سدیر شیفته ی امام باقرعلیه السلام و سخنانش بود. مثل هرروز نزد حضرت آمد و با احترام، سلام کرد. امام علیه السلام با خوشرویی بسیار از او استقبال نمود. سدیر مقابل حضرت نشست و منتظر کلام او شد. لحظاتی بعد صدای امام را شنید: «ای سدیر! آیا هرروز یک برده آزاد می کنی؟»
سدیر فکر کرد: «چطور می توان این کار دشوار را انجام داد؟!» سرش را پایین انداخت و گفت: «نه!»
- «درهر ماه چطور؟»
- «خیر!»
- «آیا در هر سال، یک برده آزاد می کنی؟»
باز هم پاسخ سدیر همان بود. امام نگاهش کرد و متعجب شد: «سبحان الله! آیا دست یکی از شیعیان ما را نمی گیری تا به خانه ات ببری و به او غذا بدهی تا سیر گردد؟»
سدیر فکر کرد: «این کار که آسان تر از آزاد کردن یک برده است!»
- «سوگند به خدا! اگر این کار را انجام دهی، برای تو بهتر از آزاد کردن برده ای است که از فرزندان اسماعیل پیامبر باشد.»
سدیر فکر کرد: «چطور می توان این کار دشوار را انجام داد؟!» سرش را پایین انداخت و گفت: «نه!»
- «درهر ماه چطور؟»
- «خیر!»
- «آیا در هر سال، یک برده آزاد می کنی؟»
باز هم پاسخ سدیر همان بود. امام نگاهش کرد و متعجب شد: «سبحان الله! آیا دست یکی از شیعیان ما را نمی گیری تا به خانه ات ببری و به او غذا بدهی تا سیر گردد؟»
سدیر فکر کرد: «این کار که آسان تر از آزاد کردن یک برده است!»
- «سوگند به خدا! اگر این کار را انجام دهی، برای تو بهتر از آزاد کردن برده ای است که از فرزندان اسماعیل پیامبر باشد.»
نویسنده: معصومه میرغنی
تصویرساز: حسین آسیوند