چرا اکبر کاراته را بردی؟

محسن صالحی حاجی آّبادی داستان «چرا اکبر کاراته را بردی؟» با موضوع دفاع مقدس و خاطرات رزمندگان نوشته است.
سه‌شنبه، 31 ارديبهشت 1398
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
چرا اکبر کاراته را بردی؟

تو دیگه کجا میای؟ برو پایین! برو، نیا بالا. حاجی گفته کبوتر را ببرم آخر دژ؛ انگار بلدوزری خراب شده! این را شیخ مهدی گفت.

اکبر کاراته گفت: منم میام! هر جا می ری منم ببر! پس خود مکانیک ها کجاند!

- من می خوام برم سر قبر صدام یزید! اون جا که نون و ماست تقسیم نمی کنند. تازه مکانیک ها رفتند اهواز. حاجی گفته تنها برم!

- خب منم میام! من تا حالا قبر صدامو ندیدم!

- اصلا من غلط کردم که سوار کبوتر بشم! اصلا با خودم بودم.

- حالا مگه منو با خودت ببری طوری می شه؟ تازه کمکت می کنم!

شیخ مهدی چشم های آبی اش را انداخت توی چشم های عسلی اکبر کاراته و گفت: آره طوری می شه! حالا اومد و این صاحب مرده کله شد! یه جوری شد! اصلا تصادف کردم؛ اونوقت تو مُردی. من چکار کنم. تازه ممکنه یه گلوله بیاد روی سرمون.

- اگه من مُردم تو هم می میری! تازه نترس مگه می خوای جت برونی! خب یواش برون.

- خب باشه! اول برو بالا ببین کسی این طرفا نباشه!

- مثلا کی!

- نمی دونم، فرمانده. اگه ببیندت پیادت می کنه!

اکبر کاراته رفت بالا.همه جا را نگاه کرد و گفت: گنجشک هم پر نمی زنه؛ فقط یه نفر دم سنگر فرماندهی وایساده!

- بیا پایین دیوونه! بیا پایین تا ندیدتمون!

اکبر کاراته تند از بالای خاکریز آمد پایین. نشست کنار شیخ مهدی و گفت: کسی به کسی نیست. برو تا بریم!

شیخ مهدی ماشین را روشن کرد. سر برگرداند. پشت سرش را نگاه کرد و گفت: عجب کبوتریه!

اکبر کاراته گفت: راستی چرا این تویوتا نه سقف داره و نه زندگی!

شیخ مهدی گفت: این ماشین مکانیکاست! با این می رند توی خط. سقف نداره که عراقی ها، نبینندش!

- چرا اسمشو گذاشتند کبوتر!

مهدی ماشین را از داخل سنگر بیرون آورد و گفت: قرار شد سوار بشی! قرار نشد هی حرف بزنی! بعد دستش را برد طرف صورت اکبر کاراته. با انگشت زد روی دماغش و گفت: بخاطر این سرعتش زیاده!

اکبر کاراته همین طور که به حرف های مهدی گوش می داد گفت: یا ابوالفضل دیدمون! برو که دیدمون!

- کی؟ کی دیدمون.

- فرمانده! فرمانده دیدمون!

مهدی گفت: می خوای بیای پایین!

- برا چی!

- اگه خدای نکرده طوری شدی نذاری گردن من! کاری به من نداره ها!

- نه بابا مگه من بچه ام! نگاه کن! و بعد دست کشید به چانه اش و گفت: قراره کم کم ریشام در بیاد! نترس برو! اگه هم طوری شدم می گم خودم خواستم! می گم اصلاً کاری به این آقا مهدی نداره!

- تو رو می گند پسر خوب! پس خودتو سفت بگیر که رفتیم!

و بعد گاز ماشین را گرفت و رفت طرف دژ. دژ جاده ای بود که سه متر بلندی اش بود و چهارمتر پهنایش. یک طرفش بیابان بود و یک طرفش آب.

شیخ مهدی رو به اکبر کرد و گفت: خودت را سفت گرفته ای!

- آره! ولی یواش برو! می ترسم چپ کنی!

- نترس بابا! من چهل ساله راننده ام!

- برو بابا! اصلا تو هنوز بیست سالت نشده! چهل ساله راننده ای!

شیخ مهدی رفت طرف دژ. با سرعت رفت، بچه هایی که کنار آب روی دژ ایستاده بودند، داد زدند: یا خدا! این دیگه کیه سوار کبوتر شده!

- انگار جت می رونه!

- چه خبره! های مگه کله می بری!

کبوتر رفت روی دژ. سرعتش زیاد بود و گرد و غباری که از او بر می خاست می رفت به آسمان. از کنار هر کس که می خواست رد شود آن کس جیغی می زد و خودش را می کشید طرف آب.

شیخ مهدی پایش را تا آخر روی پدال گاز فشار می داد و می گفت: هی اکبر کاراته کیف می کنی؟ ببین چه دست فرمونی دارم!

شیخ مهدی داشت رانندگی می کرد و نگاهش به اکبر کاراته بود که یکدفعه اکبر کاراته داد زد: های! کجا می ری؟ حالاست که بیفتیم توی آب! های شیخ مهدی مواظب باش! کمک کمک!

شیخ مهدی جلوش را نگاه کرد. دید حالاست که ماشین کله شود توی آب.

پایش را گذاشت روی پدال ترمز. ترمز نگرفت. داد زد: ترمزش بریده، حالا چکار کنم؟

اکبر کاراته گفت: دوباره ترمز بگیر! زود باش.

شیخ مهدی پدال ترمز را فشار داد؛ اما ترمز نگرفت. داد زد: ترمز بریده و بعد زد تو سر فرمان. کبوتر رفت طرف بیابان. رفت پایین.

اکبر کاراته داد زد: ای خدا کمک کن! حالاست که بمیریم!

همه نگاه ها به کبوتر و شیخ مهدی و اکبر کاراته بود که کبوتر از دژ افتاد پایین، کله شد. هر چه وسایل مکانیکی داخلش بود از عقب ماشین پاشیده شد توی بیابان. کبوتر صاف شد و دوباره کله شد.

همه جیغ زنان دویدند طرف کبوتر. می دویدند و هر کسی چیزی می گفت.

- مردند! هر دو تاشون مردند!

- آره بابا!

- نه! معلوم نیست!

داشتند می رفتند طرف کبوتر که اکبر کاراته و شیخ مهدی آخ و اوخ کنان از زیر کبوتر آمدند بیرون.

هنوز بچه ها به کبوتر نرسیده بودند که اکبر کاراته رو کرد به شیخ مهدی و گفت: همه اش تقصیر تو است! تو گفتی سوار شو! من که نمی خواستم سوار شوم!

اکبر کاراته داشت رجزخوانی می کرد که فرمانده از راه رسید و گفت: شیخ مهدی مگه نگفتم خودت تنها برو! چرا اکبر کاراته رو با خود سوار کردی!

اکبر کاراته رو کرد به فرمانده و گفت: من بهش گفتم من نمیام؛ هی گفت: من تنها می ترسم! توام بیا!

شیخ مهدی که قاتی کرده، بود زل زد تو چشم های اکبر کاراته و گفت: لا اقل چند دقیقه رو حرفت باش! عجب آدمی هستی! من که گفتم نیا. خودت با زور سوار شدی!

نویسنده: محسن صالحی حاجی آّبادی


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط