا! اصلا تو روستای ما الاغم پیدا نمیشه! چه برسه به اسب! تازه از این اسبهای پابلند!
محمدرضا خودش را رسانید به مرد کُرد و گفت: سلام کاکا! میشه یه دور با این اسب بزنم؟ یه دور کوچیک؟
مرد به محمدرضا نگاه کرد. یکی از ابروهایش را انداخت بالا. دستی به سبیل گندهاش کشید و گفت: پسرجان این اسب چموش است! باید اسب سواری بلد باشی. بلدی؟ تا حالا سوار اسب شدهای؟
داشتند حرف میزدند که بچهها آرام آرام رفتند کنارشان.
محمدرضا گفت: بعله که بلدم! من چهل ساله که اسب سوارم!
مرد کُرد خیره خیره به محمدرضا نگاه کرد و گفت: اصلاً تو ده سالت هست که چهل سال اسب سوار بودهای کاکا!
محمدرضا سربلند کرد. بلند بلند خندید. دست کشید به چانهاش و گفت: نه بابا منو دست کم نگیر! آخه من ده سالمه! نگاه قد و قیافهام بکن! من یه مرد کار کشتهام!
طاهری بلند بلند خندید و گفت: آره آقا! نگاه قد و بالاش نکن! نونو درستی قورت میده!
مرد کُرد افسار اسب را داد دست محمدرضا و گفت: بیا برادر! بیا سوار شو!
اکبرکاراته گفت: نه، اسبو بهش نده! این که اسب سواری بلد نیست. میزنه خودشو میکشه! دروغ میگه! این بلدوزرم به زور میرونه!
محمدرضا افسار اسب را از مرد کُرد گرفت. اخمهایش را در هم گره زد. خیره نگاه بچه ها کرد و گفت: کی گفته دروغ میگم! چرا حرف میذارید تو دهن مردم! خیلی هم بلدم. خوبشم بلدم! حالا یه اسب سواری میکنم که چشمات از حدقه در بیاد!
طاهری گفت: راست میگه! چکارش داری! اینا جَداً در جَد اسب سوار بودند!
اکبرکاراته گفت: بابا من جَد و آباد این محمدرضا رو میشناسم! اصلاً تو روستای ما خرم گیر نمیآد، چه برسه به اسب! بعد رو به محمدرضا کرد و گفت:
آهای جوگیر نشو! سوار شدی افتادی! ان شاءالله سرت شکست مردی، کاری به کسی ندارهها!
محمدرضا رو به مرد کُرد کرد و گفت: کاک جان این کاراته حسوده! من بلدوزرم که سوار میشم نمیتونه ببینه! حسودیش میشه! من حالا سوار میشم! یه اسب سواری میکنم که همهتون کیف کنید!
بعد رفت کنار اسب و گفت: حالا چطوری سوار شم! و بعد از خنده ریسه رفت. مرد کُرد گفت: پس تو که میگی چهل ساله اسب سواری! پس چرا بلد نیستی سوار شی؟
اکبرکاراته گفت: بابا چاخان میکنه! نذار سوار شه! میزنه خودشو میکشهها!
محمدرضا رو به اکبرکارته کرد و گفت: برو کنار، برو کنار که میخوام سوار شم!
مرد کُرد رفت کنار اسب، دست محمدرضا را گرفت. سوار اسبش کرد.
محمدرضا سوار که شد از بالا پایین را نگاه کرد. چشمانش را باز کرد و گفت: یا اباالفضل من میترسم!
هنوز حرفش تمام نشده بود که طاهری و مرد کُرد از خنده ریسه رفتند!
مرد کُرد کمی خندید و گفت: نترس! مرد باش! شجاع باش! و بعد جای محمدرضا را درست و راست کرد و گفت: برو ببینم! برو! و زد به کپل اسب. اسب راه افتاد. محمدرضا از بالا اسب داد زد: بابا من دروغ گفتم! اسبو نگه دار.
طاهری گفت: نترس! برو آبرومونو نبر!
اسب آرام آرام سرعت گرفت و رفت توی دشت. اسب میدوید و محمدرضا جیغ و داد میکرد.
بچهها هم محمدرضا را نگاه میکردند و برایش دست میزدند و میگفتند: آقای اسب سوار! نترس! شجاع باش! همه داشتند به محمدرضا اسب و نگاه میکردند و جیغ و داد میکردند که یک دفعه محمدرضا از روی اسب آویزان شد طرف پایین.
جیغ و دادش همه جا را پر کرد. نتوانست خودش را کنترل کند. رفت طرف راست اسب! طاهری داد زد: یا اباالفضل! حالاست که زیر دست و پای اسب له و لورده شود.
صدای جیغ محمدرضا بیشتر شد. داد میزد و کمک میخواست. مرد کُرد دوید طرف اسب. محمدرضا رفت زیر شکم اسب. مرد کُرد سرعتش را زیاد کرد.
جیغ محمدرضا و سر و صدای بچهها درهم شد، پای او گیر کرده بود لای طناب و خودش را محکم چسبانده بود زیر شکم اسب و داد میزد: آهای کمک! حالاست که بمیرم! اسبو بگیرید! بابا غلط کردم!
محمدرضا جیغ و داد میکرد و اسب میدوید. مرد کُرد خودش را رساند به اسب و اسب را صدا میکرد. بچهها هاج و واج نگاه محمدرضا و اسب میکردند. گلوی همه خشک شده بود.
مرد کُرد هِی دست دراز میکرد طرف افسار اسب؛ امّا اسب هی این طرف و آن طرف میشد. چیزی نمانده بود که سر محمدرضا شُل شود طرف زمین.
طاهری و بچهها با هم داد میزدند و میگفتند: افسارش را بکش! افسارش را بکش!
مرد کُرد چابکتر دوید. چیزی نمانده بود محمدرضا زیر دست و پای اسب لِه و لِورده شود. مرد کُرد اسب را آرام کرد و نوازش کرد. دست برد. کمک محمدرضا داد. بچهها خودشان را رساندند به محمدرضا و اسب. محمدرضا آرام خودش را انداخت روی زمین.
مرد کُرد نگاهش کرد و گفت: کاک جان پس تو میگفتی چهل ساله اسب سواری کردهای!
محمدرضا خودش را از روی زمین بلند کرد. به مرد و بچهها نگاه کرد و گفت: من تازه رفتهام توی پانزده سال! بابا چاخان کردم! فکر کردم اسبم مثل خره! میشه سوارش شد.
طاهری دست برد طرف محمدرضا و گفت: پاشو! پاشو میترسم به عمرت خرم سوار نشده باشی!
محمدرضا همین طور که بلند میشد گفت: خداییش بُزم سوار نشدم چه برسه به خر! و بعد از خنده ریسه رفت و ادامه داد: بابا غلط کردم! نزدیک بود خودمو به کشتن بدم! عجب اسب خریه؛ نمی فهمه من تا حالا اسب سواری نکردم!
اکبرکاراته دستهایش را گذاشت دور دهانش و گفت: هِی محمدرضا! اسب سواری بلدی میخواد! تا حالا اسب سوار شدهای؟
محمدرضا که میدوید، بلند بلند گفت: آره که بلدم! من چهل ساله که اسب سواری میکنم! بابا جونِ بابا جونم هم اسب سوار بوده! ترس که نداره! ترسو!
طاهری گفت: نه بابا! حالا چهل سال تمام اسب سواری کردهای یا یه کمی کمتر!
اکبرکاراته گفت: دروغ میگه بابا! اصلا تو روستای ما الاغم پیدا نمیشه! چه برسه به اسب! تازه از این اسبهای پابلند!
محمدرضا خودش را رسانید به مرد کُرد و گفت: سلام کاکا! میشه یه دور با این اسب بزنم؟ یه دور کوچیک؟
مرد به محمدرضا نگاه کرد. یکی از ابروهایش را انداخت بالا. دستی به سبیل گندهاش کشید و گفت: پسرجان این اسب چموش است! باید اسب سواری بلد باشی. بلدی؟ تا حالا سوار اسب شدهای؟
داشتند حرف میزدند که بچهها آرام آرام رفتند کنارشان.
محمدرضا گفت: بعله که بلدم! من چهل ساله که اسب سوارم!
مرد کُرد خیره خیره به محمدرضا نگاه کرد و گفت: اصلاً تو ده سالت هست که چهل سال اسب سوار بودهای کاکا!
محمدرضا سربلند کرد. بلند بلند خندید. دست کشید به چانهاش و گفت: نه بابا منو دست کم نگیر! آخه من ده سالمه! نگاه قد و قیافهام بکن! من یه مرد کار کشتهام!
طاهری بلند بلند خندید و گفت: آره آقا! نگاه قد و بالاش نکن! نونو درستی قورت میده!
مرد کُرد افسار اسب را داد دست محمدرضا و گفت: بیا برادر! بیا سوار شو!
اکبرکاراته گفت: نه، اسبو بهش نده! این که اسب سواری بلد نیست. میزنه خودشو میکشه! دروغ میگه! این بلدوزرم به زور میرونه!
محمدرضا افسار اسب را از مرد کُرد گرفت. اخمهایش را در هم گره زد. خیره نگاه بچه ها کرد و گفت: کی گفته دروغ میگم! چرا حرف میذارید تو دهن مردم! خیلی هم بلدم. خوبشم بلدم! حالا یه اسب سواری میکنم که چشمات از حدقه در بیاد!
طاهری گفت: راست میگه! چکارش داری! اینا جَداً در جَد اسب سوار بودند!
اکبرکاراته گفت: بابا من جَد و آباد این محمدرضا رو میشناسم! اصلاً تو روستای ما خرم گیر نمیآد، چه برسه به اسب! بعد رو به محمدرضا کرد و گفت:
آهای جوگیر نشو! سوار شدی افتادی! ان شاءالله سرت شکست مردی، کاری به کسی ندارهها!
محمدرضا رو به مرد کُرد کرد و گفت: کاک جان این کاراته حسوده! من بلدوزرم که سوار میشم نمیتونه ببینه! حسودیش میشه! من حالا سوار میشم! یه اسب سواری میکنم که همهتون کیف کنید!
بعد رفت کنار اسب و گفت: حالا چطوری سوار شم! و بعد از خنده ریسه رفت. مرد کُرد گفت: پس تو که میگی چهل ساله اسب سواری! پس چرا بلد نیستی سوار شی؟
اکبرکاراته گفت: بابا چاخان میکنه! نذار سوار شه! میزنه خودشو میکشهها!
محمدرضا رو به اکبرکارته کرد و گفت: برو کنار، برو کنار که میخوام سوار شم!
مرد کُرد رفت کنار اسب، دست محمدرضا را گرفت. سوار اسبش کرد.
محمدرضا سوار که شد از بالا پایین را نگاه کرد. چشمانش را باز کرد و گفت: یا اباالفضل من میترسم!
هنوز حرفش تمام نشده بود که طاهری و مرد کُرد از خنده ریسه رفتند!
مرد کُرد کمی خندید و گفت: نترس! مرد باش! شجاع باش! و بعد جای محمدرضا را درست و راست کرد و گفت: برو ببینم! برو! و زد به کپل اسب. اسب راه افتاد. محمدرضا از بالا اسب داد زد: بابا من دروغ گفتم! اسبو نگه دار.
طاهری گفت: نترس! برو آبرومونو نبر!
اسب آرام آرام سرعت گرفت و رفت توی دشت. اسب میدوید و محمدرضا جیغ و داد میکرد.
بچهها هم محمدرضا را نگاه میکردند و برایش دست میزدند و میگفتند: آقای اسب سوار! نترس! شجاع باش! همه داشتند به محمدرضا اسب و نگاه میکردند و جیغ و داد میکردند که یک دفعه محمدرضا از روی اسب آویزان شد طرف پایین.
جیغ و دادش همه جا را پر کرد. نتوانست خودش را کنترل کند. رفت طرف راست اسب! طاهری داد زد: یا اباالفضل! حالاست که زیر دست و پای اسب له و لورده شود.
صدای جیغ محمدرضا بیشتر شد. داد میزد و کمک میخواست. مرد کُرد دوید طرف اسب. محمدرضا رفت زیر شکم اسب. مرد کُرد سرعتش را زیاد کرد.
جیغ محمدرضا و سر و صدای بچهها درهم شد، پای او گیر کرده بود لای طناب و خودش را محکم چسبانده بود زیر شکم اسب و داد میزد: آهای کمک! حالاست که بمیرم! اسبو بگیرید! بابا غلط کردم!
محمدرضا جیغ و داد میکرد و اسب میدوید. مرد کُرد خودش را رساند به اسب و اسب را صدا میکرد. بچهها هاج و واج نگاه محمدرضا و اسب میکردند. گلوی همه خشک شده بود.
مرد کُرد هِی دست دراز میکرد طرف افسار اسب؛ امّا اسب هی این طرف و آن طرف میشد. چیزی نمانده بود که سر محمدرضا شُل شود طرف زمین.
طاهری و بچهها با هم داد میزدند و میگفتند: افسارش را بکش! افسارش را بکش!
مرد کُرد چابکتر دوید. چیزی نمانده بود محمدرضا زیر دست و پای اسب لِه و لِورده شود. مرد کُرد اسب را آرام کرد و نوازش کرد. دست برد. کمک محمدرضا داد. بچهها خودشان را رساندند به محمدرضا و اسب. محمدرضا آرام خودش را انداخت روی زمین.
مرد کُرد نگاهش کرد و گفت: کاک جان پس تو میگفتی چهل ساله اسب سواری کردهای!
محمدرضا خودش را از روی زمین بلند کرد. به مرد و بچهها نگاه کرد و گفت: من تازه رفتهام توی پانزده سال! بابا چاخان کردم! فکر کردم اسبم مثل خره! میشه سوارش شد.
طاهری دست برد طرف محمدرضا و گفت: پاشو! پاشو میترسم به عمرت خرم سوار نشده باشی!
محمدرضا همین طور که بلند میشد گفت: خداییش بُزم سوار نشدم چه برسه به خر! و بعد از خنده ریسه رفت و ادامه داد: بابا غلط کردم! نزدیک بود خودمو به کشتن بدم! عجب اسب خریه؛ نمی فهمه من تا حالا اسب سواری نکردم!
نویسنده: محسن صالحی حاجی آبادی