آرزو غمگین بود. یک قطره اشک از گوشه چشمش چکید روی دامنش، با بغض گفت: «من هم دلم میخواهد شکل داشته باشم، زندگی کنم، به دنیا بیایم. همه فقط من را صدا می کنند؛ ولی بعد ولم می کنند به حال خودم...»
■■■
آرزو وسایلی را که احتیاج داشت، گذاشت توی کوله پشتیاش. بند کفش هایش را محکم بست و راه افتاد. خیلی کار داشت تا بتواند به شکلی که همیشه دوست داشت برسد. باید به خیلی جاها سر میزد.
■■■
از بس این طرف وآن طرف رفته بود، پاهایش دردگرفته بود. گوشه ای نشست. سرش را میان دست هایش گرفت و گفت: «چه کار کنم از دست این خواستههای دور و دراز که اصلا محقق نمیشوند؟ آخر چه قدر بروم؟ تا کجابروم؟ اصلا این همه سفارش را چه طوری با خودم بیاورم؟ به چه دردم می خورند این خواسته ها؟ ببین چقدر من را از زندگی ام دور کرده اند! فایده ای هم برایم دارند؟»
■■■
آرزو تصمیم خودش را گرفت. از دست چیزهای محال خسته شده بود، پس دست هایش را کرد توی جیب های پیراهنش و شاد و خوشحال برگشت سر جای اول خودش.
■■■
آرزو وسایلی را که احتیاج داشت، گذاشت توی کوله پشتیاش. بند کفش هایش را محکم بست و راه افتاد. خیلی کار داشت تا بتواند به شکلی که همیشه دوست داشت برسد. باید به خیلی جاها سر میزد.
■■■
از بس این طرف وآن طرف رفته بود، پاهایش دردگرفته بود. گوشه ای نشست. سرش را میان دست هایش گرفت و گفت: «چه کار کنم از دست این خواستههای دور و دراز که اصلا محقق نمیشوند؟ آخر چه قدر بروم؟ تا کجابروم؟ اصلا این همه سفارش را چه طوری با خودم بیاورم؟ به چه دردم می خورند این خواسته ها؟ ببین چقدر من را از زندگی ام دور کرده اند! فایده ای هم برایم دارند؟»
■■■
آرزو تصمیم خودش را گرفت. از دست چیزهای محال خسته شده بود، پس دست هایش را کرد توی جیب های پیراهنش و شاد و خوشحال برگشت سر جای اول خودش.
نویسنده: راضیه اخوان قاسمی