قیافه اش خیلی درهم و برهم بود. انگار هر لحظه نزدیک بود اشک هایش سرازیر شود. می دانستم تازه از یک مدرسه دیگر به مدرسه ما آمده است. حتما احساس غریبی می کرد. نزدیکش رفتم، خواستم باهاش از در دوستی وارد شوم تا پیش خودش فکر نکند بچه های این مدرسه، چقدر بی معرفتند! بهش سلام کردم. با همان قیافه درهم و برهم جوابم را داد.
گفتم: «منم چند سال پیش مدرسه مو عوض کردم. اولش برام خیلی سخت بود؛ اما کم کم دوستای جدید پیدا کردم و عادت کردم.»
سرش را تکان داد، نه! معلوم بود آدمی نیست که بشود زود باهاش سر حرف را باز کرد. گفتم: «مدرسه قبلی تو خیلی دوست داشتی؟»
به من نگاه نمی کرد. به یکی از دستشویی ها خیره شده بود. یک نفر از دستشویی بیرون آمد. چشم هایش برق شادی زد و گفت: «مدرسه با مدرسه فرق نداره؛ اما مدرسه قبلیم چند تا دستشویی بیشتر از اینجا داشت!» انگار بال درآورده باشد، به طرف دستشویی تازه خالی شده دوید.
گفتم: «منم چند سال پیش مدرسه مو عوض کردم. اولش برام خیلی سخت بود؛ اما کم کم دوستای جدید پیدا کردم و عادت کردم.»
سرش را تکان داد، نه! معلوم بود آدمی نیست که بشود زود باهاش سر حرف را باز کرد. گفتم: «مدرسه قبلی تو خیلی دوست داشتی؟»
به من نگاه نمی کرد. به یکی از دستشویی ها خیره شده بود. یک نفر از دستشویی بیرون آمد. چشم هایش برق شادی زد و گفت: «مدرسه با مدرسه فرق نداره؛ اما مدرسه قبلیم چند تا دستشویی بیشتر از اینجا داشت!» انگار بال درآورده باشد، به طرف دستشویی تازه خالی شده دوید.
نویسنده: هاجر زمانی