تنهایی حال نمیدهد (قسمت دوم)
چکیده
شانش ندارم. حتی توی نمایش هم ول کن نیست. این باقری همه جا باید باشد. راستی الان کجاست! چطور از مهناز جانش جدا شده؟ توی همین فکرها هستم که راه میافتیم به سمت کلاس. ورزش داریم. لباس ورزشیها را درمیآورم و رو به مهناز میکنم: «باقری کجاست؟»
تعداد کلمات: 997 / تخمین زمان مطالعه: 5 دقیقه
شانش ندارم. حتی توی نمایش هم ول کن نیست. این باقری همه جا باید باشد. راستی الان کجاست! چطور از مهناز جانش جدا شده؟ توی همین فکرها هستم که راه میافتیم به سمت کلاس. ورزش داریم. لباس ورزشیها را درمیآورم و رو به مهناز میکنم: «باقری کجاست؟»
تعداد کلمات: 997 / تخمین زمان مطالعه: 5 دقیقه
مرضیه نفری
در قسمت اول خواندیم، دوست صمیمی زهره که از دوران ابتدایی با همدیگر بودند؛ حالا دوست جدیدی پیدا کرده است و زهره احساس میکند دیگر دوستش ندارد. از اینکه میبیند هر روز مهناز و باقری با هم هستند ناراحت است وسعی میکند کاری کند تا آنها را از هم جدا کند، تا اینکه قرار میشود در مدرسه یک نمایش برگزار شود و نقش اصلی نمایش میشوند سه دوست که زهره، مهناز و باقری هستند.
قسمت دوم
شانش ندارم. حتی توی نمایش هم ول کن نیست. این باقری همه جا باید باشد. راستی الان کجاست! چطور از مهناز جانش جدا شده؟ توی همین فکرها هستم که راه میافتیم به سمت کلاس. ورزش داریم. لباس ورزشیها را درمیآورم و رو به مهناز میکنم: «باقری کجاست؟»
چوب بدمینتونش را روی میز میگذارد و میگوید: «پیش خانم پرورشی رفته، در مورد همین نمایش. قرار بود کلاس سومیها نمایش داشته باشند و بروند جشنواره؛ اما نشده. حالا کلاس ما اجرا میکند.»
مهناز دارد تعریف میکند که باقری میرسد، با هیجان دستش را جلو میآورد و سلام میدهد. خانم ورزش وارد کلاس میشود. بچهها میایستند. باقری من را نگاه میکند که دارم مقنعهام را مرتب میکنم.
ـ«چرا لباس ورزشی پوشیدی؟»
از سوالش تعجب میکنم و میگویم: «چهکار کنم. زنگ ورزشه دیگه!»
از توی کیفش خودکار و دفتر درمیآورد و میگوید: «قراره بریم نمازخونه. برای تمرین نمایش.» به مهناز نگاه میکند که بدمینتون به دست آمادهی رفتن به حیاط است.
ـ«مهناز، مگه بهت نگفتم که میریم تمرین.»
مهناز ابروهای پرپشتش را بالا میاندازد و میگوید: «گفتی برم صحبت کنم. مطمئن نبودی که!»
باقری میرود پیش میز خانم ورزش. لابد دارد اجازهمان را میگیرد. همهی معلمها قبولش دارند. همیشه توی فعالیتهای مدرسه حرف اول را میزند. زل میزنم به باقری و با خودم فکر میکنم که اگر خانم، اجرای این نمایش را به من میسپرد من باقری را توی گروه میآوردم؟ خودم هم میدانم که هیچوقت این کار را نمیکردم. مهناز و خودم را میآوردم تا دل باقری را بسوزانم. باقری اشاره میکند و من و مهناز به سمت نمازخانه میرویم.
دو تا از بچههای کلاس اول هم توی گروه نمایش هستند. باقری میرود دفتر تا اجازهی آنها را بگیرد. مهناز کاغذهایی را که از باقری گرفته باز میکند و میگوید: «زهره، بیا اینها را تمرین کنیم. متن نمایشنامه است.»
کنار دیوار مینشینیم و متنها را میخوانیم. داستان سه تا دوست صمیمی هستند که توی زمان انقلاب با هم عهد خواهری میبندند و تصمیم میگیرند فعالیتهای انقلابی کنند. در آخر یکی از آنها هنگام پخش اعلامیه شهید میشود و...
برگهها را زمین میگذارم و میگویم: «اینجایش دروغ است که اینها راهنمایی بودهاند. آخر فکرش را بکن، کی به ما اجازهی این کارها را میدهد.»
مهناز لقمه نان و پنیرش را درمیآورد و میگوید: «ما که بچه نیستیم. بابای من هم راهنمایی بوده توی راهپیماییها شرکت میکرده.»
لقمه را سه قسمت میکند و سمت من میگیرد: «وقت نشد صبحانه بخورم.»
یک قسمت را هم داخل پلاستیکش میگذارد و میگوید: «این هم برای باقری. طفلکی همهاش دنبال کار نمایش است.» فرصت خوبی است که با مهناز حرف بزنم. شاید هم حرف نزنم بهتر باشد. من مهناز را دوست دارم، خیلی زیاد، دوست دارم ما فقط با هم دوست باشیم؛ اما مهناز دوست دارد با همه دوست باشد، حتی با بچههای کلاسهای دیگر.
ـ«مهناز، یادته قبلا چقدر صمیمی بودیم؟»
مهناز کیفش را مثل متکا پشت کمرش میگذارد و میگوید:« الان هم هستیم.»
به سمتش میچرخم و میگویم: «نه، مثل قبلنها. همیشه فقط ما دو تا بودیم.»حرفم را قطع میکنم. نکند از دستم ناراحت شود و به قول مامان کار خرابتر شود.
ـ«نمیخواستم بگم؛ اما حالا که خودت گفتی مجبورم بگم.»
زل میزنم توی چشمهای میشی مهناز. دلم میلرزد. نکند فهمیده باشد. مهناز به من نگاه نمیکند و زل میزند به دیوار روبرو که محراب نمازخانه است.
ـ«تو داری بد رفتار میکنی. درمورد باقری میگم. اون دختر خوبیه. دوشنبه هم که دفتر و نمونه سوالها را برداشتی کار بدی کردی. من فهمیدم کار توست.»
مقنعهام را عقبتر میکشم؛ انگار دارم خفه میشوم. کاش سرحرف را باز نکرده بودم. مهناز از کجا فهمیده بود. دلم میخواست انکار کنم؛ اما نمیشد. دروغ میشد و کار از این هم خرابتر. سرم را میاندازم پایین و آرام میگویم: «من قصدی نداشتم. فقط... فقط... ما از بچگی با هم بودیم، از ابتدایی.»
مهناز توی حرفم میپرد و میگوید: «یعنی اگر من و تو دوستهای خوب دیگهای پیدا کنیم، نباید باهاشون دوست بشیم؟ باید این کارها را بکنیم؟»
مهناز راست میگفت باید فکری کنم. باید با خودم کنار بیایم. مهناز دست من را میگیرد و میگوید: «اگه اینجوری باشیم، میشود حسودی. ما نباید به هم حسودی کنیم، باید به هم کمک کنیم. باقری خیلی دوستت دارد. امروز هم اولین نفر اسم تو را گفت.»
این حرفها را آبجی فهیمه هم به من گفته بود. من حسودم؟ منظور مهناز همینه؛ اما من حسود نیستم، یعنی دلم نمیخواهد باشم. اینطوری دوستانم را از دست میدهم. دلم میخواهد هر دو دستم را بازکنم، مهناز را بغل کنم و ازش خواهش کنم به باقری چیزی نگوید. بچهها با سر و صدا وارد نمازخانه میشوند. باقری میخندد و دست تکان میدهد. مهناز صدایش را آرامتر میکند و میگوید: «من چیزی نگفتم، تو هم چیزی نگو؛، ولی دیگه اینجوری نکن. ما سه تا دوست صمیمی هستیم، شاید هم بعدا شدیم چهارتا، پنج تا. باشه؟»
سرم را تکان میدهم یعنی قبول. باقری کفشهایش را توی جاکفشی میگذارد، در کیفش را باز میکند، بیسکویت ساقه طلاییاش را در میآورد و میگوید: «اول بیایید بیسکویت بخوریم. بعد کار را شروع کنیم.»
زیر لب با خودم تکرار میکنم: «آبرویم رفت. باید جبران کنم.»
بچههای کلاس اول هم جلو میآیند، متنها را میگیرند و میگویند: «ما صبحانه خوردیم. ما برویم دفتر از روی این متنها کپی بگیریم و بیاییم.» ساندویچم را درمیآورم و به سمت مهناز و باقری میگیرم. بغض گلویم را گرفته است. الان است که بزنم زیر گریه. از دست خودم عصبانیام.
ـ«من... من... میروم حیاط، برمیگردم.»
سریع بلند میشوم و میدوم سمت جاکفشی. اشکهایم سر میخورند روی گونههایم. صدای باقری میپیچد توی گوشم.
ـ«زودی بیا. صبر میکنیم تا تو بیای و با هم صبحانه بخوریم. تنهایی حال نمیدهد.»