-«آهای جغلهها! بیایید براتون یه قصه بگم. یکی دیگه از اون قصههای شنیدنی، پاشید بیاید اینجا... بیاید پای یه قصه ی دروغ دیگه. میخوام یه قصهای براتون بگم که تو تاریخ ماندگار بشه!»
این حرفها را منصور گفت.
اسماعیل بلند شد، به منصور نگاه کرد و گفت: «کسی به حرفش گوش نکنه، این منصور تمام قصههاش دروغه!»
- «اگه دروغ نبود که نمیگفتن قصه. خب معلومه که دروغه. خودمم دارم میگم، بیاید یه قصه براتون بگم. یه دورغه دیگه.»
اسماعیل گفت: «ما دیشب یک ساعت گول این آقای قصه گو رو خوردیم.»
کاظمی گفت: «آره برامون گفت و گفت و گفت و آخرش هم بلند خندید و گفت: عجب دروغی گفتم.»
منصور گفت: «نه، حالا دروغ نمیگم! راستی راستی میخوام یه قصه ی عجیب و غریب براتون تعریف کنم. این قصه رو بابام برام تعریف کرده. خداییش مال خودم نیست.»
علی بلند شد، رفت طرف منصور و گفت: «حالا دروغ یا راست، لا اقل حوصلهمون سر نمیره. هم یه کم میخندیم، هم وقتمون آروم میره.»
منصور آمد طرف علی. دستش را گرفت و گفت: «بیا علی، تو از همه ی این بچهها بهتری.»
- « خیلی هم با صفا نیستم.»
اسماعیل پتویش را لوله کرد. دو تا زانویش را گذاشت رویش، خندید و گفت: «پس اگه این جوره، صبر کن منم بیام. راست میگه علی، لا اَقل یه کم به دروغات میخندیم.»
داشت حرف میزد که احمد داخل سنگر شد، محمد هم آمد. منصور نشست توی جایش. علی دستش را گرفت و نشست کنارش. ابراهیم از زیر پتو گفت: «بِنال! من از همین جا گوش میکنم؛ فقط یه کم بلند بگو.»
منصور بلند گفت: «نمیشه، هرکی میخواد قصه گوش کنه، باید بیاد بشینه اینجا، رو به روی من.» و بعد دستش را محکم کوبید روی پتو. گَرد و غبار از داخل پتو رفت به آسمان.
احمد دستش را کرد داخل ساکش، چنگی تخمه درآورد. ریخت داخل جیبش. یکی از تخمهها را انداخت بالا، دهانش را باز کرد، تخمه افتاد توی دهانش. دهانش را مزمزه کرد، منصور و بچهها را نگاه کرد، صدایش را جذاب کرد و گفت:
- «قصه ی صبح جمعه، همراه با تخمه هندوانه!»
اسماعیل گفت: «راست میگه، این قصههای الکی منصور، تخمه میخواد.» بعد رو کرد به احمد و گفت: «برای داداش اسماعیل هم تخمه بیار.»
احمد خندید و گفت: «اینو باش، اگه میخواستم تخمههامو به این و اون بدم که حالا دیگه تخمه نداشتم. نه داداش اسماعیل، زحمت بکش دستت را بکن داخل ساکت، تخمههاتو درآر و بیا پای قصههای دروغ منصور.»
توکلی که قدش از همه بلندتر بود، بلند شد. خمیازه ای کشید دو دستش را یکی پس از دیگری کوبید به سینهاش و گفت: «آخیش، عجب خوابی کردم. توی این پونصد سال عمری که کردم، همچین خوابی نکرده بودم.»
سعید در ساکش را باز کرد. پلاستیک بزرگی را کشید بیرون. پلاستیک پر از تخمه و مغز بادام و گردو بود.
رو به من کرد و گفت:
- «پسر پدر شجاع.»
تند نگاهش کردم. پلاستیک تخمه را نشانم داد. همه پلاستیک تخمه را دیدند و با هم گفتند:
- «آاااا، عجب پلاستیک تخمهای.»
محمد سرش را تکان داد و گفت:
- «نخیر! فقط پسرِ پدرِ شجاع.»
خودم را لوس کردم و دویدم طرفش. خندید. پلاستیک را آورد طرفم. درش را باز کرد و گفت: «پسر پدر شجاع! حالا خیلی لوس نشو؛ فقط یه مشت، اینارو مامانیام داده برای یک ماه و پونزده روز.»
منصور گفت: «به ما هم بده، به من... قصه گوی صبح جمعه.»
اسماعیل گفت: «پس من چی، داداش اسماعیل؟»
سعید گفت: «ما که از عهد دقیانوس با هم رفیق بودیم...!»
محمد خندید و گفت: «عجب غلطی کردم، پلاستیک رو در آوردم.»
بعد تند پلاستیک را کرد داخل ساکش و گفت: «اصلا به هیچکس نمیدم؛ حتی به پدرِ پسر شجاع!»
همه با هم گفتیم: «ای خسیس، ای گدا... ای تنهاخور... بابا تخمهها رو بیار!»
داشتیم جیغ و داد میکردیم که یکدفعه پرده ی دم سنگر رفت کنار و سنگر پر از نور شد. همه ی نگاه ها رفت طرف در سنگر. پرده بالا بود و کسی ایستاده بود دم سنگر و داخل را نگاه میکرد.
منصور گفت: «این کیه؟ هان! این کیه مثل دیو ایستاده دم در سنگر.»
همه ی صداها در هم شد و با هم گفتیم: «نور توی چشمامونه، نمیشه دیدش.»
منصور گفت: «هی برادری که صاف ایستادی دم سنگر، شما کی هستی؟ بابا پرده رو بنداز تا صورت زشتتو ببینیم.»
هنوز حرفش تمام نشده بود که پرده افتاد و طرف آمد داخل سنگر.
اسماعیل گفت: «خاک بر سرت کنن منصور، حاج عباسعلیه!»
منصور: «لبش را گاز گرفت و گفت: «نه، راست میگی؟»
بعد زل زد به کسی که میآمد طرفمان. خوب نگاهش کرد. یکدفعه پرید بالا و گفت: «آره خودشه، حاج عباسعلیه!»
حاج عباسعلی نگاهمان کرد و گفت: «منصور دوباره معرکه گرفتی؟ پس چرا نمیخوابید؟ مگه نمیخواید امشب برید خط مقدم؟»
منصور خندید و گفت: «چشم حاجی، میخوابیم.»
حاج عباسعلی این طرف و آن طرف سنگر را نگاه کرد و گفت: «آقای قیصری رو ندیدید؟»
اسماعیل گفت: «از سنگر رفت بیرون.»
حاج عباسعلی رو به بچهها کرد و گفت: «یه کم آرومتر حرف بزنید، بذارید این طفلای معصوم بخوابن. خوبه خودتونم دیشب خط بودید!» و رفت. حاج عباسعلی که رفت منصور گفت: «بچه ها بیاید قصهمو بگم.» و نشست. بچه ها یکی یکی دور تا دورش نشستند.
منصور گفت: «آره، خلاصه قصه ی امروز اینجوری شروع میشه که روزی روزگاری...»
احمد از دم سنگر آمد و گفت: «روزی روزگاری و دروغی دیگر.»
منصور گفت: «احمد یا بیا بشین؛ یا برو بیرون.»
احمد گفت: «نَرم چی میشه؟»
منصور گفت: «اگه بلند شدم یه کتک مفصلی بهت میزنم.» بعد سرش را تکان داد، خندید و گفت: «یا یکی از اون لگدا که چند روزه پیش زدم نوش جان کردی بهت میزنم!»
احمد گفت: «فکر کردی، تازه میخوام یه گوشهای تنها گیرت بیارمو اون لگد دیروز رو تحویلت بدم.»
اسماعیل گفت: «وای، حالا قصه تو بگو... میخوایم بخوابیم.»
منصور زبانش را دور دهانش چرخاند و خواست حرفی بزند که احمد گفت: «حالا اینو داشته باش.» و بعد محکم با لگد کوبید به پای منصور.
منصور گفت: «آخ پام.»
نگاهش کرد و گفت: «که منو میزنی...» و تند پرید بالا.
احمد فرار کرد. اسماعیل دست منصور را گرفت. منصور گفت: «دستمو ول کن. ولم کن تا حسابشو برسم.»
بعد دستش را از توی دست اسماعیل بیرون کشید و دوید طرف در سنگر. داد زد: «که لگد میزنی...»
احمد خم شده بود و داشت بند پوتینهایش را میبست.
منصور همینطور که رسید به احمد، پرید بالا دوبار چرخ زد، پایش را آورد بالا و محکم کوبید پشت پاهای احمد. سرعتش زیاد بود و لگدش سنگین. احمد نتوانست خودش را کنترل کند و با سر افتاد روی پرده ی دم سنگر. سنگینی اش زیاد بود، پرده کنده شد و افتاد. همه ی سنگر پر از نور شد. منصور هم پایش درد گرفته بود، داد زد: «آخ پام...»
داشت آخ و اوخ میکرد که احمد آمد دم سنگر ایستاد. منصور تند سر بلند کرد و احمد را دم در سنگر دید. لحظهای احمد را نگاه کرد. تند سر برگرداند. کسی را که لگد زده بود نگاه کرد. هنوز درست ندیده بودش که مثل چوب خشکش زد. نفسش توی گلویش گیر کرد. آب گلویش را به زور پایین میداد.
همه ی نگاهها رفته بود طرف منصور و احمد و کسی که لگد خورده بود. اسماعیل رفت جلوتر، خوب دم سنگر را نگاه کرد و گفت: «یا اباالفضل! بچهها فهمیدید منصور به کی لگد زده؟»
همه با هم گفتیم: «نه! به کی؟»
گفت: «به حاج عباسعلی! کسی که دم سنگر خم شده بود و بند پوتینهاش رو میبست احمد نبوده، حاج عباسعلی بوده.»
همه با هم گفتیم: «حالا چی میشه؟» و رفتیم جلوتر.
حاج عباسعلی آرام بلند شد. نرم و ریز خندید و گفت: «آقا منصور، لگد خوردن از شما لیاقت میخواد. خدا رو شکر که ما لیاقتش رو پیدا کردیم.» و بعد از سنگر بیرون رفت.
حاج عباسعلی هنوز نرفته بود بیرون که منصور با رنگ پریده به بچهها نگاه کرد و گفت: «عجب غلطی کردم، وای نزدیک بود سکته کنم...»
بعد رو کرد به احمد و گفت: «حالا دیگه خجالت میکشم تو صورت حاجی نگاه کنم. خدایا ببخشم.»
اسماعیل گفت: «منصور، عجب قصه ی ماندگاری شد.»
این حرفها را منصور گفت.
اسماعیل بلند شد، به منصور نگاه کرد و گفت: «کسی به حرفش گوش نکنه، این منصور تمام قصههاش دروغه!»
- «اگه دروغ نبود که نمیگفتن قصه. خب معلومه که دروغه. خودمم دارم میگم، بیاید یه قصه براتون بگم. یه دورغه دیگه.»
اسماعیل گفت: «ما دیشب یک ساعت گول این آقای قصه گو رو خوردیم.»
کاظمی گفت: «آره برامون گفت و گفت و گفت و آخرش هم بلند خندید و گفت: عجب دروغی گفتم.»
منصور گفت: «نه، حالا دروغ نمیگم! راستی راستی میخوام یه قصه ی عجیب و غریب براتون تعریف کنم. این قصه رو بابام برام تعریف کرده. خداییش مال خودم نیست.»
علی بلند شد، رفت طرف منصور و گفت: «حالا دروغ یا راست، لا اقل حوصلهمون سر نمیره. هم یه کم میخندیم، هم وقتمون آروم میره.»
منصور آمد طرف علی. دستش را گرفت و گفت: «بیا علی، تو از همه ی این بچهها بهتری.»
- « خیلی هم با صفا نیستم.»
اسماعیل پتویش را لوله کرد. دو تا زانویش را گذاشت رویش، خندید و گفت: «پس اگه این جوره، صبر کن منم بیام. راست میگه علی، لا اَقل یه کم به دروغات میخندیم.»
داشت حرف میزد که احمد داخل سنگر شد، محمد هم آمد. منصور نشست توی جایش. علی دستش را گرفت و نشست کنارش. ابراهیم از زیر پتو گفت: «بِنال! من از همین جا گوش میکنم؛ فقط یه کم بلند بگو.»
منصور بلند گفت: «نمیشه، هرکی میخواد قصه گوش کنه، باید بیاد بشینه اینجا، رو به روی من.» و بعد دستش را محکم کوبید روی پتو. گَرد و غبار از داخل پتو رفت به آسمان.
احمد دستش را کرد داخل ساکش، چنگی تخمه درآورد. ریخت داخل جیبش. یکی از تخمهها را انداخت بالا، دهانش را باز کرد، تخمه افتاد توی دهانش. دهانش را مزمزه کرد، منصور و بچهها را نگاه کرد، صدایش را جذاب کرد و گفت:
- «قصه ی صبح جمعه، همراه با تخمه هندوانه!»
اسماعیل گفت: «راست میگه، این قصههای الکی منصور، تخمه میخواد.» بعد رو کرد به احمد و گفت: «برای داداش اسماعیل هم تخمه بیار.»
احمد خندید و گفت: «اینو باش، اگه میخواستم تخمههامو به این و اون بدم که حالا دیگه تخمه نداشتم. نه داداش اسماعیل، زحمت بکش دستت را بکن داخل ساکت، تخمههاتو درآر و بیا پای قصههای دروغ منصور.»
توکلی که قدش از همه بلندتر بود، بلند شد. خمیازه ای کشید دو دستش را یکی پس از دیگری کوبید به سینهاش و گفت: «آخیش، عجب خوابی کردم. توی این پونصد سال عمری که کردم، همچین خوابی نکرده بودم.»
سعید در ساکش را باز کرد. پلاستیک بزرگی را کشید بیرون. پلاستیک پر از تخمه و مغز بادام و گردو بود.
رو به من کرد و گفت:
- «پسر پدر شجاع.»
تند نگاهش کردم. پلاستیک تخمه را نشانم داد. همه پلاستیک تخمه را دیدند و با هم گفتند:
- «آاااا، عجب پلاستیک تخمهای.»
محمد سرش را تکان داد و گفت:
- «نخیر! فقط پسرِ پدرِ شجاع.»
خودم را لوس کردم و دویدم طرفش. خندید. پلاستیک را آورد طرفم. درش را باز کرد و گفت: «پسر پدر شجاع! حالا خیلی لوس نشو؛ فقط یه مشت، اینارو مامانیام داده برای یک ماه و پونزده روز.»
منصور گفت: «به ما هم بده، به من... قصه گوی صبح جمعه.»
اسماعیل گفت: «پس من چی، داداش اسماعیل؟»
سعید گفت: «ما که از عهد دقیانوس با هم رفیق بودیم...!»
محمد خندید و گفت: «عجب غلطی کردم، پلاستیک رو در آوردم.»
بعد تند پلاستیک را کرد داخل ساکش و گفت: «اصلا به هیچکس نمیدم؛ حتی به پدرِ پسر شجاع!»
همه با هم گفتیم: «ای خسیس، ای گدا... ای تنهاخور... بابا تخمهها رو بیار!»
داشتیم جیغ و داد میکردیم که یکدفعه پرده ی دم سنگر رفت کنار و سنگر پر از نور شد. همه ی نگاه ها رفت طرف در سنگر. پرده بالا بود و کسی ایستاده بود دم سنگر و داخل را نگاه میکرد.
منصور گفت: «این کیه؟ هان! این کیه مثل دیو ایستاده دم در سنگر.»
همه ی صداها در هم شد و با هم گفتیم: «نور توی چشمامونه، نمیشه دیدش.»
منصور گفت: «هی برادری که صاف ایستادی دم سنگر، شما کی هستی؟ بابا پرده رو بنداز تا صورت زشتتو ببینیم.»
هنوز حرفش تمام نشده بود که پرده افتاد و طرف آمد داخل سنگر.
اسماعیل گفت: «خاک بر سرت کنن منصور، حاج عباسعلیه!»
منصور: «لبش را گاز گرفت و گفت: «نه، راست میگی؟»
بعد زل زد به کسی که میآمد طرفمان. خوب نگاهش کرد. یکدفعه پرید بالا و گفت: «آره خودشه، حاج عباسعلیه!»
حاج عباسعلی نگاهمان کرد و گفت: «منصور دوباره معرکه گرفتی؟ پس چرا نمیخوابید؟ مگه نمیخواید امشب برید خط مقدم؟»
منصور خندید و گفت: «چشم حاجی، میخوابیم.»
حاج عباسعلی این طرف و آن طرف سنگر را نگاه کرد و گفت: «آقای قیصری رو ندیدید؟»
اسماعیل گفت: «از سنگر رفت بیرون.»
حاج عباسعلی رو به بچهها کرد و گفت: «یه کم آرومتر حرف بزنید، بذارید این طفلای معصوم بخوابن. خوبه خودتونم دیشب خط بودید!» و رفت. حاج عباسعلی که رفت منصور گفت: «بچه ها بیاید قصهمو بگم.» و نشست. بچه ها یکی یکی دور تا دورش نشستند.
منصور گفت: «آره، خلاصه قصه ی امروز اینجوری شروع میشه که روزی روزگاری...»
احمد از دم سنگر آمد و گفت: «روزی روزگاری و دروغی دیگر.»
منصور گفت: «احمد یا بیا بشین؛ یا برو بیرون.»
احمد گفت: «نَرم چی میشه؟»
منصور گفت: «اگه بلند شدم یه کتک مفصلی بهت میزنم.» بعد سرش را تکان داد، خندید و گفت: «یا یکی از اون لگدا که چند روزه پیش زدم نوش جان کردی بهت میزنم!»
احمد گفت: «فکر کردی، تازه میخوام یه گوشهای تنها گیرت بیارمو اون لگد دیروز رو تحویلت بدم.»
اسماعیل گفت: «وای، حالا قصه تو بگو... میخوایم بخوابیم.»
منصور زبانش را دور دهانش چرخاند و خواست حرفی بزند که احمد گفت: «حالا اینو داشته باش.» و بعد محکم با لگد کوبید به پای منصور.
منصور گفت: «آخ پام.»
نگاهش کرد و گفت: «که منو میزنی...» و تند پرید بالا.
احمد فرار کرد. اسماعیل دست منصور را گرفت. منصور گفت: «دستمو ول کن. ولم کن تا حسابشو برسم.»
بعد دستش را از توی دست اسماعیل بیرون کشید و دوید طرف در سنگر. داد زد: «که لگد میزنی...»
احمد خم شده بود و داشت بند پوتینهایش را میبست.
منصور همینطور که رسید به احمد، پرید بالا دوبار چرخ زد، پایش را آورد بالا و محکم کوبید پشت پاهای احمد. سرعتش زیاد بود و لگدش سنگین. احمد نتوانست خودش را کنترل کند و با سر افتاد روی پرده ی دم سنگر. سنگینی اش زیاد بود، پرده کنده شد و افتاد. همه ی سنگر پر از نور شد. منصور هم پایش درد گرفته بود، داد زد: «آخ پام...»
داشت آخ و اوخ میکرد که احمد آمد دم سنگر ایستاد. منصور تند سر بلند کرد و احمد را دم در سنگر دید. لحظهای احمد را نگاه کرد. تند سر برگرداند. کسی را که لگد زده بود نگاه کرد. هنوز درست ندیده بودش که مثل چوب خشکش زد. نفسش توی گلویش گیر کرد. آب گلویش را به زور پایین میداد.
همه ی نگاهها رفته بود طرف منصور و احمد و کسی که لگد خورده بود. اسماعیل رفت جلوتر، خوب دم سنگر را نگاه کرد و گفت: «یا اباالفضل! بچهها فهمیدید منصور به کی لگد زده؟»
همه با هم گفتیم: «نه! به کی؟»
گفت: «به حاج عباسعلی! کسی که دم سنگر خم شده بود و بند پوتینهاش رو میبست احمد نبوده، حاج عباسعلی بوده.»
همه با هم گفتیم: «حالا چی میشه؟» و رفتیم جلوتر.
حاج عباسعلی آرام بلند شد. نرم و ریز خندید و گفت: «آقا منصور، لگد خوردن از شما لیاقت میخواد. خدا رو شکر که ما لیاقتش رو پیدا کردیم.» و بعد از سنگر بیرون رفت.
حاج عباسعلی هنوز نرفته بود بیرون که منصور با رنگ پریده به بچهها نگاه کرد و گفت: «عجب غلطی کردم، وای نزدیک بود سکته کنم...»
بعد رو کرد به احمد و گفت: «حالا دیگه خجالت میکشم تو صورت حاجی نگاه کنم. خدایا ببخشم.»
اسماعیل گفت: «منصور، عجب قصه ی ماندگاری شد.»
نویسنده: محسن صالحی حاجی آبادی