او خورشیدِ آسمانش را گُم کرده بود و پنجره ی امیدش را بسته بود.
نمی خواست نور را ببیند، نمی خواست آینه را ببیند، نمی خواست صدای جیک جیک گنجشکِ روی شاخه ی درخت را بشنود.
او تو را فراموش کرده بود. معجزه ی یادِ تو را فراموش کرده بود. یک روز، تمام حرف هایش را در جوهرِ خودکارش ریخت و نامه ای برای تو نوشت. هنوز نامه اش تمام نشده بود که یادِ تو معجزه کرد و جوابی از تو رسید.
او من بودم و آن نامه را با نامِ تو شروع کرده بودم: «بسم الله الرحمن الرحیم...»
نمی خواست نور را ببیند، نمی خواست آینه را ببیند، نمی خواست صدای جیک جیک گنجشکِ روی شاخه ی درخت را بشنود.
او تو را فراموش کرده بود. معجزه ی یادِ تو را فراموش کرده بود. یک روز، تمام حرف هایش را در جوهرِ خودکارش ریخت و نامه ای برای تو نوشت. هنوز نامه اش تمام نشده بود که یادِ تو معجزه کرد و جوابی از تو رسید.
او من بودم و آن نامه را با نامِ تو شروع کرده بودم: «بسم الله الرحمن الرحیم...»
نویسنده: اکرم کشایی