گزارش یک قتل

«گزارش یک قتل» داستانی است طنز گونه و در مورد مرد ساده لوحی است که با گوش دادن به حرف دیگران خود را در دردسر می اندازد.
سه‌شنبه، 7 خرداد 1398
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
گزارش یک قتل

صبح زود، آفتاب نزده، عده ی زیادی از مردم جلوی خانه ی نظرخان جمع شده بودند و از سَروکول هم بالا می رفتند. هرکس سعی داشت سرک بکشد تا ببیند داخل خانه چه خبر است. نظرخان، نیمه ی شبِ شبِ گذشته، با یک چماق بزرگ روی سر مستأجرش کوبیده بود و او را جابه جا کشته بود!

هنوز از مأمورهای پلیس خبری نبود. عده ای روی پشت بام خانه های اطراف جمع شده بودند و از آنجا به داخل حیاط نظرخان نگاه می کردند.

نظرخان چماق به دست داخل حیاط گشت می زد و فریاد می کشید و تهدید می کرد که اگر کسی پایش را داخل حیاط خانه اش بگذارد، با همان چماق او را خواهد کشت!

شب گذشته، اولین شبی بود که مستأجر نظرخان در خانه ی او خوابیده بود و از بخت بَدَش نظرخان نگذاشته بود او شب را به صبح برساند.

بین مردم این طور شایع بود که نظرخان برای به دست آوردن پول های مستأجرش او را کشته است.

نظرخان همان یک خانه ی کوچک هفتاد متری را داشت، به اضافه ی یک دختر کوچک هشت ساله که از زن چهارمش برای او مانده بود و مقدای خِرت وپِرت و وسایل ساده ی زندگی.

نظرخان زندگی پرمشقتی داشت. لفظ «خان» را مردم از روی تمسخر به او داده بودند. نظرخان توجهی به حرف های مردم نداشت و سرش به کار خودش گرم بود. هر روز مقداری خِرت وپرت می ریخت داخل گونی و می رفت چند محله آن طرف تر، جلوی مدرسه ای، بساط می کرد. درآمد نظرخان فقط به اندازه ای بود که بتواند شکم خود و دخترش را سیر کند.

  خانه ی نظرخان دو اتاق کوچک داشت. یک روز به فکرش رسید یکی از اتاق هایش را اجاره بدهد. این کار کمک خرج خوبی برای زندگی اش بود؛ اما هرکس سراغ  خانه ی او می آمد، مردم بداخلاقی نظرخان را به او گوشزد می کردند. به علاوه، اتاق نظرخان خیلی کوچک بود و کمتر به درد کسی می خورد. بااین حال، یک روز مردی از راه رسید و بدون توجه به حرف های مردم با نظرخان وارد مذاکره شد. تازه وارد مهندس بود و برای انجام دادن مأموریتی پانزده روزه در یکی از کارخانه های اطراف به آنجا آمده بود. آقای مهندس مجبور بود تا دیروقت در کارخانه بماند و خانه ی نظرخان بهترین محلی بود که می توانست شب ها را در آنجا سر کند و صبح زود به کارخانه برگردد.

مهندس ظاهری بسیار آراسته داشت. بسیار مؤدبانه حرف می زد و خیلی خوش رفتار بود. نظرخان، در همان دیدار اول، بی اندازه از او خوشش آمد. همان روز قرار و مدارها را گذاشتند و قرار شد آقای مهندس پانزده روز در خانه ی نظرخان بماند و در آخرین روز صدهزار تومان به او بدهد.

نظرخان از این حادثه بی اندازه خوش حال بود. فکر کرد با این کار ضربه ی بزرگی به همسایه های بد و حسودش می زند. از خوش حالی در پوست خود نمی گنجید. صدهزار تومان پولی بود که می توانست با آن حسابی کار و کاسبی اش را رونق بدهد. همان شب، دست دخترش را گرفت و با هم رفتند خانه ی شوهرخاله اش.

نظرخان با هیچ کس به جز همین یک خاله و شوهرخاله ی پیرش رفت وآمد نداشت. عادت کرده بود که در خیر و خوشی سری به خاله اش بزند و با شوهرخاله اش صلاح و مشورت کند.

آن شب، نظرخان موضوع پیداکردن مستأجرش را برای خاله و شوهرخاله اش تعریف کرد. آن ها هم خیلی از این بابت خوشحال شدند. شوهرخاله گفت که اگر نظرخان بتواند درست از صدهزار تومانش استفاده کند، می تواند به زندگی اش سَروسامانی بدهد.

نظرخان و خاله و شوهرخاله اش شام را خوردند و دوباره شروع به گپ زدن کردند. نظرخان گفت: «شوهرخاله جان! این آقای مهندسی که آمده  خانه ی من، واقعاً آقای مؤدب و خوبی است. آن قدر خوب و خوش رفتار است که حد و اندازه ندارد... من همان لحظه ی اول از او خوشم آمد. خیلی آقاست... یک انسان واقعی است!»

شوهرخاله گفت: «معلوم می شود توی این دوره و زمانه هم آدم خوب پیدا می شود... باید قدر او را بدانی!»

نظرخان گفت: «شوهرخاله جان! باید او را ببینی تا حرفم را قبول کنی... باور کن به اندازه ی پسر خودم او را دوست دارم، بس که انسان است!»

خاله گفت: «نظرخان! قدر این آقای مهندست را بدان... این روزها آدم خوب کم پیدا می شود... مردم دیگر مثل سابق نیستند. همه فکر این هستند که سر هم کلاه بگذارند.»

 شوهرخاله گفت: «بله... به خاطر همین، آدم اگر با آدم خوبی برخورد کرد، باید قدر او را بداند.»

نظرخان لبخندی زد و گفت: «بله... بالاخره ما هم بعد از مدت ها بدشانسی و بداقبالی، این بار شانس آوردیم و این آقای مهندس به تورمان خورد که بیاید توی خانه ما بنشیند... سعی می کنم آن قدر احترامش کنم که اگر دفعه ی دیگر هم این طرف ها مأموریت گرفت، باز هم بیاید خانه ی من.»

خاله گفت: «اصلاً یک کاری بکن که زن و بچه اش را هم بردارد و بیاورد اینجا.»

 نظرخان گفت: «راست می گویی. اصلاً توی این فکر نبودم... چه اشکالی دارد؟ من که روزها نیستم. این یکی اتاق را هم می توانند بگیرند دستشان و استفاده کنند.»

 شوهرخاله گفت: «راستی نظرخان! اسباب و وسایل چه دارد؟»

 نظرخان گفت: «هیچی... فقط یک کیف مهندسی دارد با یک پالتوی بزرگ!»

شوهرخاله گفت: «ببینم نظرخان! اتاق های تو که چوب لباسی ندارند... پس این طفل معصوم پالتویش را کجا آویزان کند؟»

نظرخان هول شد و گفت: «پالتو؟ خب می تواند یک میخ روی دیوار بکوبد و پالتو را روی آن آویزان کند.» شوهرخاله با تعجب گفت: «میخ؟ لابد باید میخ بزرگی بزند تا طاقت پالتو را داشته باشد!»

نظرخان گفت: «خب، باید بگویم میخ کوچک تری بزند.»

 خاله گفت: «اما نظرخان! میخ کوچک که تحمل پالتوی بزرگ را ندارد... لااقل باید یک میخ بزرگ بزند که بتواند پالتو را نگه دارد.»

 نظرخان گفت: «درست است؛ اما میخ بزرگ پدر صاحب دیوار را درمی آورد... من که پول ندارم بدهم دوباره دیوار اتاق را گچ کاری کنند.»

 شوهرخاله گفت: «گیرم که برای پالتو یک میخ زد... لابد برای کیف مهندسی اش هم یک میخ می خواهد بزند تا آن را هم روی دیوار آویزان کند!»

 خاله گفت: «شاید هم یک تابلوی عکس کارخانه ای چیزی بخواهد روی دیوار آویزان کند!»

 نظرخان گفت: «ای داد بیداد! این جوری که دیگر از گچ دیوار چیزی نمی ماند... پدرم درمی آید... همه ی صدهزار تومان را که باید بدهم برای گچ کاری!»

 شوهرخاله گفت: «حالا گچ کاری را ولش کن... اگر این میخ های نیم متری را فروکُنی توی دیوار، از آن طرف دیوار می زند توی اتاق من بدبخت! حالا چون صدهزار تومان می دهی باید اتاق های مردم را خراب کنی؟ باید از اول قرارداد می نوشتید.»

 نظرخان گفت: «آخر من که سواد ندارم!»

 خاله گفت: «حالا آمدیم میخ ها را کوبید روی دیوار و بعد هم پولت را نداد و گفت از جایم تکان نمی خورم... آن وقت چه؟!»

نظرخان عصبانی شد و داد زد: «غلط کرده... خیلی بی جا کرده... هر سه تا میخ را از دیوار می کنم، می کوبم توی سرش. من که خانه ام را از سر راه پیدا نکرده ام. کار کرده ام. زحمت کشیده ام. عرق ریخته ام تا توانسته ام این آلونک را سرپا کنم. مگر جانش بالا می آید؟ برود کار کند... خانه درست کند... آن وقت، سه تا میخ که هیچ، صد تا میخ بکوبد توی اتاق هایش. چرا خانه ی مردم را خراب می کند؟!»

شوهرخاله، در حالی که سعی می کرد نظرخان را آرام کند، گفت: «ناراحت نشو! فردا با هم بیایید اینجا. خودم یک قرارداد درست و حسابی برایت می نویسم. بعد هم می دهی همه ی همسایه ها امضا می کنند.»

 نظرخان گفت: «فردا کدام است؟ خیلی دیر است. تا فردا همه ی میخ ها را کوبیده روی دیوارم. باید قبل از این که پدر صاحب اتاق را دربیاورد قرارداد را می نوشتیم.»

نظرخان و شوهرخاله و خاله اش دو ساعت دیگر حرف زدند. نظرخان گفت: «شوهرخاله جان! می بینی ما چه قدر بدشانسیم؟ یارو پا شده از آن سر دنیا آمده اینجا می خواهد خانه ی مرا خراب کند! حالا می ترسم دو تا زیلوی اتاقم را هم بردارد و بیندازد زیر خودش. آخر کجای دنیا سراغ دارید که مستأجر خانه ی صاحب خانه را خراب کند هیچ، زیلوهایش را هم بردارد و بیندازد زیر خودش؟»

شوهرخاله گفت: «امشب میخ می کوبد، فردا زیلوهایت را برمی دارد، پس فردا هم ادعای مالکیت خانه را می کند.»

نظرخان برافروخته شد. از شدّت خشم، زبانش بند آمد. به خودش فشار آورد و گفت: «یک عمر زحمت کشیدم، خون دل خوردم، از گلوی خودم و بچه ام بریدم تا آن زیلوها را تهیه کردم. پشم خالص است! مگر شهر هِرت است که همین جوری آن ها را بردارد بیندازد زیر خودش؟ مگر قانون نیست؟ پس انصاف کجا رفته؟»

خاله دست روی دست کوبید و نالید: «نظر بیچاره! الهی خاله قربانت برود... هزار مرتبه گفتم توی این دوره و زمانه نباید به کسی اعتماد کنی... مگر به گوشَت فرورفت! دیدی چه به روز خودت آوردی؟»

 شوهرخاله گفت: «امان از دست این مردم فرصت طلب و حقه باز!»

آن ها دو ساعت دیگر حرف زدند. شوهرخاله گفت: «نظرخان! فردا صبح اول وقت می روی شکایت می کنی.»

خاله گفت: «راست می گوید.»

 نظرخان گفت: «چه شکایتی؟ کو قانون؟ بی انصاف ها می آیند طرف او را می گیرند. می گویند قرارداد نداری که این بابا نباید سه تا میخ نیم متری توی دیوار تو بکوبد! می گویند قرارداد نداری که نشان بدهد این زیلوها مال تو است! می آیند خانه ام را هم می گیرند و دودَستی تحویل این مردک حقه باز می دهند! باید خودم زودتر یک کاری بکنم.»

خون جلوی چشم های نظرخان را گرفت. داد زد: «داغش را به دلش می گذارم... پدرش را درمی آورم... هست و نیستش را به باد می دهم... می خواهد از سادگی من سوءاستفاده کند؛ اما کور خوانده... مردک فرصت طلب!»

نظرخان یک دفعه از جا پرید، دوید داخل انباری  خانه ی خاله اش، یک چماق بزرگ برداشت و بدون اینکه از خاله و شوهرخاله اش خداحافظی کند یا دخترش را که خواب بود، بیدار کند، دوان دوان رفت به طرف خانه اش... در خانه را باز کرد و چپید داخل اتاق مستأجرش و بدون اینکه لحظه ای مکث کند، با همه ی نیرو، چماقش را روی سر او فرود آورد و او را، که غرق در خواب ناز بود، جابه جا کُشت.

چند ساعت بعد، مأمورها سررسیدند. مدتی نقشه کشیدند و بعد از روی دیوار پتوی بزرگی را روی سر نظرخان انداختند. بعد او را گرفتند و دست بند به دست هایش زدند و با خودشان بردند.

نویسنده: احمد عربلو
تصویرساز: مرضیه صادقی


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.