ما اینجا می‌مانیم

آقاتقی هول هولکی، صندلی‌ها را جمع می‌کند. صندلی‌ها کف سال کشیده می‌شوند، به هم می‌خورند و صدای جیغی می‌دهند. آقاتقی غر می‌زند و با خود بلند بلند حرف می‌زند. امتحان هنوز تمام نشده و جواب همة سؤالات را نوشته‌ام؛ اما نمی‌دانم چرا نمی‌خواهم ورقه را تحویل بدهم. احساس می‌کنم با تحویل ورقه دیگر همه چیز تمام می‌شود. درس، معلم، بچه‌ها، سر و صدای زنگ سیاحت، ورزش، گردش‌های علمی و بازدیدها و ... صدای پاهای سنگین آقاتقی نزدیک می‌شود...
پنجشنبه، 11 بهمن 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
ما اینجا می‌مانیم
ما اینجا می‌مانیم
 
چکیده
آقاتقی هول هولکی، صندلی‌ها را جمع می‌کند. صندلی‌ها کف سال کشیده می‌شوند، به هم می‌خورند و صدای جیغی می‌دهند. آقاتقی غر می‌زند و با خود بلند بلند حرف می‌زند. امتحان هنوز تمام نشده و جواب همة سؤالات را نوشته‌ام؛ اما نمی‌دانم چرا نمی‌خواهم ورقه را تحویل بدهم. احساس می‌کنم با تحویل ورقه دیگر همه چیز تمام می‌شود. درس، معلم، بچه‌ها، سر و صدای زنگ سیاحت، ورزش، گردش‌های علمی و بازدیدها و ... صدای پاهای سنگین آقاتقی نزدیک می‌شود...

تعداد کلمات: 1252 / تخمین زمان مطالعه: 6 دقیقه


ما اینجا می‌مانیم

مجید محبوبی

آقاتقی هول هولکی، صندلی‌ها را جمع می‌کند. صندلی‌ها کف سال کشیده می‌شوند، به هم می‌خورند و صدای جیغی می‌دهند. آقاتقی غر می‌زند و با خود بلند بلند حرف می‌زند. امتحان هنوز تمام نشده؛ ولی بچه‌هایی که ورقه‌‌هاشان را نوشته‌اند، رفته‌اند حیاط و صدای توپ بلند شده است. آقای اصغری هم جلسة امتحان را رها کرده و معلوم نیست کجا رفته است. خبری ازش نیست. جواب همة سؤالات را نوشته‌ام؛ اما نمی‌دانم چرا نمی‌خواهم ورقه را تحویل بدهم. احساس می‌کنم با تحویل ورقه دیگر همه چیز تمام می‌شود. درس، معلم، بچه‌ها، سر و صدای زنگ سیاحت، ورزش، گردش‌های علمی و بازدیدها و ... صدای پاهای سنگین آقاتقی نزدیک می‌شود.

- بچه تو خیال رفتن نداری؟

از پس گردنیش می‌ترسم. برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم. آن چشم بزرگش بیش از حد گشاد شده است. وقتی چشم بزرگش گشاد می‌شود، یعنی عصبی است.

- پاشو دیگه، یاللا! من کار دارم، باید زود بروم، تو هم پاشو...

انگار با همة بچه‌ها لج است. اخلاق خوشی ندارد. حتی وقتی کار به جاهای باریک می‌کشد، از کوره درمی‌رود و بچه‌ها را می‌زند.

- پاشو یاللا، همه رفتند، پاشو تو هم برو، بزار در این خراب‌شده را ببندم و برم پی کارم!

ورقه را برمی‌دارم و می‌برم سمت دفتر. دم در دفتر همه ورقه‌ها روی میز است. وقتی آخرین ورقه‌ام را می‌گذارم روی میز، غمی ظرف دلم را پر می‌کند. دلم می‌گیرد.

آقاتقی همة پنجره‌ها را می‌بندد. سالن و کلاس‌ها سوت و کور می‌شود. تاریک می‌شود. آقاتقی می‌زند زیر آواز. صدایش خیلی بد است. نگاهی به در بستة کلاس خودمان می‌کنم و از سالن بیرون می‌روم. آفتاب رسیده وسط آسمان. بچه‌ها در زمین خاکی، زیر آفتاب داغ، فوتبال بازی می‌کنند. مختار تند و تیز توپ را به سمت دروازه می‌برد. فرهاد این پا و آن پا می‌کند. از دروازه می‌آید بیرون. مختار تا می‌خواهد شوت بزند جواد مثل قرقی از راه می‌رسد. یعقوب گوشه ایستاده و داد می‌زند که مختار توپ را به او پاس بدهد. مختار اما دریبل می‌زند. جواد را جا می‌گذارد. یعقوب بالا پایین می‌پرد و گلوی خودش را پاره می‌کند.

- بابا بده به من، نمی‌بینی؟ کوری؟

 مختار تا می‌خواهد از فرهاد هم عبور کند، دست بزرگ آقاتقی را روی کتفش حس می‌کند. آقاتقی چنگ می‌اندازد و پیراهن مختار را می‌کشد و عصبانی می‌گوید: «دیلاق نفهم، مگه من نگفتم جمع کنید برید؟ ها؟»

مختار پیراهنش را از دست آقاتقی می‌گیرد و با حرص نگاه می‌کند.

- می‌ریم دیگه عمو، چرا عصبانی می‌شی؟

سر و صدا می‌خوابد. فقط آقاتقی است که توپ را دستش گرفته و به زمین و زمان بد می‌گوید. بچه‌ها ساکت و پکر هر کدام گوشه‌ای می‌افتند. عرق از سر و روی جواد شره می‌کند. یعقوب خسته می‌آید و خودش را آوار می‌کند. فرهاد سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: «گیر عجب آدمی افتاده‌ایم!»

- این آدمه؟

مختار عصبانی است.

- تو به این می‌گی آدم؟

کنار مختار می‌نشینم و دستم را می‌اندازم گردنش. گردنش خیس عرق است.

- خسته نباشی قهرمان!

مختار به زور لبخند می‌زند.

- برو اون ور دانشمند، خیلی سنگینی، چقد دیر ورقه‌تو دادی! بیست نگیری نمی‌شه؟

می‌خندم.

- این آقاتقی بدجوری رو اعصابم موتورسواری می‌کنه!

جواد نگاهی به موتور قرمزرنگ آقاتقی می‌اندازد وسرش را تکان می‌دهد.

- منتظره در مدرسه رو ببنده بره سراغ باغش. امروز نوبت آب داره!

سپس نگاهی به من می‌اندازد و ادامه می‌دهد: «حیف شد، تابستونا خیلی دلم تنگ می‌شه! مخصوصا وقتی تو یادم می‌افتی میرزایی دیوونه می‌شم!»

یعقوب موذیانه سرش را جلو می‌آورد و زل می‌زند توی چشم‌هایم.

- خیلی دوستت دارم میرزا!

بچه‌ها می‌خندند. می‌گویم: «مسخره بازی بسه یعقوب، می‌گم ما اگه با هم باشیم آقاتقی هیچ‌کاری نمی‌تونه بکنه!»

یعقوب دستش را به طرفم می‌گیرد و می‌گوید: «باز تو شعار دادی میرزا؟»

آقاتقی از دور صدایمان می‌کند. بچه‌ها بلند می‌شوند. می‌گویم: «من یکی می‌رم وامی‌ایستم جلوی آقاتقی و می‌گم نمی‌رم!»

جواد دگمه‌های پیراهنش را می‌بندد.

- همه چی بستگی داره به نظر آقای اصغری، آقای اصغری قبول کنه آقاتقی هیچ‌کاره است! راستی نمی‌دونید آقای اصغری کجاست؟ مثلا امتحان نهاییه ها، مدرسه را ول کرده به امان خدا رفته!

آقاتقی مثل مجسمه ایستاده روی پله‌های سنگی مدرسه. کلاه نظامی‌اش را هم کشیده روی پیشانی‌اش. مختار نگاهی به طرف مدرسه می‌اندازد و می‌گوید: «زود باشید بریم، آقاتقی خیلی بداخلاق شده است!»

می‌گویم: «مختار، مگه ما برنامه‌ریزی نکردیم برای تابستون؟ اگه امروز تکلیف یه سره نشه، می‌مونه ها، باید یه کاری بکنیم!»

آقاتقی از آن دور داد می‌زند.

- زود باشید، از مدرسه برید بیرون، دست از سرم بردارید!

می‌گویم: «بجه‌ها به حرفش گوش نکنید، تا آقای اصغری نیاد نمی‌تونه ما را از مدرسه بیرون بندازه!»

یعقوب می‌ایستد و دستش را بلند می‌کند و می‌گوید: «آقای آقاتقی، ما نمی‌خواهیم بریم، ما همین‌جا می‌مانیم!» جواد پقی می‌خندد.

- یعقوب تو واقعا غیرمترقبه‌ای ها! چطوری جرأت کردی؟

آقاتقی تند پله‌ها را پایین می‌آید. چشم بزرگش خیلی گشادتر از هر وقت دیگر شده است. همه سر جای خود میخکوب می‌شویم. یعقوب پشت جواد قایم می‌شود. آقاتقی تندتند جلو می‌آید. مختار می‌خواهد فرار کند که دستش را می‌گیرم.

- صبر کن!

جواد خودش را جلو می‌دهد. آقاتقی با آن دست بزرگ و سنگینش یعقوب را نشانه گرفته است.

- پدرسوخته نفهم، چی گفتی؟

یعقوب از زیر ضربه‌اش جان به در می‌برد. جواد آقاتقی را می‌گیرد.

- عمو آقاتقی! زشته تو را خدا، آرام باش، الان آقای اصغری می‌آید و همه چی درست می‌شه!

آقاتقی تقلا می‌کند و از دست جواد رها می‌شود و دنبال یعقوب می‌کند. یعقوب به طرف در می‌رود. آقاتقی از زمین کلوخی برمی‌دارد و به طرف یعقوب می‌اندازد. یعقوب سرش را می‌دزد. آقاتقی این بار قلوه سنگی برمی‌دارد.

- بگیر پدر سوختة...

سنگ مثل گلوله می‌رود و جلوتر از یعقوب به در آهنی مدرسه می‌خورد و صدا می‌دهد. یعقوب تا می‌خواهد از در بیرون برود، آقای اصغری در چارچوب در دیده می‌شود.

- یا الله! چه خبره اینجا؟

زبان آقاتقی می گیرد. می‌خواهد همه تقصیرها را گردن یعقوب بیندازد که آقای اصغری پیش می‌آید.

- آقاتقی، مشکلت با این بچه‌ها چیه؟

آقاتقی تته پته می‌کند و معلوم نیست چه می‌گوید. آقای اصغری دست جواد را می‌گیرد و همه را دنبال خودش می‌کشد به طرف سایة درخت چنار. بعد با لبخند رو می‌کند به آقاتقی و می‌گوید: «برو یه قوری چایی دم کن بیار اینجا هم بخوریم و هم ببینیم حق با کیه!»

یعقوب موذیانه می‌خندد. آقاتقی برمی‌گردد و می‌خواهد فحش بدهد؛ ولی از آقای اصغری می‌ترسد. مجبوری می‌رود تا چایی دم کند و بیاورد. آقای اصغری وقتی زیر سایه درخت می‌نشیند، رو به من می‌کند و می‌گوید: «برای تابستان برنامه‌ات چیه؟»

فوری برنامه را از جیب پیراهنم می‌‌آورم بیرون و همه چیز را برایش توضیح می‌دهم.

- ببین آقا، همه چی داریم. کلاس قرآن، کلاس زبان، رایانه، داستان‌نویسی،‌ ورزش و اردوی مشهدم نوشتیم؛ ولی نمی‌دونیم جور میشه یا نه.

لبخند روی لب‌های آقای اصغری نقش می‌بندد.

- اینکه خیلی خوب است، تو این سه ماه خیلی کارها می‌شه کرد. شما اگه بتوانید این کلاس‌های تابستان را اداره کنید، من اردوی مشهدش را خودم درست می‌کنم. اینا با شما، اون با من!

از خوشحالی می‌خواهم بال دربیاورم. دیگر تعطیلی بی‌تعطیلی. یعقوب خنده‌ای می‌کند و می‌گوید: «آقا کلاس‌های تابستانی خیلی خوبه، ولی با این آقاتقی چیکار کنیم؟ حالا شما هستید حریف ما نمی‌شه، وای به روزی که شما اینجا نباشید، پوست از سر ما می‌کنه به خدا!»

آقای اصغری لبخندی می‌زند و می‌گوید: «شما کاری به کار آقاتقی نداشته باشید، ایشون تابستان‌ها اینجا کاری ندارند! می‌سپارم کلید مدرسه را بده دست شما و بره پی کارهاش!»

وقتی آقاتقی چایی می‌آورد، آقای اصغری همه چیز را به آقاتقی توضیح می‌دهد. آقاتقی هم قانع می‌شود و قول می‌دهد نه تنها دیگر کاری به کار ما نداشته باشد،‌ بلکه اگر کمکی هم از دستش برمی‌آید کمکمان کند.
 
   


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.