دیدار در خیابان ولیعصر(عج)
شنبه 20/8/85نمیدانم کابوس دارم میبینم یا بیدارم. "حاجی نکویی" نصف شب دارد با آن لهجهی اصفهانی بالای سرم بلند بلند برنامهی امروز را میخواند. بعد هم میگوید:" شاهرود دو نفر... نبود؟... رفتیمها...." راس ساعت 30/4 دقیقه (کلهی سحر معروف!) همه توی اتوبوس هستیم. همان یخچالِ چرخدار دیروزی. صلوات فرستادن هم اصلاً فایدهای ندارد که خیلی سرد است. محافظان ارجمند هم مثل دیروز ردیف جلو نشستهاند، با لباس اضافی. نیم ساعتی در سیاهی شب حرکت میکنیم تا اذان صبح. زائر سرای "قمر بنیهاشم(س)" نازل میشویم برای نماز. دمای توی اتوبوس با بیرون زیاد تفاوتی ندارد. دنبال وضوخانه و آب گرم میگردیم که کمی پایینتر از ورودی زائرسرا را نشانمان میدهند و سه شیر آب سرد!
"سید" در وصف آب سرد توی این سرمای دم صبح کویر میگوید:
- غفار الذنوب که شنیدین؛ همونه.
در ادامه هم یکی از همراهان اهل دل! که به زور 25 سالش میشود؛ نمک میریزد که: " این که چیزی نیست، ما توی والفجر پنج بود که یخ رودخانهی پاوه! را خرد میکردیم و وضو میگرفتیم!"
توی ورودی زائرسرا یک نفر نشسته که حسابی خودش را پوشانده و با گزارش ورزشی! شبکه سه مشغول. روی میز روبرویش هم پر است از قبضهای مختلف کمک به زائر سرا. قبضها استاندارد است و مهمور به ایزو نه هزار و چند، تا خدای نکرده صدقه و کمک کسی توی جیب دیگری نرود.
دو رکعت نماز را که خواندم باز بی هیچ مقدمه رفتم تو نخ برادران حفا. با طمانیه و آرامش خاصی نماز میخواندند. دعاهای بعد از نماز هم فراموش نشد. گویی نماز "آخر"شان را میخواندند.
***
جماعت خبرنگار چسبیدهاند به بخاری، حتی یک یک نفر پیشنهاد میکند بخاری را اجاره کنیم ببریم داخل اتوبوس. حالا که خواب به شدت از سر همه پریده است، تکه پرانیهای پس از نماز بچهها هم شروع شده:
- برادر نورانی شدیها!
- چراغ اتوبوس است آقا!
- گفتین نورانی، یاد خاطرهای افتادم، اگر ریا نشه...
- خواهش میکنم! البته اول آن فرشته را از سمت راست مرخص بفرمایین، بعد...
- بله بله! ما برای سفر هجدهم مکه که مشرف شده بودیم توی مسجد الحرام، داشتیم نماز میخوندیم که ...
- التماس دعا حاجآقا! من بچهی پشت کنکوری دارم.
- بله حاجآقا توی نافله یازدهم شب بود که...
- حاج آقا جداً! التماس دعا! ما چند تا مریض بد حال داریم؛ فیالمجلس هم چند تاشون حضورتان هستند!
- بله میبینم...
- حاج آقا عرض میکردین!
- منور میفرمودین!
- بعله... خلاصه توی قنوت نافله، یک دفعه به خاطرمان خورد که نکند کفشهامان را برده باشند.
- عجب!
- الله اکبر! حاجآقا کفشای مارم تو نماز شباتون فراموش نکنین!
- این حاجآقا اهل دلندها! ماشاءالله!
توی همین شلوغ بازیها بود که برایمان صبحانه آوردند با چاشنی "هنداوانه"؛ جداً که در آن سرمای صبحگاهی فقط هندوانه میچسبید!
***
تا برسیم به دانشگاه شاهرود، دیگر کسی نخوابید. بیست دقیقه به هفت است و در خیابان ابتدایی شاهرود کارت تردد میخواهند، کارت را نشان میدهیم، سرباز وظیفه نگاهی به اتوبوس میاندازد و میپرسد:" همهتون؟" محافظ همراه ما هم میگوید" نه نصفمون! کارت تردد خودرو که دیگه این حرفها رو نداره!"
خان دوم، البته قضیه جدیتر میشود. ورودی خیابان ورزشگاه میگویند:" کارت آبی و قرمز و زرد و سبز، هر چی داشته باشین راه نمیدیم! با هر کی هم تماس بگیرین فایده نداره، دستور داریم." اول صبحی به کی زنگ بزنیم، بگوییم ما را راه نمیدهند؟ بیخیال میشویم.
قرار میشود برویم لشکر. ساعت 15/7 بود که وارد قرارگاه لشگر 58 ذوالفقار شدیم برای چک و خنثی. رانندهی اتوبوس دم ورودی قرارگاه داشت ماشین را کمی عقب و جلو میکرد که با سپر یکی از پاترولهای همراه، یک صبحتهایی! شد.
***
دم در لشکر، نزدیک بود با تیر بزنندمان. اول که دم در نگاهمان داشتند و کلی بیسیم بازی که صبر کنید فرمانده بیاد. فرمانده که چه عرض کنم من و میرزا و حاجی در جیب شلوارش جا میشدیم. اگر مهربان مینشستیم احتمالا جا برای "یاوری" هم باز میشد. بعد هم که رفتیم داخل، وسط راه یک نفر از دور فریاد زد: "اُهوی... اینا کیان دیگه؟!... برگرد آقا جون... کی اجازه داده شما بیاید تو؟..." اگر نمیایستادیم بعید نبود شهیدمان کنند.
زمین قرارگاه آن قدر تمیز است که مشخص میکند، دیشب تا صبح چند تا سرباز مخلص، با فرچه اینجا را حسابی سابیدهاند. رفتیم و دوربین و پایهها و خودمان چک شدیم و همراه با محافظها به سمت ماشین جیمز، راه افتادیم. جیمز همان نعش کش عکاسهاست که طبقه، طبقهاش کردهاند. وقتی دوربینها را دادند دست عکاسان و گفتند بروید بالا، همه یک دفعه حمله کردند به سمت ماشین و جا گرفتند برای خودشان. ما قرار نبود ویژه باشیم و نرفتیم بالا، رفتیم توی پاترول و حرکت کردیم به سمت ورزشگاه.
دیدن این ماشین عکاسان از پشت خیلی خنده دار است. همانطور که مردم با دیدنش اول تعجب میکنند و بعد میخندند. عکاسها پلکانی پشت سر هم قرار گرفتهاند و از بیرون شبیه استثناییها میشوند! یعنی این که جماعت توی ماشین از هر ردیف به ردیف بعد درازتر میشوند. آقا چه تحملی دارند اکه این جماعت دراز و درازتر را میبینند و خندهشان نمیگیرد.
بیسیم میزنند که سه ماشین؛ پاترول اول، جیمز و پاترول آخر که ما باشیم بدون فاصله حرکت کنند و کسی بینشان لایی نکشد.
رانندهی ما که با آن عینک دودی و سبیل کمربندیاش یاد فیلمهای گانگستری میاندازدت، اصلا از اینکه بچهها حفاظت دستورش میدادند راضی نبود. "حالا این بچه شده مسوول ما. تو رو خدا ببین. گوش کن پشت بیسیم چه چرت و پرتایی! میگن."
البته جناب راننده زیاد این کاره نیست و یک وانت قرمز رنگ مدل 61 که ساخته شده بود برای فروش سبزی آشی و خربزهی مشهدی، هر از گاهی میآید جلوی ما و حالی مید هد به کل تیم حفاظت، آخر سر هم چراغ گردون میگذارند بالای ماشین تا وانت محترم بیخیال شود.
راننده محلی است و خانوادهی "منزل"شان همگی به شاهرود تعلق دارند. میگوید دیروز در دامغان سمنانیها اخلال ایجاد کردند و صوت را قطع کردند! می خواستند مراسم را خراب شود! ماجرایی است این کری خواندن شهرستانها با مراکز استان. یک قصهی حسین کرد سمنانی می شود نوشت.
***
دوربین را که آماده کردم تا از جمعیت عکس بگیرم یکی از درجه دارها آمد ببیند چه کارهی مملکتم که دارم عکس میگیرم.
- ببخشید برادر میشه کارت شناساییتون رو ببینم؟
- کارتم را نشان میدهم. از ادب برخوردش خوشم آمده.
- نشر آثار مربوط به کجاست؟
خواستم بگویم "دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی خامنهای" که دیدم خیلی رسمی است و جواب نمیدهد گفتم: رهبری!.
بندهی خدا آب گلویش فروکش کرد در حلقومش. بعد هم با کلی عذر خواهی گفت:
- آقا ما حرفی داشته باشیم شما میتونید برسونید به گوش آقا؟( به تفاوت بین آقای اول و دوم خوب دقت کنید)
- آقا خیلی مشکل داریم. بیکاری توی دامغان و سمنان خیلی زیاده. من خودم بچهی دامغانم . اونجا هیچکس به فکر جوونا نیست حتی نمایندهاش ... دامغان فقط یک بیمارستان برادران رضایی داره که اون هم از قدیم مونده. الان هم امکانات نداره، خیلی زیاد هم درب و داغونه. و کلی از این درد دلهای مشترک بین مردم دامغان.
از درجهدار که جدا میشوم؛ رفت و آمد مردم به "مدرسه آیتالله خامنهای" توجهم را به خودش جلب میکند. داخل میشوم. بوی کلاس و درس و روزهای مدرسه توی سرم میپیچد. اینجا که شاهرود است. تهران هم که پایتخت است، چند وقت پیش رفتم داخل یکی از مدارس؛ حال و هوا امکاناتش با بیست سال پیش که کلاس اول بودم چندان فرقی نکرده بود. البته یک فرق اساسی کرده آن هم بوفهی مدرسه است. ما که کلاس اول بودیم یادم هست در بوفهی مدرسه یک چهارم نان بربری را بهمان میفروختند پنج ریال. کلی هم برای گرفتنش صف میایستادیم. الان ساندویچ سرد و گرم میدهند با کاکائو و شکلات! البته الان دیگر بچههای راهنمایی را با شلنگ در زمستان و زیر برف نمیزنند و خودکار هم لای انگشتانشان نمیگذارند.
از پنجرههای کلاسها و دفتر مدیر مدرسه کیک و چای و شکلات صلواتی توزیع میکردند. یک پارچه سفید چند ده متری هم وسط حیاط ولو بود. طومار گذاشته بودند که مردم به مناسبت ورود رهبر به شاهرود هر چه دل تنگشان میخواهد بنویسند. از همه جالبتر بندهی خدایی بود که شماره تلفن همراهش را نوشته بود که لابد از دفتر رهبری تماس بگیرند مشکلاتش را شخصاً بگوید!
داخل حیاط مدرسه صدای علیرضا عصار میآید:
ای عاشقان ای عاشقان دل را چراغانی کنید
ای می فروشان شهر را انگور مهمانی کنید
***
اسمش رمضانعلی جعفری است. از روستای میغان. رمضانعلی کارگر بازنشستهی ذوب آهن بوده و سی سال سابقهی کار دارد. جانباز شیمیایی است و بر اثر مسمومیت دچار ناراحتی اعصاب و عوارض جانبی دیگر شده که متاسفانه این مشکل از طریق وراثت به هر دو پسرش هم منتقل شده است. حتی حال یکیشان آنقدر بد بوده که از سربازی معاف شده. رمضانعلی شاکی است که:
"مگه فقط سمنانیها آدمند؟ ما هم آدمیم. ما هم شهید دادیم. روستای ما 98 تا شهید داره که توی کشور بیسابقهاست. تازه حدود هزار نفر جانباز داره. خوب ما هم سهم داریم. ما هم حق حیات داریم. توی سمنان اینهمه کارخونه زدن. میاومدن یکیشو تو میغان میزدن که انقدر جوونای ما بیکار نمونن."
بعد از اینکه درد دلهایش تمام میشود میگوید:
" من یک بار دیگه هم آقا رو دیدم. دوران جوونی. با چند نفر از هم دورهای هامون رفته بودیم مشهد. تعریف آقا رو زیاد شنیده بودیم. گفتیم بریم مسجد کرامت ببینمشون. رفتیم اما در مسجد رو بسته بودن. هر طور بود آدرس خونشون رو گرفتیم که بریم. البته قبلش فکر کردیم، گفتیم حالا ما رفتیم؛ اگر مخالفا ریختن تو خونه ما چیزی نداریم از خودمون دفاع کنیم. این بود که از یه مغازه که گاری تعمیر میکرد چند تا پیچ گوشتی خریدیم؛ گذاشتیم تو جورابامون. به هر حال رفتیم منزل آقا. یادمه اون روز یک خانوادهی مشهدی مهمان آقا بودند که آقا به بچهشون که قاری قرآن بود میگفتند میتونی امسال نفر اول قرائت قران توی خراسان بشی؟... بعدهم که مهمونای آقا رفتن اومدن سروقت ما. با ما روبوسی کردن و احوالپرسی. یادمه اون روز وقتی که توی چشمای آقا نگاه کردم احساس کردم یک خورشید ته دلم روشن شد...
***
پشت بامهای مسیر استقبال دارد رنج انتظار را تحمل میکند. فامیل و اقوام، دسته جمعی رفتهاند روی پشت بام و توی آفتاب ملس پاییزی زیرانداز انداختهاند. خانمها جدا آقایان جدا و بچهها هم آزادند که هر طرف خواستند بنشینند. از چای، شیرینی و قلیان تا تخمه و تنقلات و میوه؛ همه چیز یافت میشود توی این یلدای صبحگاهی.
یک شیرین عقلی کمی پایینتر از ماشین صدا و سیما ایستاده و هر چند ثانیه یک بار یک جملهای حوالهی مردم میکند و آخرش میگوید: "صلوات!" ولی انگار دستش رو شده و کارت چوپان دروغگو را به سینهاش چسباندهاند. کسی محل نمیگذارد به شعارها و صلواتهایش.
***
شاهرودیها سلیقهی بهتری دارند در پارچه نویسی و هنر گرافیک. این در پلاکاردها و بیلبوردها و پوسترهایشان پیداست. شاید هم وقت بیشتری گذاشتهاند. مشارکت حداکثری هم در برخی پلاکاردها دیده می شود. مثلا 4 متر پارچهی متقال با عرض 90 به این شرح پر شده است. ایستگاه صلواتی. و کنار و زیرش:" کمیته استقبال و پایگاه مقاومت ابوالفضل(ع) و روابط عمومی آب و فاضلاب شهری منطقه شاهرود" !
***
به خیابان مسیر استقبال رسیدیم. این را داربستهای سمت چپ خیابان و بلوکهای بتونی سمت راست به ما اعلام میکنند. میدان امام غلغله است و جمعیت کنترل نشدنی. دختر بچهای بادکنکی در دست دارد که روی آن نوشته " جانم فدای رهبر/ خوش آمدی به شهر ما" و با گلهای چهارپری که دوران دبستان گوشه دفتر مشقهایمان میکشیدیم تزئین شده است.
یک جوان خوش تیپ که انگار عروسی دعوت شده - مثل برخی خانمهای جمعیت، شاید اینجا رسم است که صبحها عروسی بگیرند! به همین خاطر خیلیها آماده به بزمند، اما استقبال را هم بیخیال نشدهاند- همین که گوشی تلفن همگانی را برداشت، یک عدد خواهر محجبه نزدیک شد و گفت: "لطف کنید زنگ نزنید ممنون" جوان که بین رفقایش ضایع شده بود، یک نگاه سنگین به خواهر حفاظت مخفی انداخت و برگشت پیش رفقا که داشتند غش و ضعف میرفتند: "دیدی گفتیم نمیشه، نرو!"
***
حاج مرتضی که به گفتهی خودش 78 سال دارد، روی ویلچر نشسته و آفتاب گرفته است. میگوید:" غیر از سلامتی هیچی نمیخوایم ، ولی اینجا از سمنان 40 هزار نفر بیشتر جمعیت دارهها! پس بودجهی مساوی حداقل نیازشه! رفیق پیرمرد میپرد وسط حرفش و میگوید: "امنیت میخوایم؛ بهداشت میخوایم، چرا آب ما میره واسه سمنان؟ اینارو کی باید درست کنه؟! این سمنانیها؟ درست نمیشه اینجوری..."
یک دفعه سه دختر چادری اطراف ما را میگیرند که:
حوزهی علمیهی خواهران شاهرود تا سطح دو بیشتر نیست. بعدش اگر ازدواج کنیم که درس بی درس. اگر نه باید بریم سمنان یا قم.
پیرمرد رفیق حاج مرتضی دوباره میپرد توی بحث که "ببین اگه اینا رو نگی مدیونی! حق الناسه! مخصوصاً آب شاهرود!"
رد شدن از بین آدمهایی که همه برای یک چیز آمدهاند توی خیابان و تو برای یک چیز دیگر، خیلی مزه میدهد و تنها با دوربین مخفی است که این مزهها به کام همه مینشیند. مثل دختر بچهای که در این دقایق انتظار برای خانواده بلبل زبانی میکند:
- بگو فلکه!
- فلکه.
- همه حرفات کلکه! زیر پات مارمولکه! آب دریا خنکه، شیکمت بادکنکه...
- مامان رهبر اومد چی کار کنیم؟
- هیچی نگاش میکنیم... واسش دست تکون میدیم... همین .
- نمیشه بوسش کنیم؟
- نه مامان جون!