میگویند بهرامشاه ساسانی معروف به بهرام گور در شکار، بهخصوص شکار گورخر، استاد بود.
روزی بهرام در شکارگاه، گورخر بزرگی را با مهارت تمام شکار کرد. همهی اطرافیان زبان به تحسین گشودند؛ اما کنیز بهرام ساکت بود. بهرام مدتی تأمّل کرد تا گورخری از دور پیدا شد، سپس به کنیز گفت: «این گورخر را هرطور که تو بگویی شکار میکنم.»
کنیز گفت: «باید او را چنان بزنی که سرش را به سُمش وصل کنی!»
بهرام مهرهای در کمان نهاد و آن را بهسوی گوش حیوان نشانه گرفت و تیر را رها کرد. مهره در گوش حیوان فرورفت. گورخر سُمش را به سمت گوشش برد تا آن مهره را بیرون آورد، در همین حال بهرام تیر دیگری رها کرد، چنانکه سُم و سَر حیوان به هم وصل شد. شاه منتظر تعریف و تحسین کنیز بود؛ اما او گفت:
«کار نیکوکردن از پرکردن است.»
شاه از این حرف، خشمگین شد و دستور داد سر از بدن کنیز جدا کنند. کسی که مأمور کشتن کنیز بود بهسوی او رفت. کنیز با التماس از او خواست تا او را نکشد و گفت: «اگر مرا نکشی، کاری میکنم که روزی ارزش و مقام تو نزد شاه بیشتر از همیشه شود.»
آن مرد، حرف کنیز را پذیرفت و او را در قصری خارج از قصر شاه منزل داد تا در آنجا زندگی کند. روزها گذشت، آن قصر در ارتفاع قرار داشت و شصت پله از زمین تا درِ قصر فاصله بود. از قضا گاوی، گوسالهای زایید که کنیز مسئولیت نگهداری و مراقبت از آن را بهعهده داشت. او روزی چندبار گوساله را از این پلهها بالا و پایین میبرد.
کمکم گوساله رشد کرد و به گاو جوانی تبدیل شد؛ اما کنیز همچون گذشته او را بر دوش خود حمل میکرد و به بالا یا پایین قصر میبرد. این کار چون بر اثر تکرار و تدریجی انجام شده بود، کنیز وزن گاو را بهخوبی تحمل میکرد و احساس سنگینی نمیکرد.
روزی از روزها کنیز از آن مرد درباری خواست تا هرطور شده بهرام گور را به آنجا بکشاند. آن مرد به دلیل علاقه بسیار بهرام گور به شکار، به بهانه بودن شکار فراوان در حوالی قصر محل سکونت کنیز، او را به آن سو کشاند.
در همان لحظه کنیز روی خود را با نقابی پوشانید، گاو را بردوش گرفت و از پلهها بالا رفت و دوباره به پایین بازگشت.
بهرام که شاهد این منظره بود رو به کنیز گفت: «میدانم که این کار را چگونه انجام دادهای. تو این گاو را از زمان تولد بر دوش گرفته و بالا و پایین بردهای، برای همین است که حالا با وزن آن انس گرفتهای و سنگینی آن را حس نمیکنی؛ زیرا تو بارها آن را تمرین و تکرار کردهای.»
کنیز در همین لحظه گفت: «اگر زنی ضعیف، گاوی را بردوش بگیرد و به بالای قصر ببرد عجیب نیست و به خاطر تمرین و تکرار است، اما اگر پادشاهی سُم و گوش گورخری را به هم بدوزد مهارت است و سزاور تعریف؟!»
بهرام فهمید که او همان کنیز است. از او عذرخواهی کرد و آن مرد را هم پاداش فراوانی داد. از آن زمان این حکایت در قالب کار نیکوکردن از پُرکردن است، در ادبیات ما ماندگار شده است.
روزی بهرام در شکارگاه، گورخر بزرگی را با مهارت تمام شکار کرد. همهی اطرافیان زبان به تحسین گشودند؛ اما کنیز بهرام ساکت بود. بهرام مدتی تأمّل کرد تا گورخری از دور پیدا شد، سپس به کنیز گفت: «این گورخر را هرطور که تو بگویی شکار میکنم.»
کنیز گفت: «باید او را چنان بزنی که سرش را به سُمش وصل کنی!»
بهرام مهرهای در کمان نهاد و آن را بهسوی گوش حیوان نشانه گرفت و تیر را رها کرد. مهره در گوش حیوان فرورفت. گورخر سُمش را به سمت گوشش برد تا آن مهره را بیرون آورد، در همین حال بهرام تیر دیگری رها کرد، چنانکه سُم و سَر حیوان به هم وصل شد. شاه منتظر تعریف و تحسین کنیز بود؛ اما او گفت:
«کار نیکوکردن از پرکردن است.»
شاه از این حرف، خشمگین شد و دستور داد سر از بدن کنیز جدا کنند. کسی که مأمور کشتن کنیز بود بهسوی او رفت. کنیز با التماس از او خواست تا او را نکشد و گفت: «اگر مرا نکشی، کاری میکنم که روزی ارزش و مقام تو نزد شاه بیشتر از همیشه شود.»
آن مرد، حرف کنیز را پذیرفت و او را در قصری خارج از قصر شاه منزل داد تا در آنجا زندگی کند. روزها گذشت، آن قصر در ارتفاع قرار داشت و شصت پله از زمین تا درِ قصر فاصله بود. از قضا گاوی، گوسالهای زایید که کنیز مسئولیت نگهداری و مراقبت از آن را بهعهده داشت. او روزی چندبار گوساله را از این پلهها بالا و پایین میبرد.
کمکم گوساله رشد کرد و به گاو جوانی تبدیل شد؛ اما کنیز همچون گذشته او را بر دوش خود حمل میکرد و به بالا یا پایین قصر میبرد. این کار چون بر اثر تکرار و تدریجی انجام شده بود، کنیز وزن گاو را بهخوبی تحمل میکرد و احساس سنگینی نمیکرد.
روزی از روزها کنیز از آن مرد درباری خواست تا هرطور شده بهرام گور را به آنجا بکشاند. آن مرد به دلیل علاقه بسیار بهرام گور به شکار، به بهانه بودن شکار فراوان در حوالی قصر محل سکونت کنیز، او را به آن سو کشاند.
در همان لحظه کنیز روی خود را با نقابی پوشانید، گاو را بردوش گرفت و از پلهها بالا رفت و دوباره به پایین بازگشت.
بهرام که شاهد این منظره بود رو به کنیز گفت: «میدانم که این کار را چگونه انجام دادهای. تو این گاو را از زمان تولد بر دوش گرفته و بالا و پایین بردهای، برای همین است که حالا با وزن آن انس گرفتهای و سنگینی آن را حس نمیکنی؛ زیرا تو بارها آن را تمرین و تکرار کردهای.»
کنیز در همین لحظه گفت: «اگر زنی ضعیف، گاوی را بردوش بگیرد و به بالای قصر ببرد عجیب نیست و به خاطر تمرین و تکرار است، اما اگر پادشاهی سُم و گوش گورخری را به هم بدوزد مهارت است و سزاور تعریف؟!»
بهرام فهمید که او همان کنیز است. از او عذرخواهی کرد و آن مرد را هم پاداش فراوانی داد. از آن زمان این حکایت در قالب کار نیکوکردن از پُرکردن است، در ادبیات ما ماندگار شده است.
نویسنده: مصطفی رحماندوست