نمی دانم هنر تو است یا نه! یعنی کار خودت هست یا قدرت یکی دیگر، که از همه نیرومندتر است و کارهایی می کند عجیب! من هنوز نمی دانم تو برای چه مرا دوست داری؟ نه این که من بچه ی بدی باشم یا کاری کرده باشم! مادرها برای چه بچه هایشان را دوست دارند؟
این سؤال از روزی که برادر کوچکم به دنیا آمده توی ذهنم است و مرا ول نمی کند؛ یعنی اذیت های داداش را که می بینم، قربان صدقه رفتن های شما را که نگاه می کنم، تعجب می کنم. از روزی که بچه می آید بیدار ماندن و عذاب کشیدن شروع می شود. اختیار خواب و بیداری ات را نداری، با اراده ی بچه می نشینی، بلند می شوی، راه می روی. به قدری مشغول غذا درست کردن و له کردن غذای او می شوی که یادت می رود خودت غذا بخوری. سوپ و فرنی را سوار قاشق می کنی و قاشق هواپیما را توی دهان داداش فرود می آوری، روزی چند دفعه لباس هایش را می شویی و هزاران دفعه دست و رویش را تمیز می کنی و با هر اذیت او، تو نازش می کنی و برایش شعر می خوانی.
خودت را از یاد برده ای، دردهایت را، داروهایت را، فقط و فقط من و داداش را می بینی و من هرچه فکر می کنم نمی توانم میزان این عشق را اندازه بگیریم. بی اندازه است و با هیچ معادله ای حل نمی شود. از خودت می پرسم: «مامان! چه جوری این همه سختی را تحمل می کنی و داداش را دوست داری؟»
خودم را نمی گویم؛ چراکه زحمت هایم کمتر شده و می توانم کارهایم را انجام دهم. مادر می خندد و می گوید: «مگر من کردم مامان! خدا! خداست که این همه عشق را توی دل مادرها قرار می دهد تا سختی های بچه ها به چشم نیاید. خودم هم توی کار خدا مانده ام» و من به حرف مادر فکر می کنم که راست می گوید وگرنه عکس های خودم را که می بینم بچگی هایم شبیه بچه قورباغه بوده ام؛ به قدری کوچک و زشت که اصلاً قابل دوست داشتن نبوده ام. دفتر خاطرات مامان را که می خوانم نوشته است: «بچه ام به قدری زیباست که ساعت ها وقتی خواب است نگاهش می کنم و باور نمی کنم خدا این بچه ی زیبا را به من داده است.»
دوباره می پرسم: «آخه مامان! ببین چقدر زشت بوده ام؟ چرا فکر می کردی خوشگلم؟ من که...» و مامان همان جواب همیشگی را می دهد: «خدا به قدری مادرها را عاشق می کند که همه چیز بچه را زیبا می بینند. اصلاً قصه ی مادرها جداست، عشق شان یک عشق خدایی است. تا مادر نشوی نمی فهمی!» من هرچه فکر می کنم نمی فهمم. باید صبر کنم تا روزی که عشق واقعی را درک کنم. خودم این قصه را بنویسم. روزی که عاشق شوم؛ روزی که مادر شوم.
این سؤال از روزی که برادر کوچکم به دنیا آمده توی ذهنم است و مرا ول نمی کند؛ یعنی اذیت های داداش را که می بینم، قربان صدقه رفتن های شما را که نگاه می کنم، تعجب می کنم. از روزی که بچه می آید بیدار ماندن و عذاب کشیدن شروع می شود. اختیار خواب و بیداری ات را نداری، با اراده ی بچه می نشینی، بلند می شوی، راه می روی. به قدری مشغول غذا درست کردن و له کردن غذای او می شوی که یادت می رود خودت غذا بخوری. سوپ و فرنی را سوار قاشق می کنی و قاشق هواپیما را توی دهان داداش فرود می آوری، روزی چند دفعه لباس هایش را می شویی و هزاران دفعه دست و رویش را تمیز می کنی و با هر اذیت او، تو نازش می کنی و برایش شعر می خوانی.
خودت را از یاد برده ای، دردهایت را، داروهایت را، فقط و فقط من و داداش را می بینی و من هرچه فکر می کنم نمی توانم میزان این عشق را اندازه بگیریم. بی اندازه است و با هیچ معادله ای حل نمی شود. از خودت می پرسم: «مامان! چه جوری این همه سختی را تحمل می کنی و داداش را دوست داری؟»
خودم را نمی گویم؛ چراکه زحمت هایم کمتر شده و می توانم کارهایم را انجام دهم. مادر می خندد و می گوید: «مگر من کردم مامان! خدا! خداست که این همه عشق را توی دل مادرها قرار می دهد تا سختی های بچه ها به چشم نیاید. خودم هم توی کار خدا مانده ام» و من به حرف مادر فکر می کنم که راست می گوید وگرنه عکس های خودم را که می بینم بچگی هایم شبیه بچه قورباغه بوده ام؛ به قدری کوچک و زشت که اصلاً قابل دوست داشتن نبوده ام. دفتر خاطرات مامان را که می خوانم نوشته است: «بچه ام به قدری زیباست که ساعت ها وقتی خواب است نگاهش می کنم و باور نمی کنم خدا این بچه ی زیبا را به من داده است.»
دوباره می پرسم: «آخه مامان! ببین چقدر زشت بوده ام؟ چرا فکر می کردی خوشگلم؟ من که...» و مامان همان جواب همیشگی را می دهد: «خدا به قدری مادرها را عاشق می کند که همه چیز بچه را زیبا می بینند. اصلاً قصه ی مادرها جداست، عشق شان یک عشق خدایی است. تا مادر نشوی نمی فهمی!» من هرچه فکر می کنم نمی فهمم. باید صبر کنم تا روزی که عشق واقعی را درک کنم. خودم این قصه را بنویسم. روزی که عاشق شوم؛ روزی که مادر شوم.
نویسنده: مرضیه نفری
تصویرساز: زهره اقطاعی