مردی با دوستانش دور هم نشسته بودند و برای سرگرمی، هرکدام معمایی می گفتند.
وقتی نوبت به او رسید، همه سراپا به گوش بودند، تا معمای او را بشنوند.
مرد گفت: «اگر توانستید بگویید، پرنده ای که سبز است و مثل آدم صحبت می کند و روی شاخهی درخت می نشیند، نامش چیست؟»
همه با هم گفتند: «اینکه ساده است، طوطی.»
مرد گفت: «نه خیر؛ اشتباه گفتید!»
یکی از آنها گفت: «اگر طوطی نیست، پس چیست؟»
مرد گفت: «گوسفند است!»
ـ «آخر مرد حسابی، گوسفند که سبز نیست!»
مرد با خنده گفت: «مهم نیست؛ یک نفر آن را رنگ کرده است!»
دیگری گفت: «ولی گوسفند که نمی تواند بالای درخت برود!»
مرد با خنده جواب داد: «اینکه خیلی مهم نیست؛ یک نفر آن را بالای درخت می گذارد!»
ناگهان همه با هم داد زدند: «ای بابا! همهی این مشخصاتی که تو دادی، فقط به طوطی می خورد و بس!»
مرد سری تکان داد و گفت: «اما اگر آن طوطی بود که دیگر معما نمی شد!»
وقتی نوبت به او رسید، همه سراپا به گوش بودند، تا معمای او را بشنوند.
مرد گفت: «اگر توانستید بگویید، پرنده ای که سبز است و مثل آدم صحبت می کند و روی شاخهی درخت می نشیند، نامش چیست؟»
همه با هم گفتند: «اینکه ساده است، طوطی.»
مرد گفت: «نه خیر؛ اشتباه گفتید!»
یکی از آنها گفت: «اگر طوطی نیست، پس چیست؟»
مرد گفت: «گوسفند است!»
ـ «آخر مرد حسابی، گوسفند که سبز نیست!»
مرد با خنده گفت: «مهم نیست؛ یک نفر آن را رنگ کرده است!»
دیگری گفت: «ولی گوسفند که نمی تواند بالای درخت برود!»
مرد با خنده جواب داد: «اینکه خیلی مهم نیست؛ یک نفر آن را بالای درخت می گذارد!»
ناگهان همه با هم داد زدند: «ای بابا! همهی این مشخصاتی که تو دادی، فقط به طوطی می خورد و بس!»
مرد سری تکان داد و گفت: «اما اگر آن طوطی بود که دیگر معما نمی شد!»
نویسنده: احمدعربلو