جمعیت زیادی به دیدار امام باقرعلیه السلام آمده بودند. همه منتظر بودند تا امام، آن ها را به نام صدا کند و یکی یکی جلو بروند. پیرمردی عصازنان وارد شد و با صدایی بلند سلام کرد. حضرت پاسخ مرد را داد. پیرمرد عصایش را به دیوار تکیه داد، نگاهی به چهره ی امام کرد و پس از لحظه ای سکوت گفت:« یابن رسول الله! مرا در کنار خود جای ده. به خدا سوگند! من شما و دوستان شما را دوست دارم و از دشمنان شما بیزارم. من شما را بر حق می دانم و دشمنان شما را باطل! من حلال شما را حلال می دانم و حرام شما را حرام. آیا امیدی به نجاتم هست؟
حضرت مرد را نگریست و فرمود: «ای پیرمرد! شخصی خدمت پدرم علی بن حسین علیه السلام رسید، همین سؤالی که تو کردی از پدرم نمود. پدرم به او فرمود: هرگاه از دنیا رفتی، خدمت پیامبر، علی، حسن، حسین و علی بن الحسین علیهم السلام وارد می شوی. قلبت آرام، دلت شاد و چشمانت روشن می گردد و با فرشتگان اعمال به خوبی و خوشی روبه رو خواهی شد و اگر زنده بمانی، چیزهایی را خواهی دید که باعث روشنی چشمت است و با ما در مقام بلند بهشتی خواهی بود.»
اشک شوق از چشمان پیرمرد جاری شد. جلو رفت و دست و صورت حضرت را بوسه باران کرد. جمعیت هم اشک ریختند. امام علیه السلام، پیرمرد را در آغوش گرفت و هنگام رفتن، او را با چشم بدرقه کرد و به مردم فرمود: «هرکس می خواهد مردی از اهل بهشت را ببیند، به این شخص نگاه کند.»
حضرت مرد را نگریست و فرمود: «ای پیرمرد! شخصی خدمت پدرم علی بن حسین علیه السلام رسید، همین سؤالی که تو کردی از پدرم نمود. پدرم به او فرمود: هرگاه از دنیا رفتی، خدمت پیامبر، علی، حسن، حسین و علی بن الحسین علیهم السلام وارد می شوی. قلبت آرام، دلت شاد و چشمانت روشن می گردد و با فرشتگان اعمال به خوبی و خوشی روبه رو خواهی شد و اگر زنده بمانی، چیزهایی را خواهی دید که باعث روشنی چشمت است و با ما در مقام بلند بهشتی خواهی بود.»
اشک شوق از چشمان پیرمرد جاری شد. جلو رفت و دست و صورت حضرت را بوسه باران کرد. جمعیت هم اشک ریختند. امام علیه السلام، پیرمرد را در آغوش گرفت و هنگام رفتن، او را با چشم بدرقه کرد و به مردم فرمود: «هرکس می خواهد مردی از اهل بهشت را ببیند، به این شخص نگاه کند.»
نویسنده: معصومه سادات میرغنی
تصویرساز: حسین آسیوند