گاهی برای کسی که توی آینه نشسته است و به من نگاه می کند، نگرانم.
گاهی از کسی که توی آینه نشسته است و به من نگاه می کند، دل خورم.
گاهی به کسی که توی آینه نشسته است و به من نگاه می کند، لبخند می زنم.
هر روز به آینه نگاه می کنم، روشنای صبح در من است یا تاریکیِ غروب؟ من شبیه دریا هستم یا رودخانه؟ پیش می روم یا ایستاده ام؟ درخت افکارم چه قدر ریشه دارد؟ ریشه هایش کجاست؟ تو در کدام لحظه از زندگیِ من هستی؟ اصلا هستی یا من خیال می کنم که هستی؟
ای آن که من را آفریده ای! مبادا از تو تنها نامی بر زبان من باشد!
گاهی در چشم های کسی که توی آینه نشسته است، باران می بارد...
گاهی از کسی که توی آینه نشسته است و به من نگاه می کند، دل خورم.
گاهی به کسی که توی آینه نشسته است و به من نگاه می کند، لبخند می زنم.
هر روز به آینه نگاه می کنم، روشنای صبح در من است یا تاریکیِ غروب؟ من شبیه دریا هستم یا رودخانه؟ پیش می روم یا ایستاده ام؟ درخت افکارم چه قدر ریشه دارد؟ ریشه هایش کجاست؟ تو در کدام لحظه از زندگیِ من هستی؟ اصلا هستی یا من خیال می کنم که هستی؟
ای آن که من را آفریده ای! مبادا از تو تنها نامی بر زبان من باشد!
گاهی در چشم های کسی که توی آینه نشسته است، باران می بارد...
نویسنده: اکرم کشایی