![دلنوشتههاي فراق دلنوشتههاي فراق](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/article/ce9c0f05-a21e-4597-bc66-e7d211a778b0.jpg)
![دلنوشتههاي فراق دلنوشتههاي فراق](/_WebsiteData/Article/ArticleImages/1/1388/ordibehesht/11/0000041.jpg)
دلنوشتههاي فراق
اشعاری در فراق امام خمینی (رحمت الله علیه)
آيات لبخند
تو بودي و آيينه و آب بود
غزل بود و شبهاي مهتاب بود
تو بودي و دنياي ما شب نداشت
و پيشاني آسمان تب نداشت
تو بودي و باران غزل ميسرود
نگاهت ره عشق را ميگشود
تو بودي و تشويش معنا نداشت
سکوت شبانديش معنا نداشت
تو از معبد ياسها آمدي
تو از باغ گيلاسها آمدي
نگاه تو خورشيد را نشر داد
و لبخند تو عيد را نشر داد
لبت انتشارات لبخند بود
لبت غرق آيات لبخند بود
تو چون سورة نور نازل شدي
تو از مشعل طور نازل شدي
کسي چون تو با عشق سازش نکرد
گل سرخها را نوازش نکرد
همه نيتت شوق پرواز بود
در انديشهات ذوق پرواز بود
تو از داغ گلها خبر داشتي
ز احساس افرا خبر داشتي
تو اي روح دريا, تو اي روح موج
تو اي معني واژة ناب اوج
تو اي حامي نخلهاي صبور
تو اي بازوي جاشوان جسور
جنوب عطش در عزايت گريست
دل پاک بندر برايت گريست
تو رفتي دل از داغ لبريز شد
غزلهاي باران غمانگيز شد
تو رفتي و لبخند بر لب فسرد
و بغضي گلوي غزل را فشرد
تو رفتي و دنيا سيهپوش ماند
و فانوس خورشيد خاموش ماند
شکوفاترين باغ بودي امام
چه زيبا غزل ميسرودي امام
وقتي رفت
باغي ستاره در ردايش بود وقتي رفت
فرياد خلقي در صدايش بود وقتي رفت
آن شب که چشم آسمان يکريز ميباريد
آواز باران در عزايش بود وقتي رفت
خورشيد, سرد و خسته و تنها به خود لرزيد
در آسمانها جاي پايش بود وقتي رفت
بر بالهاي باد, در هفت آسمان تا عشق
بال ملايک ناخدايش بود وقتي رفت
اي کاش برميگشت و ما را در غمش ميديد
فرشي ز دلها زير پايش بود وقتي رفت
خدايا نفهميدم آن پير را
تو در فهم دنيا نگنجيدهاي
ز دنيا چه جز رنج و غم ديدهاي؟
ترا جان زهرا (س) چه ديدي ز ما
بزرگا, اماما, چه ديدي ز ما
تو بودي و فرياد و بُغضي خموش
تو بودي و از شوکران نوش نوش
تو بودي, تو بودي در اينجا غريب
تو بودي و آرام و صبر و شکيب
چه بيهوش و خاموش واماندهايم
که در اين سفر از تو جا ماندهايم
تو خود مرگ ميخواستي از خدا
و ما بي تو مانديم, نفرين به ما
ز روح بلند تو شرمندهايم
اگر چند از درد آکندهايم
دريغا دلت را نفهميدهايم
و امروز داغ تو را ديدهايم
نگاه جهاني به چشم تو بود
و خورشيد از آن چشم پر ميگشود
عجب مانده قومي غريب و يتيم
که از کوچه باغت نيامد نسيم
خدايا نفهميدم آن پير را
و عذري نمانده است تقصير را
خدايا ز کوچيدن آفتاب
براي اسيران چه دارم جواب
همانان که ميخواستند از خدا
به پابوسش آيند از کربلا
سبکبال سوي خدا ميروي
«به مهماني لالهها ميروي»
ببين لالههاي تو باز آمدند
شهيدان تو را پيشواز آمدند
بهشت از نگاهت چراغاني است
خدا خود مهياي مهماني است
پيمبر ترا مانده در انتظار
که بنشاندت مهربان در کنار
علي چشم بر راه تو دوختهست
دگرباره غمگين و دلسوختهست
و از داغ تو قلب زهرا شکست
غريبانه مهدي به ماتم نشست
برايت زمين و زمان ضجّه زد
افق در افق آسمان ضجّه زد
چرا ماندم و ديدم اين روز را
چنين لحظههاي توانسوز را
مگر ميتوان بيتو ماند اي امام
براي تو مرثيه خواند اي امام
چه بيهوش و خاموش واماندهايم
که در اين سفر از تو جا ماندهايم
هو العزيز
آن روز ديدي عشق با ياران چه ميکرد
با شوره زار چشمها باران چه ميکرد
ديدي زلال چشم مست آسمانيش
با جان خاکآلود هشياران چه ميکرد
بيداريش آشوب خواب مردگان بود
هم خواب او ديدي به بيداران چه ميکرد
ديدي نهال رسته از لطف بهاريش
بي دست و پا در پاي جوباران چه ميکرد
فرش قدوم سادة خدمتگزاري
ديدي سپاه اشک سرداران چه ميکرد
اين سيل را آرام روحش رام ميداشت
ورنه خدا داند به کهساران چه ميکرد
ابر آمد و طوفان گرفت و دود برخاست
غم بين که در جان عزاداران چه ميکرد
مظلوم ما را کاين چنين مسموم کردند
جز شهد جان در جام دلداران چه ميکرد؟
آن شب که بر سنگيندلان زنجير غم زد
در حلقة شوق سبکباران چه ميکرد؟
در سوک بهار
قامت هرچه سرو بود خميد
رنگ از چهرة بهار پريد
ماه خرداد عين بهمن شد
روز بازار آه و شيون شد
نغمه در ناي عندليب شکست
شاخة هر گل نجيب شکست
رودها از خروش افتادند
چشمهساران ز جوش افتادند
خاتم عشق را نگين افتاد
لرزه بر پيکر زمين افتاد
خلق در سوگ او سهيم شدند
امّتي يکشبه يتيم شدند
گرچه روح خدا نميميرد
جاي او را کسي نميگيرد
ليک با اين همه ز درگه دوست
آنکه هستي به دست قدرت اوست
دارم اميد طالعي فيروز
روزگاري نکوتر از ديروز
درد بسيار در دل من بود
که هم اکنون زمان گفتن بود
غم گلوي قلم گرفت و فشرد
نامه را سيل اشک با خود برد
مثنوي ناتمام و ابتر ماند
طبع خشکيد و ديدة تر ماند
تير خسته
بر دوش ميبريم کمانگير خسته را
ماتم گرفته سينة شمشير خسته را
فرياد ميکشيم: « دل از دست دادهايم
از دست دادهايم همه, مير خسته را»
ما کودکان عشق عزادار ماندنيم
ديديم پرکشيدن پا مير خسته را
اين موجهاي گريه مگر رام ميشوند؟
موجي نميبرد غم تکبير خسته را؟
خورشيد گريه کرد, دل آسمان گرفت
باران نديد بيشة بيشير خسته را
«خرداد» ميرسد همه از حال ميرويم
دارد چه کس توان بکشد «تير» خسته را
اهل بيت بهار
بنشين زار زار گريه کنيم
مثل ابر بهار گريه کنيم
ناله در سينهها شکست امشب
دل آئينهها شکست امشب
از سرم دست برنميداري
آه اي غم چه مردمآزاري
آه يارب چه سخت بود آن شب
واقعاً قحط بخت بود آن شب
حرف دلهاي تنگ بود اينجا
صحبت فرق و سنگ بود اينجا
کبک و گنجشک و سار در ماتم
اهل بيت بهار در ماتم
شانه و رنج, رنج دربدري
سينه و داغ, داغ بيپدري
رخت بستي ازين خراب شده
خُم رها کرده و شراب شده
آي سجاده آشنايت کو
آي گلدسته همنوايت کو
با غمي دل گداز تنهائيم
ما و فيضيه باز تنهائيم
بنشين سوگوار گريه کنيم
مثل ابر بهار گريه کنيم
ناله در سينهها شکست امشب
دل آئينهها شکست امشب
پاي تقدير لنگ ميشد کاش
قاصد مرگ سنگ ميشد کاش
اي زمين سينهات کباب شود
اي اجل خانهات خراب شود
اين چه فصل شراره باري بود
مرگ اي مرگ اين چه کاري بود
کاشکي اشتباه ميکردي
بهسوي ما نگاه ميکردي
اي زمين سينهات کباب شود
اي اجل خانهات خراب شود
لحظهاي دست از سرم بردار
آه اي اشک راحتم بگذار
چرخ! اين فتنهها بس است دگر
از براي خدا بس است دگر
منبع:سایت همشهری
/س