توسل به امام زمان (ع) و حلّ مشکل رزمندگان
رو به من کرد و پرسيد: نماز امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را چطور ميخوانند؟ با تعجب پرسيدم: حالا چي شده که ميخواهي نماز امام زمان((عجل الله تعالی فرجه الشریف)را بخواني؟ گفت: نذر کردهام و بعد لبخندي زد.
گفتم: بايد مفاتيح را بياورم. مفاتيح را آوردم و از روي آن چگونگي نماز را خواندم. نماز را که خوانديم، گفت: برو هرچه زودتر بچهها را خبر کن.
يکي از همرزمان شهيد بزرگوار، محمد بروجردي (فرمانده عمليات غرب کشور) چنين نقل ميکند که:
جلسهاي داشتيم. وقتي که از جلسه برگشتيم، شهيد بروجردي به اتاق نقشه رفت و شروع به بررسي کرد. شب بود و بيرون، در تاريکي فرو رفته بود. ساعت دوي نيمه شب بود، ميخواستيم عمليات کنيم. قرار بود اوّل پايگاه را بزنيم، بعد از آنجا عمليات را شروع کنيم. جلسه هم براي همين تشکيل شده بود. با برادران ارتشي تبادل نظر ميکرديم و ميخواستيم براي پايگاه محل مناسبي پيدا کنيم. بعد از مدتي گفتوگو هنوز به نتيجهاي نرسيده بوديم. بايد هر چه زودتر محلّ پايگاه مشخص ميشد، و الّا فرصت از دست ميرفت و شايد تا مدتها نميتوانستيم عمليات کنيم.
چند روزي ميشد که کارمان چند برابر شده بود و معمولاً تا ديروقت هم ادامه پيدا ميکرد. خستگي داشت مرا از پاي در ميآورد. احساس سنگيني ميکردم، پلکهايم سنگين شده بود و فقط به دنبال يک جا به اندازة خوابيدن ميگشتم تا بتوانم مدتي آرامش پيدا کنم. بروجردي هنوز در اتاق نشسته بود، گوشهاي پيدا کردم و به خواب عميقي فرو رفتم. قبل از نماز صبح از خواب پريدم. بروجردي آمد توي اتاق، در حالي که چهرهاش آرامش خاصي پيدا کرده بود و از غم و ناراحتي چند ساعت پيش چيزي در آن نبود. دلم گواهي داد که خبري شده است. رو به من کرد و پرسيد: نماز امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)را چطور ميخوانند؟
با تعجب پرسيدم: حالا چي شده که ميخواهي نماز امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)را بخواني؟ گفت: نذر کردهام و بعد لبخندي زد.
گفتم: بايد مفاتيح را بياورم. مفاتيح را آوردم و از روي آن چگونگي نماز را خواندم. نماز را که خوانديم، گفت: برو هرچه زودتر بچهها را خبر کن.
مطمئن شدم که خبري شده وگرنه با اين سرعت بچهها را خبر نميکرد. وقتي همه جمع شدند گفت: برادران بايد پايگاه را اينجا بزنيم، همه تعجب کردند.
بروجردي با اطمينان روي نقشه يک نقطه را نشان داد و گفت: بايد پايگاه اينجا باشد. فرمانده سپاه سردشت هم آنجا بود. رفت طرف نقشه و نقطهاي را که بروجردي نشان داده بود، خوب بررسي کرد. بعد در حالي که متعجب، بود لبخندي از رضايت زد و گفت: بهترين نقطه همين جاست، درست همين جا، بهتر از اينجا نميشود.
همه تعجب کرده بودند. دو روز بود که از صبح تا شام بحث ميکرديم، ولي به نتيجه نميرسيديم؛ حتي با برادران ارتشي هم جلسهاي گذاشته بوديم و ساعتها با همديگر اوضاع منطقه را بررسي کرده بوديم. حالا چطور در مدتي به اين کوتاهي، بروجردي توانسته بود بهترين نقطه را براي پايگاه پيدا کند؟ يکي يکي آن منطقه را بررسي ميکرديم، همه ميگفتند: بهترين نقطه همين جاست و بايد پايگاه را همين جا زد.
رفتم سراغ برادر بروجردي که گوشهاي نشسته بود و رفته بود توي فکر. چهرهاش خسته نشان ميداد، کار سنگين اين يکي دو روز و کمخوابيهاي اين مدت خستهاش کرده بود. با اينکه چشمهايش از بيخوابي قرمز شده بودند ولي انگار ميدرخشيدند و شادماني ميکردند. پهلوي او نشستم، دلم ميخواست هرچه زودتر بفهمم جريان از چه قرار است. گفتم: چطور شد محلي به اين خوبي را پيدا کردي، الآن چند روز است که هرچه جلسه ميگذاريم و بحث ميکنيم به جايي نميرسيم. در حالي که لبخند ميزد گفت: راستش پيدا کردن محلّ اين پايگاه کار من نبود. بعد در حالي که با نگاهي عميق به نقشة بزرگ روي ديوار مينگريست ادامه داد:
شب، قبل از خواب توسل جستم به وجود مقدس امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)و گفتم که ما ديگر کاري از دستمان برنميآيد و فکرمان به جايي قد نميدهد، خودت کمکمان کن.
بعد پلکهايم سنگين شد و با خودم نذر کردم که اگر اين مشکل حل شود، به شکرانه نماز امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) بخوانم. بعد خستگي امانم نداد و همان جا روي نقشه به خواب رفتم.
تازه خوابيده بودم که ديدم آقايي آمد توي اتاق. خوب صورتش را به ياد نميآورم. ولي انگار مدتها بود که او را ميشناختم، انگار خيلي وقت بود که با او آشنايي داشتم.
آمد و گفت که اينجا را پايگاه بزنيد. اينجا محل خوبي است و با دست روي نقشه را نشان داد. به نقشه نگاه کردم و محلي را که آن آقا نشان ميداد را به خاطر سپردم.
از خواب پريدم، ديدم هيچ کس آنجا نيست. بلند شدم و آمدم نقشه را نگاه کردم، تعجب کردم، اصلاً به فکرم نرسيده بود که در اين ارتفاع پايگاه بزنيم و خلاصه اينگونه و با توسل به وجود مقدس امام زمان(علیه السلام)مشکل رزمندگان اسلام حل شد.
برگرفته از: امام زمان(علیه السلام)و شهدا، سليم جعفري، ص 49. به نقل از: آقاي شفيعي.
منبع: ماهنامه موعود شماره 92
/خ
گفتم: بايد مفاتيح را بياورم. مفاتيح را آوردم و از روي آن چگونگي نماز را خواندم. نماز را که خوانديم، گفت: برو هرچه زودتر بچهها را خبر کن.
يکي از همرزمان شهيد بزرگوار، محمد بروجردي (فرمانده عمليات غرب کشور) چنين نقل ميکند که:
جلسهاي داشتيم. وقتي که از جلسه برگشتيم، شهيد بروجردي به اتاق نقشه رفت و شروع به بررسي کرد. شب بود و بيرون، در تاريکي فرو رفته بود. ساعت دوي نيمه شب بود، ميخواستيم عمليات کنيم. قرار بود اوّل پايگاه را بزنيم، بعد از آنجا عمليات را شروع کنيم. جلسه هم براي همين تشکيل شده بود. با برادران ارتشي تبادل نظر ميکرديم و ميخواستيم براي پايگاه محل مناسبي پيدا کنيم. بعد از مدتي گفتوگو هنوز به نتيجهاي نرسيده بوديم. بايد هر چه زودتر محلّ پايگاه مشخص ميشد، و الّا فرصت از دست ميرفت و شايد تا مدتها نميتوانستيم عمليات کنيم.
چند روزي ميشد که کارمان چند برابر شده بود و معمولاً تا ديروقت هم ادامه پيدا ميکرد. خستگي داشت مرا از پاي در ميآورد. احساس سنگيني ميکردم، پلکهايم سنگين شده بود و فقط به دنبال يک جا به اندازة خوابيدن ميگشتم تا بتوانم مدتي آرامش پيدا کنم. بروجردي هنوز در اتاق نشسته بود، گوشهاي پيدا کردم و به خواب عميقي فرو رفتم. قبل از نماز صبح از خواب پريدم. بروجردي آمد توي اتاق، در حالي که چهرهاش آرامش خاصي پيدا کرده بود و از غم و ناراحتي چند ساعت پيش چيزي در آن نبود. دلم گواهي داد که خبري شده است. رو به من کرد و پرسيد: نماز امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)را چطور ميخوانند؟
با تعجب پرسيدم: حالا چي شده که ميخواهي نماز امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)را بخواني؟ گفت: نذر کردهام و بعد لبخندي زد.
گفتم: بايد مفاتيح را بياورم. مفاتيح را آوردم و از روي آن چگونگي نماز را خواندم. نماز را که خوانديم، گفت: برو هرچه زودتر بچهها را خبر کن.
مطمئن شدم که خبري شده وگرنه با اين سرعت بچهها را خبر نميکرد. وقتي همه جمع شدند گفت: برادران بايد پايگاه را اينجا بزنيم، همه تعجب کردند.
بروجردي با اطمينان روي نقشه يک نقطه را نشان داد و گفت: بايد پايگاه اينجا باشد. فرمانده سپاه سردشت هم آنجا بود. رفت طرف نقشه و نقطهاي را که بروجردي نشان داده بود، خوب بررسي کرد. بعد در حالي که متعجب، بود لبخندي از رضايت زد و گفت: بهترين نقطه همين جاست، درست همين جا، بهتر از اينجا نميشود.
همه تعجب کرده بودند. دو روز بود که از صبح تا شام بحث ميکرديم، ولي به نتيجه نميرسيديم؛ حتي با برادران ارتشي هم جلسهاي گذاشته بوديم و ساعتها با همديگر اوضاع منطقه را بررسي کرده بوديم. حالا چطور در مدتي به اين کوتاهي، بروجردي توانسته بود بهترين نقطه را براي پايگاه پيدا کند؟ يکي يکي آن منطقه را بررسي ميکرديم، همه ميگفتند: بهترين نقطه همين جاست و بايد پايگاه را همين جا زد.
رفتم سراغ برادر بروجردي که گوشهاي نشسته بود و رفته بود توي فکر. چهرهاش خسته نشان ميداد، کار سنگين اين يکي دو روز و کمخوابيهاي اين مدت خستهاش کرده بود. با اينکه چشمهايش از بيخوابي قرمز شده بودند ولي انگار ميدرخشيدند و شادماني ميکردند. پهلوي او نشستم، دلم ميخواست هرچه زودتر بفهمم جريان از چه قرار است. گفتم: چطور شد محلي به اين خوبي را پيدا کردي، الآن چند روز است که هرچه جلسه ميگذاريم و بحث ميکنيم به جايي نميرسيم. در حالي که لبخند ميزد گفت: راستش پيدا کردن محلّ اين پايگاه کار من نبود. بعد در حالي که با نگاهي عميق به نقشة بزرگ روي ديوار مينگريست ادامه داد:
شب، قبل از خواب توسل جستم به وجود مقدس امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)و گفتم که ما ديگر کاري از دستمان برنميآيد و فکرمان به جايي قد نميدهد، خودت کمکمان کن.
بعد پلکهايم سنگين شد و با خودم نذر کردم که اگر اين مشکل حل شود، به شکرانه نماز امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) بخوانم. بعد خستگي امانم نداد و همان جا روي نقشه به خواب رفتم.
تازه خوابيده بودم که ديدم آقايي آمد توي اتاق. خوب صورتش را به ياد نميآورم. ولي انگار مدتها بود که او را ميشناختم، انگار خيلي وقت بود که با او آشنايي داشتم.
آمد و گفت که اينجا را پايگاه بزنيد. اينجا محل خوبي است و با دست روي نقشه را نشان داد. به نقشه نگاه کردم و محلي را که آن آقا نشان ميداد را به خاطر سپردم.
از خواب پريدم، ديدم هيچ کس آنجا نيست. بلند شدم و آمدم نقشه را نگاه کردم، تعجب کردم، اصلاً به فکرم نرسيده بود که در اين ارتفاع پايگاه بزنيم و خلاصه اينگونه و با توسل به وجود مقدس امام زمان(علیه السلام)مشکل رزمندگان اسلام حل شد.
برگرفته از: امام زمان(علیه السلام)و شهدا، سليم جعفري، ص 49. به نقل از: آقاي شفيعي.
منبع: ماهنامه موعود شماره 92
/خ