رژه تاریخی

«شما بچه‌ها آبروی جهاد هستید! سعی کنید منظم باشید. کاری نکنید که همه را ناراضی کنید. اهواز دیگه جای شوخی و خنده و بی‌مزه‌بازی نیست. حالا هی من شما را نصیحت می‌کنم؛ امّا انگار از این گوش‌ها داخل می‌شود و از آن گوش‌ها خارج می‌شود.» این کلمات را حاج عباسعلی گفت...
يکشنبه، 23 دی 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
رژه تاریخی
-«شما بچه‌ها آبروی جهاد هستید! آبروی سنگرسازان بی‌سنگر. سعی کنید منظم باشید. مرتب باشید. کاری نکنید که همه را ناراضی کنید. ما الگوی بچه‌های جهاد هستیم. اهواز دیگه جای شوخی و خنده و بی‌مزه‌بازی نیست. حالا هی من شما را نصیحت می‌کنم؛ امّا انگار از این گوش‌ها داخل می‌شود و از آن گوش‌ها خارج می‌شود.»

این کلمات را پشت سر هم حاج عباسعلی گفت. طاهری پرید وسط حرف حاج عباسعلی و گفت: «حاجی اصلاً ناراحت نباش. نمی‌ذاریم آبروت بره! ما هم برای خودمون آدمیم. شما آب تو دلت تکون نخوره!»

حاجی خنده‌ای کرد و گفت: «تا ببینیم! ما که خیلی دلمون می‌خواد شما آبروی بچه­ های جهادو بخرید. خب خیلی وقتتونو نگیرم، حالا برید لباساتونو مرتب کنید. خودتونو آماده کنید تا کم‌کم سوار اتوبوس‌ها بشیم و بریم.یا علی.»

هنوز حرف حاج عباسعلی تمام نشده بود که صدای صلوات تمام مقر را پر کرد و بعد از لحظه‌ای صف بچه‌ها از هم پاشید و هر کسی طرفی رفت. بچه‌ها داشتند می‌رفتند که کسی داد زد: «برادرا یه لحظه گوش کنید، برادران عزیز یه لحظه گوش کنید! کسی با دمپایی و کفش و کتانی نیاد. هر کس پوتین نداره، بره دم انبار از انباردار پوتین تحویل بگیره.»

***

از این سر خیابان تا آن سر خیابان نیروهای ارتشی، سپاهی، بسیجی و جهادی گروه گروه به صف ایستاده بودند. مجید دستش را گذاشت بالا ابروهایش. خودش را کشید بالا و تا آن دور دست را نگاه کرد و گفت: «یا علی امیر مؤمنان! چقدر نیرو اومده. حالا قرار جلو چه کسی رژه بریم؟»

پیرمرادی گفت: «اینو باش؛ انگار صبح تا حالا یاسین به گوش...»

قاسمی حرفش را برید و گفت: «بابا گفتند می‌خواهیم رژه بریم، نگفتند که جلو چه کسی.»

مصطفی گفت: «به کسی نگفتند، نکنه قرار جلو رئیس جمهور رژه بریم!»

طاهری از صف آن طرفی خیره خیره به پاهای مصطفی نگاه کرد و گفت: «هِی رحیمی، رحیمی با توأم!»

- «بله کاری داشتی؟»

- «آره که کار داشتم.»

- «بفرما جناب سردار طاهری! امرتون؟»

طاهری زل زد توی چشم‌های مصطفی و تیز تیز نگاهش کرد. رحیمی گفت: «چته؟ تا حالا یه آدم درست و حسابی ندیدی؟ چرا ماتت برده؟»

طاهری از داخل صف آمد بیرون. رفت کنار مصطفی. دست برد گوشش را گرفت. کشید. نگاه پاهای رحیمی کرد و گفت: «اینا چیه؟ ها؟»

مصطفی گفت: «چیا؟ چیا چیه؟»

- «منو مسخره می‌کنی؟ این دمپایی‌ها چیه؟»

- «خب دمپاییه! چیه؟»

- «مگه حاجی نگفت کسی با دمپایی نیاد!»

- «برو بابا! دلت خوشه.»

داشتند بگو مگو می‌کردند که سعید داد زد: «های طاهری! برو برس به کارت.» و بعد پایش را بلند کرد و نشان طاهری داد. طاهری خیره نگاهش کرد و گفت: «تو دیگه چرا! آقای...»

پیرمرادی حرفش را برید و گفت: «منم دمپایی پوشیدم.»

طاهری زل زد به پیرمرادی که نادی هم پایش را آورد بالا. طاهری گفت: «خب بابا با خودمون بودیم؛ اصلاً غلط کردم، خوب شد.» و بعد بلند گفت: «حاجی،حاج عباسعلی!» حاجی از دور سرش را تکان داد و گفت: «اشکال نداره. پوتین کم اومد.»رفت جلو صف‌ها ایستاد و گفت: «برادرا خسته نباشید.»

صالحی گفت: «حاجی خسته که چه عرض کنیم داریم از تشنگی تلف می‌شیم.» حاجی دست گذاشت روی بینی‌اش و گفت: «هیس! آبرومونو بردید.»

صادقی گفت: «خب راست می‌گه حاجی، دو ساعته زیر نور این خورشید سوختیم.»

طاهری داد زد: «ساکت... ساکت باشید!»

حاجی ادامه داد: «برادران عزیز آماده باشید، شوخی بسه. به اندازه کافی تمرین کردید.! سعی کنید آبروی جهاد نجف آباد را بخرید. همه مرتب و منظم باشید.» بعد آمد جلوتر و ادامه داد: «دیگه نصیحتتون نمی‌کنم. نگاه همه جهادی‌ها به شماست. می‌خوام یه رژه‌ای برید که همه حسرتشو بخورند. ماشاءالله برادران عزیز، می‌دونم خسته‌اید؛ ولی همه چیز تا نیم ساعت دیگه تمام می‌شه. رژه شروع شد. کم کم نوبت شماست. یا علی.» بعد رفت و آقای کاظمی آمد رو به‌روی صف‌ها ایستاد. به بچه‌ها نگاه کرد و گفت: «خسته نباشید.»

- «الله اکبر، خمینی رهبر.»

- «کی خسته است؟»

- «دشمن.» صدا که قطع شد. کسی از لابه‌لای بچه‌ها گفت: «طاهری خسته است!»

صدای خنده بچه‌ها همه جا را پر کرد. نیروهای پشت سری و جلویی همه زل زدند به ما و خیره نگاهمان کردند.

کاظمی گفت: «برادر شوخی نکن.حالا آماده باشید. بارک الله. شما منظم و مرتب‌ترین نیروها هستید. حالا همه از جلو نظام.» دست‌ها رفت روی شانه‌ها.

- «آزاد.»

- «الله اکبر خمینی رهبر.»

نیروهای جلویی ما راه افتادند. صدای پاهایشان که به زمین می‌خورد همه جا را پر می‌کرد. حالا نوبت نیروهای ما شد. کاظمی بلند گفت: «برادران آماده... منظم، مرتب، می‌خوام یه رژه تاریخی برید. می‌خوام چشم همه از حدقه در بیاد!» سعید از وسط صف داد زد و گفت: «در میاد ناراحت نباش.»

کاظمی گفت: «برادران حرکت.»

همه با هم گفتند: «یا حسین.» و بعد یک­دفعه پاهایشان را محکم و سفت بردند بالا و حرکت کردند. هنوز پاهای بچه‌ها نرفته بود بالا که ده پانزده تا دمپایی مثل کبوتر رفتندتوی آسمان. دمپایی‌ها توی آسمان بودند و صاحب‌هایشان صف‌ها را ریختند به هم و دویدند طرف دمپایی‌هایشان. هر کسی جیغی می‌زد و چیزی می‌گفت.

- «های این دمپاییه منه.»

- «برادر چرو صفو ریختی بهم؟»

- «چرو دمپایی منو برداشتی؟»

- «آقا ساکت باش!»

-«برادر نخند.»

-«خب چکار کنیم، پوتین نداشتیم.»

-«اینارو؛ عجب شلخته­ هایی هستند»

همه چیز شیر تو شیر شده بود و هر کسی چیزی می‌گفت که سعید گفت: «نگفتم حاجی، گفتم که حالا از رژه ما چشم همه از حدقه در میاد. دیدی در اومد!» و بعد از خنده ریسه رفت. حاج­ عباسعلی که داشت از خجالت آب می­شد، خودش را عقب کشید و آهسته آهسته از ما دور شد.  نادعلی که نگاهش می­ کرد. بلندبلند گفت: «بچه­ ها، حاجی دید ما خیلی منظم و مرتبیم. از خودش خجالت کشید و فرار کرد.» هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای خنده‌ی بچه­ ها همه ­جا را پر کرد.

نویسنده: مجید صالحی حاجی آبادی


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما