مردی ساعتی در خانه داشت که سال های سال از عمرش می گذشت. یک روز ناگهان عقربه های ساعت از حرکت ایستاد و دیگر کار نکرد.
مرد که خیلی پکر شده بود، آن را پیش تعمیرکاری برد. مرد ساعت ساز وقتی در ساعت را باز کرد، یک ملخ مرده که داخل ساعت حبس شده بود، پایین افتاد.
مرد با تعجب سری تکان داد و گفت: «ای بابا! پس علت از کار افتادن ساعت، مرگ تنها خدمه اش، بوده است.»
مرد که خیلی پکر شده بود، آن را پیش تعمیرکاری برد. مرد ساعت ساز وقتی در ساعت را باز کرد، یک ملخ مرده که داخل ساعت حبس شده بود، پایین افتاد.
مرد با تعجب سری تکان داد و گفت: «ای بابا! پس علت از کار افتادن ساعت، مرگ تنها خدمه اش، بوده است.»
نویسنده: احمدعربلو