دلم پنجره ی باز میخواست؛ نور میخواست؛ هوای تازه میخواست.
پنجره ی دلم یک جُفت چشم نگران بود و تو اشک را آفریدی که من را به خودت نزدیک تر کنی.
این اشک ها کلید آن پنجره ی قفل زده بودند.
احساس میکنم درختی در من ریشه دارد؛ درختی که سیراب میشود و برگ و بار میدهد؛ وقتی که اشک میریزم احساس میکنم افکارم دسته ای کبوتر است در قفس تنگی به نام «من».
دسته ای کبوتر که از اسارت من آزاد میشود وقتی که من اشک میریزم.
احساس میکنم تمام چراغ های دنیا یکی یکی در ذهن تاریکم روشن میشوند وقتی که من اشک میریزم.
احساس میکنم رودخانه ای در من جاری است.
رودخانه ای که به دریای بزرگ یاد تو میریزد وقتی که من اشک میریزم.
من به تو نزدیک ترم وقتی که اشک میریزم.
پنجره ی دلم یک جُفت چشم نگران بود و تو اشک را آفریدی که من را به خودت نزدیک تر کنی.
این اشک ها کلید آن پنجره ی قفل زده بودند.
احساس میکنم درختی در من ریشه دارد؛ درختی که سیراب میشود و برگ و بار میدهد؛ وقتی که اشک میریزم احساس میکنم افکارم دسته ای کبوتر است در قفس تنگی به نام «من».
دسته ای کبوتر که از اسارت من آزاد میشود وقتی که من اشک میریزم.
احساس میکنم تمام چراغ های دنیا یکی یکی در ذهن تاریکم روشن میشوند وقتی که من اشک میریزم.
احساس میکنم رودخانه ای در من جاری است.
رودخانه ای که به دریای بزرگ یاد تو میریزد وقتی که من اشک میریزم.
من به تو نزدیک ترم وقتی که اشک میریزم.
نویسنده: اکرم کشایی
تصویرساز: محمدصادق کرایی