اعترافات یك دیپلمات آمریكائی (1)
«هنري پرچت»، مدير بخش ايران در وزارت امور خارجه امريكا، بين سالهاي 1980 ـ 1978، در جريان انقلاب ايران، پُستي كليدي داشت. پيش از آن، بين سالهاي 1972 تا 1976 در مقام مأمور سياسي ـ نظامي در سفارت امريكا در تهران انجام وظيفه كرده بود. در اين جا گزيدهاي از مصاحبه وي با چارلز استوارت كندي، مورخ شفاهي انجمن آموزش و مطالعات ديپلماتيك از نظرتان ميگذرد.
شما در ماه ژوئن 1978 مديريت بخش ايران [در وزارت امور خارجه امريكا] را بر عهده گرفتيد آيا مي توانيد وضعيتآن زمان ايران را توصيف كنيد؟
* مشكلات ايران [در آن زمان هنوز كسي از لفظ انقلاب استفاده نميكرد] در ماه ژانويه شروع شد، يعني زماني كه آدمها و روزنامههاي شاه به آيتالله [امام] خميني (ره) توهين كردند، و طلاب حوزه علميه قم دست به راهپيمايي زدند. تعدادي از آنها به ضرب گلوله كشته شدندو همين امر موجب شد كه عزاداران به خيابانها بريزند. اين واقع در ماه ژانويه شروع شد و در روز سوم و چهلم بزرگداشت قربانيان، عزاداران در تهران، تبريز و شهرهاي ديگر دست به راهپيمايي زدند. هر بار نيروهاي ضد شورش به مردم حمله ميكردند [و عدهاي را ميكشتند] و مراسم بيشتري براي بزرگداشت كشتهشدگان برگزار ميشد. كشور داشت از كنترل خارج ميشد
و شاه نيز عصبي شده بود. او سپس وعده رژيمي ليبرال تر [اعطاي آزاديهاي بيشتر] به مردم داد، ولي متأسفانه مردم ديگر به حرفهايش گوش نميدادند.
من نگران وقايع ايران بودم. سفارت [امريكا] نيز در اين مورد ابراز نگراني ميكرد، اما مطبوعات [امريكا] كه در آن زمان هيچ خبرنگاري در تهران نداشتند، وقايع را كماهميت جلوه ميدادند. روزنامههاي امريكايي داراي خبرنگاراني محلي [منطقهاي] بودند و ما هميشه فكر ميكرديم از يك جاي ديگر هم مزد ميگيرند يعني از ساواك، يا همان پليس مخفي [شاه].
بنابراين، سطح نگرانيها چندان شديد نبود. زماني كه در ماه ژوئن به مديريت بخش ايران منصوب شدم، در واقع، اوضاع آرام شده بود و مراسم عزاداري به پايان رسيده بود، و هر چند هنوز تنشهايي وجود داشت، اما به خشونتهاي مكرر نميكشيد.
در آن زمان آيا برداشت ديگران و همچنين نظر شخصي خودتان، اين بود كه شاه يا بايد ليبرالتر شود ]آزاديهاي بيشتري به مردم بدهد] و يا محافظهكار تر و مذهبيتر؟
*اصولاً، در آنزمان واشنگتن فكر نميكرد شاه، كه از سال 1941 به بعد با مشكلات عديدهاي مواجه شده بود، واقعاً در خطر باشد. برخي فكر ميكردند ليبرالتر شدن شاه [اعطاي آزاديهاي بيشتر به مردم]، يعني خودداري از سركوب مردم، مشكل را حل ميكند؛ ولي هيچكس فكر نميكرد كه مذهبي شدن او و يا كمك به مساجد و غيره راهحل مشكل باشد، زيرا در آن مرحله مذهبيون نفوذ چنداني بر تفكر آمريكا نداشتند.
آيا به اين دليل نبود كه نميخواستيم با ملاها صحبت كنيم،و اين كه آمريكاييها، به ويژه در آن روزها، تفكري مذهبي نداشتند؟ ما مردمي سكولار هستيم و به همين دليلي دنبال راهحلهاي سكولار ميگرديم.
* فراموش نكنيد داريم به مسايلي كه در گذشته رخ داده نگاه ميكنيم. پيش از آن هرگز يك انقلاب اسلامي رخ نداده بود. البته روحانيون قبلاً برخي راهپيماييها را رهبري كرده بودند، مثلاً همان راهپيمايي 25 سال پيش از انقلاب به رهبري [امام] خميني (ره)، كه در آن زمان به زندان افتاد و سپس به تركيه و از آن جا به عراق تبعيد شد. در واقع بُعد مذهبي قضيه در بهار سال 1978 اصلاً محور اصلي نبود؛ بلكه ما با يك قيام مردمي مواجه بوديم. حتي خيليها فكر نميكردند كه قيام مردم ادامه پيدا كند؛ زيرا شاه داراي يك پليس مخفي بيرحم و ارتشي بود كه همه فكر ميكردند به او وفادار است. اين گونه تصور ميشد كه شايد اين قيام مردمي به خشونت كشيده شود، ولي عمري نخواهد داشت و پليس مخفي و ارتش [شاه] آنها را سركوب ميكنند. به خاطر داريم كه سفارت [آمريكا در تهران] در ماه مه 1978 پيامي مخابره كرد و در آن از [امام] خميني (ره) نام برد، كه هر چند در آن زمان يكي از عوامل تحريك اين ناآراميها بود اما هنوز شأن و منزلتي را كه بعدها به عنوان رهبر يافت، پيدا نكرده بود. صرف اين مسأله كه سفارت [امريكا] بايد با مخابرة يك پيام [امام] خميني (ره) را به مقامات واشنگتن بشناساند نشان ميدهد كه ما چقدر در مورد مسايل سياسي داخلي ايران و نقش [امام] خميني(ره) در آن اطلاع داشتيم. يكي از اولين كساني كه پس از انتصابم به اين پست به ديدنم آمد، يكي از كارمندان سفارت اسرائيل [در امريكا] بود كه مسئوليت امور خاورميانه را بر عهده داشت. او به من گفت: «ديگر دوران شاه به سر آمده است». قبلاً هيچ كس ديگري چنين چيزي به من نگفته بود. او فكر ميكرد شاه درمخمصه بدي گير افتاده است. فكر ميكنم اين كارمند اسرائيلي براساس اطلاعاتش از وضعيت ايران كه از طريق سفارت غير رسمي اسرائيل در تهران به او ميرسيد، قضاوت ميكرد.
كمي پس از آن عهدهدار مسئوليت جديدم شدم، يك اتفاق ديگر نيز افتادو به من گفتند كه هنري كيسينجر [وزير سابق امور خارجه] از ايران بازگشته و به منظور ارايه گزارش صحبتهايش با شاه، با وزارت امور خارجه تماس گرفته است. شاه به او گفته بود نميداند چگونه يك مشت آخوند ... ميتوانند راهپيمايي اين چنين منظم و مؤثر را رهبري كنند؛ حتماً يك نيروي ديگر دارد آنها را رهبري ميكند. او به اين نتيجه رسيده بود كه حتماً سازمان سيا پشت اين قضاياست. شاه از هنري كيسينجر پرسيده بود چرا سيا دارد با او چنين معاملهاي ميكند. چرا بايد آنها عليه شاه توطئه كنند. خودش براي اين سوال، دو جواب پيدا كرده بود، اين كه امريكاييها فكر ميكنند شاه با معاملات اخيرش با شوروي براي خريد تجهيزات نظامي غير مرگبار، كارخانه ذوب آهن و چيزهايي از اين قبيل، قدري بيش از حد به شوروي نزديك شده است؛ حال كه امريكاييها فكر ميكنند او خود نرمي نشان داده است، شايد [سيا معتقد است] كه مذهبيون [ايران] با سرسختي بيشتري ضد كمونيست هستند و از سياست مهار حمايت بيشتري خواهند كرد. نظريه ديگر شاه اين بود كه امريكاييها و روسها، همانند بريتانيا و روسيه در اوايل قرن، تصميم دارند ايران را به حوزههاي نفوذ تقسيم كنند. امريكا جنوب ايران را كه بيشترين نفت را داشت، تحت نفوذ بگيرد و شوروي نيز، همچون گذشته شمال ايران را در اختيار داشته باشد.
يعني اصولاً همان تقسيمبندي قبل از جنگ جهاني اول
*اينها تئوريهاي شاه براي توضيح دلايل تحريك مردم از سوي سازمان سيا بود. از تعجب زبانم بند آمد. اين همان مردي بود كه براي نجات منافع بسيار مهممان در ايران به او دل بسته بوديم. او يك ديوانه بود.اين همان شخصي بود كه بايد با او كار ميكردم. دريافتم كارم خيلي مشكلتر از آن است كه قبلاً فكر ميكردم.
سپس، بيل سوليوان، كه پس از انتخاب كارتر به رياست جمهوري، سفير [آمريكا در ايران] شده بود، براي تعطيلات به آمريكا آمد. شاه حتي پيش از آنكه كارتر نامزد رياست جمهوري شود از به قدرت رسيدن او شديداً نگران بود، و ميترسيد كارتر نيز همچون [رئيسجمهور] كندي به او فشار بياورد كه ليبرالتر شود. فكر ميكنم وقتي كارتر انتخاب شد، نگرانيهاي شاه هم بيشتر شد. اما هر چند، رئيسجمهور كارتر در مبارزات انتخاباتياش از حقوق بشر و فروش بيرويه تسليحات صحبت كرده بود، واقعاً قصد نداشت در دوران رياست جمهورياش اين برنامههال را اجرا كند. در واقع او اصلاً دلش نميخواست براي ايران مشكلي پيش بيايد. كارتر نميخواست دردسر ايران را هم بكشد. در آن زمان مسأله اعراب و اسراييل و مهار شوروي و چين به اندازه كافي امريكا را به خود مشغول كرده بود. كارتر، بيل سوليوان را كه يك آدم واقعبين و يك ديپلمات كاملاً حرفهاي بود به ايران فرستاده بود تا به شاه اطمينان دهد كه امريكا همچنان حامي اوست.
پيش از آنكه سوليوان به ايران برگردد، در ملاقات با كارتر گفت كه نميخواهد هيچ گونه فشاري در ارتباط با حقوق بشر به شاه وارد شود. او ميخواست امريكا همان روابطي را با شاه داشته باشد كه هميشه داشت. بايد هر چه ميتوانستيم به او سلاح ميفروختيم، البته با قدري احتياط، اما نبايد در ارتباط با حقوق بشر به او فشار ميآورديم. بايد همان روال گذشته را ادامه ميداديم.
سوليوان كه تا ماه ژوئن 1978 نزديك به يك سال را در ايران گذرانده بود، براي تعطيلات به امريكا بازگشت. او براي مشاوره به وزارت امور خارجه آمده، و در آن زمان همگي نگران ناآراميهاي ايران بوديم. من تقريباً در اكثر ديدارهاي سوليوان حضور داشتم. سوليوان ميگفت همه چيز رو به راه است.آدمهاي شاه آدرس ملاها را پيدا كردهاند و با دادن پول به آنها دهانشان را بستهاند. ملاها هم به مساجد بر ميگردند و ساكت ميشوند: در واقع، منظورش اين بودكه آنها را خريدهاند. گزارش او خيلي خوش بينانه بود، اما در آن زمان هيچ چيز نگران كنندهاي در ايران اتفاق نيفتاد. سوليوان دو ماه به مكزيك رفت. سپس نام شاه از رسانهها محو شد. فكر ميكنم «ليدي برد جانسون» به ايران رفت و «چارلي نس»، مسئول DCM، او را به ملاقات شاه برد. ا و گوشهگير شده بود ديگر نامي از شاه در روزنامهها و در تلويزيون برده نميشد. نميدانستيم چه اتفاقي برايش افتاده است. حال كه به گذشته نگاه ميكنم، فكر ميكنم شايد در آن زمان آزمايشهايي انجام داده بود و وضعيت بد سلامتياش را ميدانست. البته اين فقط حدس و گمان است. هرگز چيزي در مورد وضعيت سلامتي شاه به ما گفته نشد.
آيا اصلاً چيزي شبيه به پرونده رواني از سيا دريافت كرده بوديد؟
*چنين پروندهاي در جريان انقلاب به دستمان رسيد، اما آنقدر سطحي و مختصر بود كه هيچ ارزشي نداشت.
شاه روز اول اوت پيدايش شده و سركارش برگشت. نزديك اواسط اوت بود كه يك آخوند معروف در تصادفي در يك بزرگراه كشته شد و مردم فكر ميكردند كه اين كار ساواك است. مردم اصفهان به خيابانها ريختند و در آنجا حكومت نظامي اعلام شد. ماه اوت در آن زمان مصادف بود با ماه رمضان. پس از آن، نزديك به اواخر ماه اوت بود كه در يكي از سينماهاي آبادان آتشسوزي شد، به دليل قفل بودن درها فكر ميكنم 700 نفر كشته شدند. فاجعه دلخراشي بود. آدمهاي شاه، ملاها را مقصر ميدانستند. در جريان راهپيماييهاي ماههاي قبل نيز روحانيان اغلب وضعيت سينماها را مورد انتقاد قرار ميدادند و ميگفتند كه سينماها فيلمهاي غربي خلاف شرع نشان ميدهند. بنابراين، ساواك سعي ميكرد به مردم بقبولاند كه اين هم كار ملاهاست. اما هيچ كس در ايران چنين چيزي را باور نميكرد.همه مردم فكر ميكردند رژيم اين كار را كرده و دارد آن را به گردن ملاها مياندازد. همين مسأله نشان ميداد مردم چقدر به رژيم بياعتماد هستند. در آن زمان گزارش بسيار كوتاهي از سيا به دستمان رسيد كه در آن گفته شده بود بر اساس اطلاعات واصله از يكي از خبرچينهاي سيا در ساواك، آتشسوزي كار ساواك بوده است. البته هيچ كس نميداند آيا اين اطلاعات صحت داشت يا خير.
تقريباً در همين روزها بود كه سوليوان از تعطيلات برگشت و ايران را غرق ناآرامي يافت. با وجود اين، باز هم به وزارت امور خارجه رفت و با خوشبيني ميگفتند شاه ميتواند خودش اوضاع را رو به راه كند. در ديدار سوليوان و برژينسكي [مشاور امنيت ملي] برژينسكي به سوليوان گفت، شاه از آدمهاي ماست و بايد به هر قيمتي كه شده از او حمايت كنيم. برژينسكي گفت كه هيچ سازشي در كار نيست و ما بايد هر كاري كه ميتوانيم براي حمايت از شاه انجام دهيم. موضع برژينسكي خيلي سرسختانهتر از سوليوان بود.
سوليوان به ايران برگشت و زماني كه وارد ايران شد، يعني در اواخر ماه رمضان، يكي از اولين كارهايي كه كرد اين بود كه به ديدن شاه، كه در آن زمان شديداً افسرده بود، برود. شاه نميتوانست بفهمد چرا ملتش عليه او قيام كردهاند. شاه معتقد بود كه براي آنها كارهاي زيادي كرده بود ولي مردم قدرنشناس و بيوفا بودند. سوليوان در پيامي كه به امريكا مخابره كرد گفت، بايد كاري بكينم و قدري به شاه روحيه بدهيم.به همين دليل، متن يك پيام از رئيسجمهور به شاه را تهيه كرد و برايمان فرستاد. متن خوبي بود، البته من جملههايي را كه در آن از سلطنت شاه تمجيد و تحسين شده بود حذف كردم زيرا شايسته يك كشور دموكراتيك نبود، و آنرا به مسئولين ذيربط در دولت دادم. در اين زمان راهپيماييهاي عظيمي در سرتاسر ايران برپا ميشد. ميليونها نفر از مردم به خيابانها ميريختند و به طور غير خشونتباري تظاهرات ميكردند، بايد خاطر نشان كنم كه در طول ماه اوت، هل ساندرز، معاون وزير امور خارجه [در امور خاور نزديك] سخت مشغول آماده كردن زمينه كنفرانس كمپ ديويد بود. بيل كرافورد، كه معاون ساندرز بود، مسئوليت امور ايران و نظارت بر من را بر عهده داشت. او يك عربشناس بود و چيز زيادي در مورد ايران نميدانست. به همين دليل همه كارها را به من محول كرده بود. وقتي پيشنويس نامه سوليوان تأييد شد آن را به كاخ سفيد فرستادم. در آنجا نامه را در درون كيف آدمهايي گذاشتند كه داشتند به كمپ ديويد ميرفتند و در آنجا رابطهشان با جهان خارج قطع ميشد. نتيجه اين بود كه نامه سوليوان دو هفته در يك كيف ماند.
راهپيماييها در ماه سپتامبر نيز ادامه يافت. فكر ميكنم قبل از هفتم سپتامبر بود كه شاه در تهران حكومت نظامي اعلام كرد. هيچ كس اجازه نداشت در خيابانها تظاهرات كند. حكومت نظامي در يك روز پنجشنبه اعلام شد، و در روز جمعه «كه بعداً جمعه سياه ناميده شد» مردمي كه چيزي از حكومت نظامي نشنيده بودند، به خيابانها ريختند. در ميدان ژاله در جنوب تهران، نظاميان [شاه] مردمي را كه حكومت نظامي را نقض كرده بودند، به گلوله بستند . چند نفر كشته شدند؟ اگر از مخالفان شاه بپرسيد، ميگويند خيلي بيشتر از هزار نفر و اگر از آدمهاي شاه ميپرسيدند، ميگفتند خيلي كمتر از صد نفر. سفارت امريكا نهايتاً تعداد كشتهها را 125 نفر اعلام كرد،كه آن را از خبرنگار ايراني حاضردر ميدان به دست آورده بود. واقعاً هيچ كس نميدانست چند نفر كشته شدهاند. با وجود اين، تصور بر اين بود كه مردم زيادي كشته شدهاند و اركان رژيم به لرزه افتاده است.
فرداي اين قتل عام بود كه اين احساس به من دست داد كه كار شاه تمام است؛ زيرا با ملتش وارد جنگ شده بود، و مسلماً نميتوانست در چنين جنگي پيروز باشد. اما نميدانستم دقيقاً چه زمان و چگونه خواهد رفت؛ علاوه بر اين، برايم مشخص نبود كه آيا ميتواند به نحوي با آنها سازش كند، كه مسلماً از قدرتش كاسته ميشد. اما يك چيز برايم روشن بود، اينكه ايران فردا هرگز همان ايران ديروز نخواهد بود. عناصر مخالف نقش بزرگتر و شاه نقش كوچكتري خواهد داشت، و ما بايد خودمان را با اين حقيقت وقف دهيم. البته اين ديدگاه با سياستهاي امريكا كاملاً مغاير بود. تا آنجا كه ميدانستم هيچ كس ديگري در دولت امريكا به ويژه دكتر برژينسكي چنين نظري نداشت. ميدانستم اگر نتيجهگيريهاي خود را اعلام كنم، مرا به مؤسسه خدمات خارجي ميفرستند تا به يادگيري يك زبان ديگر، كه مسلماً فارسي نبود، بپردازم. بنابراين، بايد خيلي آهسته پيش ميرفتم و اين نظرات را تنها در حاشيه مطرح ميكردم. بايد سعي ميكردم سياستهايمان را به گونهاي تغيير دهم كه با برداشت من از واقعيت همخواني داشته باشد، نه اينكه ناگهان با آن مخالفت كنم، و قبل از اينكه چيزي عوض شود، از كار بركنار شوم. اما بياييد به روز جمعه برگرديم. در پايان همان روز جلسهاي در طبقه هفتم به رياست ديو نيوسوم [معاون وزير] كه به اعتقاد من عالي رتبهترين مقام حاضر بود تشكيل شد، تا راهي براي واكنش به اين قتل عام پيدا كنيم. روشن بود كه اين واقعه، ارسال نامه سوليوان را منتفي ميكرد، بنابراين تصميم گرفتيم از طريق تلفن با شاه تماس بگيريم. فرداي همان روز، هل ساندرز از كمپ ديويد به من تلفن زد. او گفت كه انور سادات ]رئيس جمهور مصر] و مناخم بگين [نخستوزير اسراييل] و موشهدايان وزير امور خارجه اسراييل، به شاه تلفن كردهاند، و رئيس جمهور هم قصد دارد به شاه تلفن بزند. اما چه چيزي بايد به شاه بگويد؟
در اينجا بود كه براي اولين بار ديدگاه جديد خودم را در بوته آزمايش گذاشتم. به ساندرز گفتم: «به نظر من بايد از او حمايت كنيم. نميتوانيم او را تنها بگذاريم. اما بايد چيزي بگوييم كه نشان دهد اوضاع ايران را درك ميكنيم. و اينكه پيام بايد خيلي مختصر و كوتاه باشد.» يادم نميآيد آيا پيام را از پشت تلفن ديكته كردم يا خير، اما در يك پاراگراف حمايت قاطع خودمان را از شاه اعلام كرديم و در پاراگراف دوم گفتيم كه به اعتقاد ما دادن آزاديهاي بيشتر به مردم ميتواند آيندة بهتري براي ايران رقم بزند. كارتر هم همين پيام را براي شاه ارسال كرد.از سوليوان شنيدم شاه به قدري از دريافت اين پيام خوشنود شد كه روز بعد متن پيام را منتشر ساخت. اما آنطور كه اميد داشتيم، نشد. اين پيام براي مردم كوچه و خيابان به اين معني بود كه امريكاييها پشت شاه هستند و از كشتار مردم در ميدان ژاله حمايت كردهاند، به همين دليل، پيام در واقع به ضرر ما شد. هر چند اوضاع كاملاً از كنترل خارج نشد، اما هر روز بدتر ميشد. پيش از اين، اتحاديههاي كارگري در معناي واقعياش در ايران وجود نداشت. فقط رژيم بعضيها را به عنوان رهبران اتحاديههاي كارگري منصوب ميكرد. اما حالا شاهد شكلگيري گروههاي كارگري واقعي بوديم كه از اهداف انقلاب حمايت ميكردند. هر روز يك عده اعتصاب ميكردند. اول كارگران صنعت نفت، بعد كارمندان دولت و بانك مركزي و ديگران. اعتصابات عملاً كشور را تعطيل كرده بود، علاوه بر اين، به رغم حكومت نظامي، مردم هر روز به خيابانها ميريختند.
شاه يك سياست دوگانه را دنبال ميكرد. از يك سو رژيم، مردم زيادي را به گلوله بسته بود. از سوي ديگر، براي جلب نظر مردم، نخستوزير قبلي را زنداني كرد و يك نخستوزير جديد جاي آن نشاند. علاوه بر اين، آدمهاي ديگري را نيز كه فاسد پنداشته ميشدند، به زندان انداخت. برخي از مخالفان را از زندان آزاد كرد. اگر يك ايراني نبوديد،كاملاً گيج ميشديد. آيا شاه عطوفت نشان ميدهد يا خشونت؟ در واقع، شاه كه در پي يافتن راه حلي [براي خروج از مخمصه] بود، هر دو كار را ميكرد.
در طول اين دوره، يعني سپتامبر و اكتبر، مناسبتهايي بود كه واشنگتن بايد براي ايران تبريكهايي ميفرستاد، مثلاً رئيس جمهور ]كارتر] بايد به مناسبت سالگرد تولد شاه، يا وليعهد ايران، يك پيام تبريك علني براي شاه ارسال ميكرد. اين نوع مراسم تشريفاتي سنتي بود تا نشان دهيم كه دو رژيم دوستاني بسيار صميمي هستند.
اما، در مورد شاه ما خيلي وسواس نشان ميداديم، اينطور نيست؟ به نظر ميرسد در مقايسه با ديگر رهبران جهان، ما وقت زيادي را صرف چاپلوسي از شاه ميكرديم.
* بله، همينطور است. او شخصيتي داشت كه دايم بايد قربان صدقهاش ميرفتيم. اما با توجه به ديدگاه جديد و شخصيام در مورد آينده شاه سعي كردم قدري از لحن چاپلوسانه پيامها بكاهم. شاه همچنان پيامهاي تبريك ما را از راديو و تلويزيون پخش ميكرد، و من فكر ميكردم كه اين كار [چاپلوسي] برايمان كار عاقلانهاي نيست. علاوه بر اين، فكر ميكردم بايد به تدريج اپوزيسيون را بشناسيم. نه وزارت امور خارجه و نه سفارت [امريكا در تهران] تا به آن زمان با آنها هيچ تماسي نداشتند. ريچارد كاتم، استاد علوم سايسي [دانشگاه پيتزبرگ] كه فرد ناخواندهاي در وزارت امور خارجه بود، با گري سيك، مسئول امور ايران در شوراي امنيت ملي، تماس گرفت و پيشنهاد كرد با ابراهيم يزدي، كه يك دكتر ايراني در تگزاس بود و داشت براي همكاري با [امام] خميني (ره) با پاريس ميرفت، صحبت كند. يزدي در سفرش به پاريس از واشنگتن عبور ميكرد. به عقيده من فكر خوبي بود، اما گري سيك فكر ميكرد كه رتبهاش بسيار بالاتر از آن بود كه بخواهد با يزدي ملاقات كند. بنابراين، پيشنهاد كرد كه من با يزدي صحبت كنم. من هم فوراً پذيرفتم و قرار ملاقاتي گذاشته شد. سپس وارن كريستوفر [معاون وزير] از اين قرار ملاقات خبردار شد و به من گفت كه نبايد با يزدي ديدار كنم. يزدي نبايد با هيچ يك از مقامات آمريكايي صحبت كند. خيلي مأيوس شدم، ولي فكر ميكردم، بالاخره بايد راهي براي تماس با اين آدمها پيدا ميكرديم. در آن زمان، سفارت [آمريكا در ايران] هيچ تماس مفيدي با اپوزيسيون نداشت.
تا اواسط سپتامبر و اوايل اكتبر، مطبوعات هنوز توجه جدي به رويدادهاي ايران نداشتند، با وجود اين، واشنگتن پست يك روز صبح تيتر زد «ايران قرارداد ساخت نيروگاه هستهاي را لغو كرد.» پول زيادي در اين قرارداد بود، اما به دليل شورشهاي كارگري ايرانيها قادر به اجراي قراردادشان نبودند. البته ما اين را ميدانستيم، زيرا سفارت چند روز پيش در مورد آن به ما خبر داده بود. با وجود اين، از طبقه هفتم به من تلفن زدند و پرسيدند كه چه خبر است، و چرا ايرانيها قرارداد را لغو كردهاند؟ تئوري من اين بود كه در دوره خاصي از شكلگيري بحران، مسئول امور يك كشور مسئوليت كامل امور را بر عهده دارد.
در ماه اكتبر كه نيروي دريايي امريكا ميخواست تعداد بيشتري از هواپيماهاي اف 14 را به ايران بفروشد و آقاي دونكن، مرد شماره دوي وزارت دفاع، قصد داشت براي مذاكره بر سر فروش اين هواپيماها با شاه به ايران سفر كند، به آنها گفتم ديوانه شدهاند و حال كه ايران ثباتي نداشت، فروش تعداد بيشتري از آنها به اين كشور ديوانگي بود. به هر حال،آنها به اصفهان، يعني جايي كه هواپيماها مستقر بودند، رفتند ولي به دليل درگيريهاي خياباني نتوانستند حتي از هتل محل اقامتشان بيرون بيايند. چنين اتفاقاتي بود كه به تدريج واشنگتن را متقاعد ساخت كه با مشكلات جدي در ايران مواجه است.
قبلاًً در مورد اين مسأله صحبت كرديم كه سفارت [آمريكا در ايران] به دليل اينكه شاه را نگران نكند، از ارايه گزارش درباره وضعيت ايران خودداري ميكرد. چگونه ميدانستيد كه گزارشهاي مرتبط با تحولات ايران نظرات شما را تأييد ميكند؟
* گزارشهاي سفارت، عموماً افتضاح بود، بنابراين به مأمور داخلي تهيه گزارش گفتيم كه بايد قدري تلاش خود را بيشتر كند و پوشش خبري بهتري به وقايع ايران بدهد. سوليوان نيز پيش از من به كارمندان سفارت فشار آورده و آنها را مجبور كرده بود مثل يك سفارت عادي گزارش دهند و با برخي رهبران اپوزيسيون صحبت كنند. فكر ميكنم ماه نوامبر بود كه بالاخره تصميم گرفتند چنين كاري را انجام دهند، اما به اعتقاد من كارشان خوب نبود. با وجود اين، واقعاً براي مسئول امور يك كشور بسيار سخت است. كه همكاران خود را كه در آن كشور هستند، راهنمايي كند. واشنگتن و تهران هفت و نيم ساعت اختلاف ساعت داشتند. ساعت هشت صبح كه سر كارم ميآمدم. كارمندان سفارت كارشان را تعطيل كرده بودند، و چارلي نس يا سوليوان و من آنچه رادر طول روز اتفاق افتاده بود، مرور ميكرديم. به موازات شكل گرفتن و وخيمتر شدن بحران، تنشهايي نيز در درون دولت امريكا به وجود آمد. اگر بتوانيم چنين اسمي روي آنها بگذاريم، ليبرالهاي دفتر حقوق بشر و محافظهكاران كاخ سفيد با يكديگر اختلاف داشتند. در ماه اوت، سازمان سيا يك برآورد اطلاعاتي ملي در مورد ايران انجام داد و نتيجه گرفت كه هر چند ايران با مشكلاتي مواجه است، اما خطري جدي آن را تهديد نميكند. شاه اوضاع را تحت كنترل دارد. در يكي از جملات گزارش آمده بود كه ايران حتي در «وضعيت پيش از وقوع انقلاب» نيز نيست.
خب من به هيچوجه اين گزارش را قبول نداشتم و در پايين گزارش نوشتم كه با نتيجهگيري آن موافق نيستم و اينكه وزارت امور خارجه اين گزارش را تأييد نميكند.
به ويژه در ارتباط با پيامهاي تبريك مكرر [براي ايران]، احساس ميكردم كه تنش بين من و گري سيك دارد بالا ميگيرد. از زماني كه در اسكندريه بودم و گري سيك وابسته به نيروي دريايي در قاهره بود، او را ميشناختم. زماني كه مسئوليت امور ايران [در وزارت امور خارجه] بر عهده من گذاشته شد، او، من و همسرم را به همراه جسيكا متيوز و برخي كارمندان شوراي امنيت ملي به يك ضيافت شام دعوت كرد و من را به عنوان كسي كه واقعاً ايران را ميشناسد به ميهمانان معرفي كرد. اما بعداً،يعني زماني كه اوضاع در پاييز سال 1987 رو به وخامت نهاد، ما هم با يكديگر چپ افتاديم. اگر كتاب گري سيك به نام «همه سقوط ميكنند.» را بخوانيد، ميبينيد كه اصرار دارد ما را دوستاني بسيار صميمي نشان دهد، ولي در واقع از او انتقاد ميكردم و سرش داد ميكشيدم به نحوي كه ديگر با من تماس نگرفت. بله، سرش داد ميكشيدم زيرا از اينكه ميديدم او از نظرات برژينسكي حمايت ميكند و به حرف من هيچ كس ديگري گوش نميدهد، خيلي سرخورده و عصباني بودم. اما در وزارت امور خارجه، آدمهايي در سطح خودم از من حمايت ميكردند و بدين ترتيب ما به نوعي يك كارگروهي تشكيل داده بوديم. در جلساتي كه داشتيم، مشكلات شاه را كاملاً توضيح مي دادم. هميشه به حرفهايم گوش ميدادند. به تدريج، بعضيها پيدا شدند كه از نظراتم حمايت ميكردند.
در همان فصل پاييز بود كه يك نفر از برنامه مكل نيل لرر، از اخبار شبانگاهي پي بي اس، با وزارت امور خارجه تماس گرفت و گفت مايل است با كسي مصاحبه كند كه بتواند در مورد ايران حرف بزند. هيچ كس اين درخواست را نپذيرفت تا اينكه در نهايت به من رسيد و من هم موافقت كردم. خب معلوم بود نميخواهم بروم آنجا بنشينم و در مقابل چشم مردم آمريكا، سياستهاي امريكاي را محكوم كنم. جوزف كرافت خبرنگار آنجا بود و داشت نگراني عميق خود را از وضعيت شاه ابراز ميكرد. سعي داشتم خيال مردم را راحت كنم. يك بار پرسيدند، «آيا به نظر شما، شاه ايران را ترك ميكند.» و من هم بدون لحظهاي تأمل گفتم «به هيچ وجه احتمال چنين چيزي وجود ندارد» هر چند خودم نظر ديگري داشتم.در واقع دروغ گفتم. بايد اين كاررا ميكرديم زيرا گرفتار يك معضل بوديم. نميتوانستيم زير پاي شاه را خالي كنيم. زيرا هيچ ساختار جايگزين ديگري وجود نداشت. نميخواستيم او را سراسيمه كنيم و به كاري غير معقول واداريم. آنچه به دنبالش بوديم يك واكنش تدريجي بود كه ما را باحفظ موقعيت آمريكا در آنچه به طور صلحآميزي به يك وضعيت جديد راهنمايي ميكرد.
در همين مصاحبه بود كه با مدير توليد اخبار خاورميانه در آن برنامه آشنا شدم. در آن زمان، خبرنگاران زيادي براي مصاحبه به وزارت امور خارجه ميآمدند. علاوه براين، ديدارها، گفت وگوهاي سطح بالايي نيز در كاخ سفيد و وزارت خارجه انجام ميشد. بنابراين حالا ديگر دولت دست به كار شده بود.
من معمولاً به همراه هل ساندرز در جلسات اتاق بحران كاخ سفيد حاضر ميشدم. گاهي برژينسكي رياست جلسات را بر عهده داشت و گاهي هم مونول [معاون رئيسجمهور]. يادم ميآيد يك روز در چنين جلسهاي بودم، به حضار نگاهي انداختم، كه همگي از من ارشدتر بودند، و با خودم فكر كردم كه به جز من، هيچكس چيزي در مورد ايران نميداند، و ميدانستم كه اطلاعات من در مورد ايران بسيار ناقص است. بنابراين در طول بحران، ما واقعاً در مخصمه افتاده بوديم.
منبع:موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی
/س
شما در ماه ژوئن 1978 مديريت بخش ايران [در وزارت امور خارجه امريكا] را بر عهده گرفتيد آيا مي توانيد وضعيتآن زمان ايران را توصيف كنيد؟
* مشكلات ايران [در آن زمان هنوز كسي از لفظ انقلاب استفاده نميكرد] در ماه ژانويه شروع شد، يعني زماني كه آدمها و روزنامههاي شاه به آيتالله [امام] خميني (ره) توهين كردند، و طلاب حوزه علميه قم دست به راهپيمايي زدند. تعدادي از آنها به ضرب گلوله كشته شدندو همين امر موجب شد كه عزاداران به خيابانها بريزند. اين واقع در ماه ژانويه شروع شد و در روز سوم و چهلم بزرگداشت قربانيان، عزاداران در تهران، تبريز و شهرهاي ديگر دست به راهپيمايي زدند. هر بار نيروهاي ضد شورش به مردم حمله ميكردند [و عدهاي را ميكشتند] و مراسم بيشتري براي بزرگداشت كشتهشدگان برگزار ميشد. كشور داشت از كنترل خارج ميشد
و شاه نيز عصبي شده بود. او سپس وعده رژيمي ليبرال تر [اعطاي آزاديهاي بيشتر] به مردم داد، ولي متأسفانه مردم ديگر به حرفهايش گوش نميدادند.
من نگران وقايع ايران بودم. سفارت [امريكا] نيز در اين مورد ابراز نگراني ميكرد، اما مطبوعات [امريكا] كه در آن زمان هيچ خبرنگاري در تهران نداشتند، وقايع را كماهميت جلوه ميدادند. روزنامههاي امريكايي داراي خبرنگاراني محلي [منطقهاي] بودند و ما هميشه فكر ميكرديم از يك جاي ديگر هم مزد ميگيرند يعني از ساواك، يا همان پليس مخفي [شاه].
بنابراين، سطح نگرانيها چندان شديد نبود. زماني كه در ماه ژوئن به مديريت بخش ايران منصوب شدم، در واقع، اوضاع آرام شده بود و مراسم عزاداري به پايان رسيده بود، و هر چند هنوز تنشهايي وجود داشت، اما به خشونتهاي مكرر نميكشيد.
در آن زمان آيا برداشت ديگران و همچنين نظر شخصي خودتان، اين بود كه شاه يا بايد ليبرالتر شود ]آزاديهاي بيشتري به مردم بدهد] و يا محافظهكار تر و مذهبيتر؟
*اصولاً، در آنزمان واشنگتن فكر نميكرد شاه، كه از سال 1941 به بعد با مشكلات عديدهاي مواجه شده بود، واقعاً در خطر باشد. برخي فكر ميكردند ليبرالتر شدن شاه [اعطاي آزاديهاي بيشتر به مردم]، يعني خودداري از سركوب مردم، مشكل را حل ميكند؛ ولي هيچكس فكر نميكرد كه مذهبي شدن او و يا كمك به مساجد و غيره راهحل مشكل باشد، زيرا در آن مرحله مذهبيون نفوذ چنداني بر تفكر آمريكا نداشتند.
آيا به اين دليل نبود كه نميخواستيم با ملاها صحبت كنيم،و اين كه آمريكاييها، به ويژه در آن روزها، تفكري مذهبي نداشتند؟ ما مردمي سكولار هستيم و به همين دليلي دنبال راهحلهاي سكولار ميگرديم.
* فراموش نكنيد داريم به مسايلي كه در گذشته رخ داده نگاه ميكنيم. پيش از آن هرگز يك انقلاب اسلامي رخ نداده بود. البته روحانيون قبلاً برخي راهپيماييها را رهبري كرده بودند، مثلاً همان راهپيمايي 25 سال پيش از انقلاب به رهبري [امام] خميني (ره)، كه در آن زمان به زندان افتاد و سپس به تركيه و از آن جا به عراق تبعيد شد. در واقع بُعد مذهبي قضيه در بهار سال 1978 اصلاً محور اصلي نبود؛ بلكه ما با يك قيام مردمي مواجه بوديم. حتي خيليها فكر نميكردند كه قيام مردم ادامه پيدا كند؛ زيرا شاه داراي يك پليس مخفي بيرحم و ارتشي بود كه همه فكر ميكردند به او وفادار است. اين گونه تصور ميشد كه شايد اين قيام مردمي به خشونت كشيده شود، ولي عمري نخواهد داشت و پليس مخفي و ارتش [شاه] آنها را سركوب ميكنند. به خاطر داريم كه سفارت [آمريكا در تهران] در ماه مه 1978 پيامي مخابره كرد و در آن از [امام] خميني (ره) نام برد، كه هر چند در آن زمان يكي از عوامل تحريك اين ناآراميها بود اما هنوز شأن و منزلتي را كه بعدها به عنوان رهبر يافت، پيدا نكرده بود. صرف اين مسأله كه سفارت [امريكا] بايد با مخابرة يك پيام [امام] خميني (ره) را به مقامات واشنگتن بشناساند نشان ميدهد كه ما چقدر در مورد مسايل سياسي داخلي ايران و نقش [امام] خميني(ره) در آن اطلاع داشتيم. يكي از اولين كساني كه پس از انتصابم به اين پست به ديدنم آمد، يكي از كارمندان سفارت اسرائيل [در امريكا] بود كه مسئوليت امور خاورميانه را بر عهده داشت. او به من گفت: «ديگر دوران شاه به سر آمده است». قبلاً هيچ كس ديگري چنين چيزي به من نگفته بود. او فكر ميكرد شاه درمخمصه بدي گير افتاده است. فكر ميكنم اين كارمند اسرائيلي براساس اطلاعاتش از وضعيت ايران كه از طريق سفارت غير رسمي اسرائيل در تهران به او ميرسيد، قضاوت ميكرد.
كمي پس از آن عهدهدار مسئوليت جديدم شدم، يك اتفاق ديگر نيز افتادو به من گفتند كه هنري كيسينجر [وزير سابق امور خارجه] از ايران بازگشته و به منظور ارايه گزارش صحبتهايش با شاه، با وزارت امور خارجه تماس گرفته است. شاه به او گفته بود نميداند چگونه يك مشت آخوند ... ميتوانند راهپيمايي اين چنين منظم و مؤثر را رهبري كنند؛ حتماً يك نيروي ديگر دارد آنها را رهبري ميكند. او به اين نتيجه رسيده بود كه حتماً سازمان سيا پشت اين قضاياست. شاه از هنري كيسينجر پرسيده بود چرا سيا دارد با او چنين معاملهاي ميكند. چرا بايد آنها عليه شاه توطئه كنند. خودش براي اين سوال، دو جواب پيدا كرده بود، اين كه امريكاييها فكر ميكنند شاه با معاملات اخيرش با شوروي براي خريد تجهيزات نظامي غير مرگبار، كارخانه ذوب آهن و چيزهايي از اين قبيل، قدري بيش از حد به شوروي نزديك شده است؛ حال كه امريكاييها فكر ميكنند او خود نرمي نشان داده است، شايد [سيا معتقد است] كه مذهبيون [ايران] با سرسختي بيشتري ضد كمونيست هستند و از سياست مهار حمايت بيشتري خواهند كرد. نظريه ديگر شاه اين بود كه امريكاييها و روسها، همانند بريتانيا و روسيه در اوايل قرن، تصميم دارند ايران را به حوزههاي نفوذ تقسيم كنند. امريكا جنوب ايران را كه بيشترين نفت را داشت، تحت نفوذ بگيرد و شوروي نيز، همچون گذشته شمال ايران را در اختيار داشته باشد.
يعني اصولاً همان تقسيمبندي قبل از جنگ جهاني اول
*اينها تئوريهاي شاه براي توضيح دلايل تحريك مردم از سوي سازمان سيا بود. از تعجب زبانم بند آمد. اين همان مردي بود كه براي نجات منافع بسيار مهممان در ايران به او دل بسته بوديم. او يك ديوانه بود.اين همان شخصي بود كه بايد با او كار ميكردم. دريافتم كارم خيلي مشكلتر از آن است كه قبلاً فكر ميكردم.
سپس، بيل سوليوان، كه پس از انتخاب كارتر به رياست جمهوري، سفير [آمريكا در ايران] شده بود، براي تعطيلات به آمريكا آمد. شاه حتي پيش از آنكه كارتر نامزد رياست جمهوري شود از به قدرت رسيدن او شديداً نگران بود، و ميترسيد كارتر نيز همچون [رئيسجمهور] كندي به او فشار بياورد كه ليبرالتر شود. فكر ميكنم وقتي كارتر انتخاب شد، نگرانيهاي شاه هم بيشتر شد. اما هر چند، رئيسجمهور كارتر در مبارزات انتخاباتياش از حقوق بشر و فروش بيرويه تسليحات صحبت كرده بود، واقعاً قصد نداشت در دوران رياست جمهورياش اين برنامههال را اجرا كند. در واقع او اصلاً دلش نميخواست براي ايران مشكلي پيش بيايد. كارتر نميخواست دردسر ايران را هم بكشد. در آن زمان مسأله اعراب و اسراييل و مهار شوروي و چين به اندازه كافي امريكا را به خود مشغول كرده بود. كارتر، بيل سوليوان را كه يك آدم واقعبين و يك ديپلمات كاملاً حرفهاي بود به ايران فرستاده بود تا به شاه اطمينان دهد كه امريكا همچنان حامي اوست.
پيش از آنكه سوليوان به ايران برگردد، در ملاقات با كارتر گفت كه نميخواهد هيچ گونه فشاري در ارتباط با حقوق بشر به شاه وارد شود. او ميخواست امريكا همان روابطي را با شاه داشته باشد كه هميشه داشت. بايد هر چه ميتوانستيم به او سلاح ميفروختيم، البته با قدري احتياط، اما نبايد در ارتباط با حقوق بشر به او فشار ميآورديم. بايد همان روال گذشته را ادامه ميداديم.
سوليوان كه تا ماه ژوئن 1978 نزديك به يك سال را در ايران گذرانده بود، براي تعطيلات به امريكا بازگشت. او براي مشاوره به وزارت امور خارجه آمده، و در آن زمان همگي نگران ناآراميهاي ايران بوديم. من تقريباً در اكثر ديدارهاي سوليوان حضور داشتم. سوليوان ميگفت همه چيز رو به راه است.آدمهاي شاه آدرس ملاها را پيدا كردهاند و با دادن پول به آنها دهانشان را بستهاند. ملاها هم به مساجد بر ميگردند و ساكت ميشوند: در واقع، منظورش اين بودكه آنها را خريدهاند. گزارش او خيلي خوش بينانه بود، اما در آن زمان هيچ چيز نگران كنندهاي در ايران اتفاق نيفتاد. سوليوان دو ماه به مكزيك رفت. سپس نام شاه از رسانهها محو شد. فكر ميكنم «ليدي برد جانسون» به ايران رفت و «چارلي نس»، مسئول DCM، او را به ملاقات شاه برد. ا و گوشهگير شده بود ديگر نامي از شاه در روزنامهها و در تلويزيون برده نميشد. نميدانستيم چه اتفاقي برايش افتاده است. حال كه به گذشته نگاه ميكنم، فكر ميكنم شايد در آن زمان آزمايشهايي انجام داده بود و وضعيت بد سلامتياش را ميدانست. البته اين فقط حدس و گمان است. هرگز چيزي در مورد وضعيت سلامتي شاه به ما گفته نشد.
آيا اصلاً چيزي شبيه به پرونده رواني از سيا دريافت كرده بوديد؟
*چنين پروندهاي در جريان انقلاب به دستمان رسيد، اما آنقدر سطحي و مختصر بود كه هيچ ارزشي نداشت.
شاه روز اول اوت پيدايش شده و سركارش برگشت. نزديك اواسط اوت بود كه يك آخوند معروف در تصادفي در يك بزرگراه كشته شد و مردم فكر ميكردند كه اين كار ساواك است. مردم اصفهان به خيابانها ريختند و در آنجا حكومت نظامي اعلام شد. ماه اوت در آن زمان مصادف بود با ماه رمضان. پس از آن، نزديك به اواخر ماه اوت بود كه در يكي از سينماهاي آبادان آتشسوزي شد، به دليل قفل بودن درها فكر ميكنم 700 نفر كشته شدند. فاجعه دلخراشي بود. آدمهاي شاه، ملاها را مقصر ميدانستند. در جريان راهپيماييهاي ماههاي قبل نيز روحانيان اغلب وضعيت سينماها را مورد انتقاد قرار ميدادند و ميگفتند كه سينماها فيلمهاي غربي خلاف شرع نشان ميدهند. بنابراين، ساواك سعي ميكرد به مردم بقبولاند كه اين هم كار ملاهاست. اما هيچ كس در ايران چنين چيزي را باور نميكرد.همه مردم فكر ميكردند رژيم اين كار را كرده و دارد آن را به گردن ملاها مياندازد. همين مسأله نشان ميداد مردم چقدر به رژيم بياعتماد هستند. در آن زمان گزارش بسيار كوتاهي از سيا به دستمان رسيد كه در آن گفته شده بود بر اساس اطلاعات واصله از يكي از خبرچينهاي سيا در ساواك، آتشسوزي كار ساواك بوده است. البته هيچ كس نميداند آيا اين اطلاعات صحت داشت يا خير.
تقريباً در همين روزها بود كه سوليوان از تعطيلات برگشت و ايران را غرق ناآرامي يافت. با وجود اين، باز هم به وزارت امور خارجه رفت و با خوشبيني ميگفتند شاه ميتواند خودش اوضاع را رو به راه كند. در ديدار سوليوان و برژينسكي [مشاور امنيت ملي] برژينسكي به سوليوان گفت، شاه از آدمهاي ماست و بايد به هر قيمتي كه شده از او حمايت كنيم. برژينسكي گفت كه هيچ سازشي در كار نيست و ما بايد هر كاري كه ميتوانيم براي حمايت از شاه انجام دهيم. موضع برژينسكي خيلي سرسختانهتر از سوليوان بود.
سوليوان به ايران برگشت و زماني كه وارد ايران شد، يعني در اواخر ماه رمضان، يكي از اولين كارهايي كه كرد اين بود كه به ديدن شاه، كه در آن زمان شديداً افسرده بود، برود. شاه نميتوانست بفهمد چرا ملتش عليه او قيام كردهاند. شاه معتقد بود كه براي آنها كارهاي زيادي كرده بود ولي مردم قدرنشناس و بيوفا بودند. سوليوان در پيامي كه به امريكا مخابره كرد گفت، بايد كاري بكينم و قدري به شاه روحيه بدهيم.به همين دليل، متن يك پيام از رئيسجمهور به شاه را تهيه كرد و برايمان فرستاد. متن خوبي بود، البته من جملههايي را كه در آن از سلطنت شاه تمجيد و تحسين شده بود حذف كردم زيرا شايسته يك كشور دموكراتيك نبود، و آنرا به مسئولين ذيربط در دولت دادم. در اين زمان راهپيماييهاي عظيمي در سرتاسر ايران برپا ميشد. ميليونها نفر از مردم به خيابانها ميريختند و به طور غير خشونتباري تظاهرات ميكردند، بايد خاطر نشان كنم كه در طول ماه اوت، هل ساندرز، معاون وزير امور خارجه [در امور خاور نزديك] سخت مشغول آماده كردن زمينه كنفرانس كمپ ديويد بود. بيل كرافورد، كه معاون ساندرز بود، مسئوليت امور ايران و نظارت بر من را بر عهده داشت. او يك عربشناس بود و چيز زيادي در مورد ايران نميدانست. به همين دليل همه كارها را به من محول كرده بود. وقتي پيشنويس نامه سوليوان تأييد شد آن را به كاخ سفيد فرستادم. در آنجا نامه را در درون كيف آدمهايي گذاشتند كه داشتند به كمپ ديويد ميرفتند و در آنجا رابطهشان با جهان خارج قطع ميشد. نتيجه اين بود كه نامه سوليوان دو هفته در يك كيف ماند.
راهپيماييها در ماه سپتامبر نيز ادامه يافت. فكر ميكنم قبل از هفتم سپتامبر بود كه شاه در تهران حكومت نظامي اعلام كرد. هيچ كس اجازه نداشت در خيابانها تظاهرات كند. حكومت نظامي در يك روز پنجشنبه اعلام شد، و در روز جمعه «كه بعداً جمعه سياه ناميده شد» مردمي كه چيزي از حكومت نظامي نشنيده بودند، به خيابانها ريختند. در ميدان ژاله در جنوب تهران، نظاميان [شاه] مردمي را كه حكومت نظامي را نقض كرده بودند، به گلوله بستند . چند نفر كشته شدند؟ اگر از مخالفان شاه بپرسيد، ميگويند خيلي بيشتر از هزار نفر و اگر از آدمهاي شاه ميپرسيدند، ميگفتند خيلي كمتر از صد نفر. سفارت امريكا نهايتاً تعداد كشتهها را 125 نفر اعلام كرد،كه آن را از خبرنگار ايراني حاضردر ميدان به دست آورده بود. واقعاً هيچ كس نميدانست چند نفر كشته شدهاند. با وجود اين، تصور بر اين بود كه مردم زيادي كشته شدهاند و اركان رژيم به لرزه افتاده است.
فرداي اين قتل عام بود كه اين احساس به من دست داد كه كار شاه تمام است؛ زيرا با ملتش وارد جنگ شده بود، و مسلماً نميتوانست در چنين جنگي پيروز باشد. اما نميدانستم دقيقاً چه زمان و چگونه خواهد رفت؛ علاوه بر اين، برايم مشخص نبود كه آيا ميتواند به نحوي با آنها سازش كند، كه مسلماً از قدرتش كاسته ميشد. اما يك چيز برايم روشن بود، اينكه ايران فردا هرگز همان ايران ديروز نخواهد بود. عناصر مخالف نقش بزرگتر و شاه نقش كوچكتري خواهد داشت، و ما بايد خودمان را با اين حقيقت وقف دهيم. البته اين ديدگاه با سياستهاي امريكا كاملاً مغاير بود. تا آنجا كه ميدانستم هيچ كس ديگري در دولت امريكا به ويژه دكتر برژينسكي چنين نظري نداشت. ميدانستم اگر نتيجهگيريهاي خود را اعلام كنم، مرا به مؤسسه خدمات خارجي ميفرستند تا به يادگيري يك زبان ديگر، كه مسلماً فارسي نبود، بپردازم. بنابراين، بايد خيلي آهسته پيش ميرفتم و اين نظرات را تنها در حاشيه مطرح ميكردم. بايد سعي ميكردم سياستهايمان را به گونهاي تغيير دهم كه با برداشت من از واقعيت همخواني داشته باشد، نه اينكه ناگهان با آن مخالفت كنم، و قبل از اينكه چيزي عوض شود، از كار بركنار شوم. اما بياييد به روز جمعه برگرديم. در پايان همان روز جلسهاي در طبقه هفتم به رياست ديو نيوسوم [معاون وزير] كه به اعتقاد من عالي رتبهترين مقام حاضر بود تشكيل شد، تا راهي براي واكنش به اين قتل عام پيدا كنيم. روشن بود كه اين واقعه، ارسال نامه سوليوان را منتفي ميكرد، بنابراين تصميم گرفتيم از طريق تلفن با شاه تماس بگيريم. فرداي همان روز، هل ساندرز از كمپ ديويد به من تلفن زد. او گفت كه انور سادات ]رئيس جمهور مصر] و مناخم بگين [نخستوزير اسراييل] و موشهدايان وزير امور خارجه اسراييل، به شاه تلفن كردهاند، و رئيس جمهور هم قصد دارد به شاه تلفن بزند. اما چه چيزي بايد به شاه بگويد؟
در اينجا بود كه براي اولين بار ديدگاه جديد خودم را در بوته آزمايش گذاشتم. به ساندرز گفتم: «به نظر من بايد از او حمايت كنيم. نميتوانيم او را تنها بگذاريم. اما بايد چيزي بگوييم كه نشان دهد اوضاع ايران را درك ميكنيم. و اينكه پيام بايد خيلي مختصر و كوتاه باشد.» يادم نميآيد آيا پيام را از پشت تلفن ديكته كردم يا خير، اما در يك پاراگراف حمايت قاطع خودمان را از شاه اعلام كرديم و در پاراگراف دوم گفتيم كه به اعتقاد ما دادن آزاديهاي بيشتر به مردم ميتواند آيندة بهتري براي ايران رقم بزند. كارتر هم همين پيام را براي شاه ارسال كرد.از سوليوان شنيدم شاه به قدري از دريافت اين پيام خوشنود شد كه روز بعد متن پيام را منتشر ساخت. اما آنطور كه اميد داشتيم، نشد. اين پيام براي مردم كوچه و خيابان به اين معني بود كه امريكاييها پشت شاه هستند و از كشتار مردم در ميدان ژاله حمايت كردهاند، به همين دليل، پيام در واقع به ضرر ما شد. هر چند اوضاع كاملاً از كنترل خارج نشد، اما هر روز بدتر ميشد. پيش از اين، اتحاديههاي كارگري در معناي واقعياش در ايران وجود نداشت. فقط رژيم بعضيها را به عنوان رهبران اتحاديههاي كارگري منصوب ميكرد. اما حالا شاهد شكلگيري گروههاي كارگري واقعي بوديم كه از اهداف انقلاب حمايت ميكردند. هر روز يك عده اعتصاب ميكردند. اول كارگران صنعت نفت، بعد كارمندان دولت و بانك مركزي و ديگران. اعتصابات عملاً كشور را تعطيل كرده بود، علاوه بر اين، به رغم حكومت نظامي، مردم هر روز به خيابانها ميريختند.
شاه يك سياست دوگانه را دنبال ميكرد. از يك سو رژيم، مردم زيادي را به گلوله بسته بود. از سوي ديگر، براي جلب نظر مردم، نخستوزير قبلي را زنداني كرد و يك نخستوزير جديد جاي آن نشاند. علاوه بر اين، آدمهاي ديگري را نيز كه فاسد پنداشته ميشدند، به زندان انداخت. برخي از مخالفان را از زندان آزاد كرد. اگر يك ايراني نبوديد،كاملاً گيج ميشديد. آيا شاه عطوفت نشان ميدهد يا خشونت؟ در واقع، شاه كه در پي يافتن راه حلي [براي خروج از مخمصه] بود، هر دو كار را ميكرد.
در طول اين دوره، يعني سپتامبر و اكتبر، مناسبتهايي بود كه واشنگتن بايد براي ايران تبريكهايي ميفرستاد، مثلاً رئيس جمهور ]كارتر] بايد به مناسبت سالگرد تولد شاه، يا وليعهد ايران، يك پيام تبريك علني براي شاه ارسال ميكرد. اين نوع مراسم تشريفاتي سنتي بود تا نشان دهيم كه دو رژيم دوستاني بسيار صميمي هستند.
اما، در مورد شاه ما خيلي وسواس نشان ميداديم، اينطور نيست؟ به نظر ميرسد در مقايسه با ديگر رهبران جهان، ما وقت زيادي را صرف چاپلوسي از شاه ميكرديم.
* بله، همينطور است. او شخصيتي داشت كه دايم بايد قربان صدقهاش ميرفتيم. اما با توجه به ديدگاه جديد و شخصيام در مورد آينده شاه سعي كردم قدري از لحن چاپلوسانه پيامها بكاهم. شاه همچنان پيامهاي تبريك ما را از راديو و تلويزيون پخش ميكرد، و من فكر ميكردم كه اين كار [چاپلوسي] برايمان كار عاقلانهاي نيست. علاوه بر اين، فكر ميكردم بايد به تدريج اپوزيسيون را بشناسيم. نه وزارت امور خارجه و نه سفارت [امريكا در تهران] تا به آن زمان با آنها هيچ تماسي نداشتند. ريچارد كاتم، استاد علوم سايسي [دانشگاه پيتزبرگ] كه فرد ناخواندهاي در وزارت امور خارجه بود، با گري سيك، مسئول امور ايران در شوراي امنيت ملي، تماس گرفت و پيشنهاد كرد با ابراهيم يزدي، كه يك دكتر ايراني در تگزاس بود و داشت براي همكاري با [امام] خميني (ره) با پاريس ميرفت، صحبت كند. يزدي در سفرش به پاريس از واشنگتن عبور ميكرد. به عقيده من فكر خوبي بود، اما گري سيك فكر ميكرد كه رتبهاش بسيار بالاتر از آن بود كه بخواهد با يزدي ملاقات كند. بنابراين، پيشنهاد كرد كه من با يزدي صحبت كنم. من هم فوراً پذيرفتم و قرار ملاقاتي گذاشته شد. سپس وارن كريستوفر [معاون وزير] از اين قرار ملاقات خبردار شد و به من گفت كه نبايد با يزدي ديدار كنم. يزدي نبايد با هيچ يك از مقامات آمريكايي صحبت كند. خيلي مأيوس شدم، ولي فكر ميكردم، بالاخره بايد راهي براي تماس با اين آدمها پيدا ميكرديم. در آن زمان، سفارت [آمريكا در ايران] هيچ تماس مفيدي با اپوزيسيون نداشت.
تا اواسط سپتامبر و اوايل اكتبر، مطبوعات هنوز توجه جدي به رويدادهاي ايران نداشتند، با وجود اين، واشنگتن پست يك روز صبح تيتر زد «ايران قرارداد ساخت نيروگاه هستهاي را لغو كرد.» پول زيادي در اين قرارداد بود، اما به دليل شورشهاي كارگري ايرانيها قادر به اجراي قراردادشان نبودند. البته ما اين را ميدانستيم، زيرا سفارت چند روز پيش در مورد آن به ما خبر داده بود. با وجود اين، از طبقه هفتم به من تلفن زدند و پرسيدند كه چه خبر است، و چرا ايرانيها قرارداد را لغو كردهاند؟ تئوري من اين بود كه در دوره خاصي از شكلگيري بحران، مسئول امور يك كشور مسئوليت كامل امور را بر عهده دارد.
در ماه اكتبر كه نيروي دريايي امريكا ميخواست تعداد بيشتري از هواپيماهاي اف 14 را به ايران بفروشد و آقاي دونكن، مرد شماره دوي وزارت دفاع، قصد داشت براي مذاكره بر سر فروش اين هواپيماها با شاه به ايران سفر كند، به آنها گفتم ديوانه شدهاند و حال كه ايران ثباتي نداشت، فروش تعداد بيشتري از آنها به اين كشور ديوانگي بود. به هر حال،آنها به اصفهان، يعني جايي كه هواپيماها مستقر بودند، رفتند ولي به دليل درگيريهاي خياباني نتوانستند حتي از هتل محل اقامتشان بيرون بيايند. چنين اتفاقاتي بود كه به تدريج واشنگتن را متقاعد ساخت كه با مشكلات جدي در ايران مواجه است.
قبلاًً در مورد اين مسأله صحبت كرديم كه سفارت [آمريكا در ايران] به دليل اينكه شاه را نگران نكند، از ارايه گزارش درباره وضعيت ايران خودداري ميكرد. چگونه ميدانستيد كه گزارشهاي مرتبط با تحولات ايران نظرات شما را تأييد ميكند؟
* گزارشهاي سفارت، عموماً افتضاح بود، بنابراين به مأمور داخلي تهيه گزارش گفتيم كه بايد قدري تلاش خود را بيشتر كند و پوشش خبري بهتري به وقايع ايران بدهد. سوليوان نيز پيش از من به كارمندان سفارت فشار آورده و آنها را مجبور كرده بود مثل يك سفارت عادي گزارش دهند و با برخي رهبران اپوزيسيون صحبت كنند. فكر ميكنم ماه نوامبر بود كه بالاخره تصميم گرفتند چنين كاري را انجام دهند، اما به اعتقاد من كارشان خوب نبود. با وجود اين، واقعاً براي مسئول امور يك كشور بسيار سخت است. كه همكاران خود را كه در آن كشور هستند، راهنمايي كند. واشنگتن و تهران هفت و نيم ساعت اختلاف ساعت داشتند. ساعت هشت صبح كه سر كارم ميآمدم. كارمندان سفارت كارشان را تعطيل كرده بودند، و چارلي نس يا سوليوان و من آنچه رادر طول روز اتفاق افتاده بود، مرور ميكرديم. به موازات شكل گرفتن و وخيمتر شدن بحران، تنشهايي نيز در درون دولت امريكا به وجود آمد. اگر بتوانيم چنين اسمي روي آنها بگذاريم، ليبرالهاي دفتر حقوق بشر و محافظهكاران كاخ سفيد با يكديگر اختلاف داشتند. در ماه اوت، سازمان سيا يك برآورد اطلاعاتي ملي در مورد ايران انجام داد و نتيجه گرفت كه هر چند ايران با مشكلاتي مواجه است، اما خطري جدي آن را تهديد نميكند. شاه اوضاع را تحت كنترل دارد. در يكي از جملات گزارش آمده بود كه ايران حتي در «وضعيت پيش از وقوع انقلاب» نيز نيست.
خب من به هيچوجه اين گزارش را قبول نداشتم و در پايين گزارش نوشتم كه با نتيجهگيري آن موافق نيستم و اينكه وزارت امور خارجه اين گزارش را تأييد نميكند.
به ويژه در ارتباط با پيامهاي تبريك مكرر [براي ايران]، احساس ميكردم كه تنش بين من و گري سيك دارد بالا ميگيرد. از زماني كه در اسكندريه بودم و گري سيك وابسته به نيروي دريايي در قاهره بود، او را ميشناختم. زماني كه مسئوليت امور ايران [در وزارت امور خارجه] بر عهده من گذاشته شد، او، من و همسرم را به همراه جسيكا متيوز و برخي كارمندان شوراي امنيت ملي به يك ضيافت شام دعوت كرد و من را به عنوان كسي كه واقعاً ايران را ميشناسد به ميهمانان معرفي كرد. اما بعداً،يعني زماني كه اوضاع در پاييز سال 1987 رو به وخامت نهاد، ما هم با يكديگر چپ افتاديم. اگر كتاب گري سيك به نام «همه سقوط ميكنند.» را بخوانيد، ميبينيد كه اصرار دارد ما را دوستاني بسيار صميمي نشان دهد، ولي در واقع از او انتقاد ميكردم و سرش داد ميكشيدم به نحوي كه ديگر با من تماس نگرفت. بله، سرش داد ميكشيدم زيرا از اينكه ميديدم او از نظرات برژينسكي حمايت ميكند و به حرف من هيچ كس ديگري گوش نميدهد، خيلي سرخورده و عصباني بودم. اما در وزارت امور خارجه، آدمهايي در سطح خودم از من حمايت ميكردند و بدين ترتيب ما به نوعي يك كارگروهي تشكيل داده بوديم. در جلساتي كه داشتيم، مشكلات شاه را كاملاً توضيح مي دادم. هميشه به حرفهايم گوش ميدادند. به تدريج، بعضيها پيدا شدند كه از نظراتم حمايت ميكردند.
در همان فصل پاييز بود كه يك نفر از برنامه مكل نيل لرر، از اخبار شبانگاهي پي بي اس، با وزارت امور خارجه تماس گرفت و گفت مايل است با كسي مصاحبه كند كه بتواند در مورد ايران حرف بزند. هيچ كس اين درخواست را نپذيرفت تا اينكه در نهايت به من رسيد و من هم موافقت كردم. خب معلوم بود نميخواهم بروم آنجا بنشينم و در مقابل چشم مردم آمريكا، سياستهاي امريكاي را محكوم كنم. جوزف كرافت خبرنگار آنجا بود و داشت نگراني عميق خود را از وضعيت شاه ابراز ميكرد. سعي داشتم خيال مردم را راحت كنم. يك بار پرسيدند، «آيا به نظر شما، شاه ايران را ترك ميكند.» و من هم بدون لحظهاي تأمل گفتم «به هيچ وجه احتمال چنين چيزي وجود ندارد» هر چند خودم نظر ديگري داشتم.در واقع دروغ گفتم. بايد اين كاررا ميكرديم زيرا گرفتار يك معضل بوديم. نميتوانستيم زير پاي شاه را خالي كنيم. زيرا هيچ ساختار جايگزين ديگري وجود نداشت. نميخواستيم او را سراسيمه كنيم و به كاري غير معقول واداريم. آنچه به دنبالش بوديم يك واكنش تدريجي بود كه ما را باحفظ موقعيت آمريكا در آنچه به طور صلحآميزي به يك وضعيت جديد راهنمايي ميكرد.
در همين مصاحبه بود كه با مدير توليد اخبار خاورميانه در آن برنامه آشنا شدم. در آن زمان، خبرنگاران زيادي براي مصاحبه به وزارت امور خارجه ميآمدند. علاوه براين، ديدارها، گفت وگوهاي سطح بالايي نيز در كاخ سفيد و وزارت خارجه انجام ميشد. بنابراين حالا ديگر دولت دست به كار شده بود.
من معمولاً به همراه هل ساندرز در جلسات اتاق بحران كاخ سفيد حاضر ميشدم. گاهي برژينسكي رياست جلسات را بر عهده داشت و گاهي هم مونول [معاون رئيسجمهور]. يادم ميآيد يك روز در چنين جلسهاي بودم، به حضار نگاهي انداختم، كه همگي از من ارشدتر بودند، و با خودم فكر كردم كه به جز من، هيچكس چيزي در مورد ايران نميداند، و ميدانستم كه اطلاعات من در مورد ايران بسيار ناقص است. بنابراين در طول بحران، ما واقعاً در مخصمه افتاده بوديم.
منبع:موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی
/س