الف ـ قیام زید بن على(ع)
زید, فرزند امام زین العابدین(ع) مردى عابد, انسانى پرهیزکار, فقیهى شجاع و سخاوتمند بود.(1)زید به قصد شکایت از فرماندار مدینه, خالدبن ولید بن عبدالملک بن حرث راهى شام شد. هشام نه تنها به شکایت او توجهى نکرد, بلکه به او اهانت نمود و دستور داد او را به مدینه بازگردانند. زید مى گوید: من در مجلس هشام بودم که به رسول گرامى اسلام اهانت شد. اما هشام هیچ گونه عکس العملى از خود نشان نداد. بدین خاطر اگر جز یک نفر همراه نداشته باشم قیام خواهم کرد.(2)
زید به کوفه برگشت و سپاهى تشکیل داد و با استاندار عراق, یوسف بن عمر ثقفى درگیر شد و سرانجام به شهادت رسید. درباره قیام زید روایاتى از امام صادق(ع) رسیده است که بیانگر حمایت آن حضرت از قیام اوست.
اینک بخشى از این روایت ها را نقل مى کنیم:
1 ـ امام صادق(ع) فرمود: (فانظروا على اى شى تخرجون لاتقولوا خرج زید فان زیدا کان عالما و کان صدوقا و لم یدعکم الى نفسه و انما دعاکم الى الرضا من آل محمد(ص) و لو ظفر لوفى بما دعاکم الیه.); نگاه کنید که با چه هدفى قیام مى کنید. نگویید زید خروج کرد. زید دانشمند و بسیار راستگو بود و مردم را به سوى خویش نمى خواند, بلکه به برگزیده آل محمد(ص) دعوت مى کرد و اگر پیروز مى شد به آنچه مردم را بدان دعوت مى نمود, وفا مى کرد.(3)
زید بن على فرمود: در هرزمان مردى از ما, اهل بیت علیهم السلام وجود دارد که خدا به وسیله او بر مردم احتجاج مى کند. حجت این زمان فرزند برادرم, جعفر بن محمد(ع) است. هرکس او را پیروى کند گمراه نمى شود و مخالف او هدایت نمى یابد.(4)
2 ـ امام رضا(ع) مى گوید: پدرم فرمود: امام صادق(ع) فرمود: خدا رحمت کند عمویم زید را! او به برگزیده آل محمد دعوت مى نمود و اگر پیروز مى شد به آن وفا مى کرد.
او در رابطه با نهضت خویش با من مشورت نمود. به او گفتم: اگر مى خواهى به دار آویخته شوى قیام کن. امام رضا(ع) مى گوید: پدرم فرمود:
هنگامى که زید از محضر امام صادق(ع) خارج شد, امام فرمود: (ویل لمن سمع واعیثه فلم یجبه); واى برکسى که ندایش را بشنود و ا و را همراهى و اجابت نکند.(5)
3 ـ ابن سیابه مى گوید: امام صادق(ع) به من هزار دینار داد و فرمود: این ها را در میان فرزندان کسانى که همراه زید به شهادت رسیده اند, تقسیم کن.(6)
4 ـ فضیل, یکى از سپاهیان زید مى گوید:
خدمت امام صادق(ع) رسیدم. حضرت فرمود:
آیا تو در جنگ با شامیان همراه عمویم بودى؟
گفتم: بله, حضرت فرمود: چه قدر از آنان را کشتى؟ گفتم: شش نفر. حضرت فرمود:
شاید دچار شک گشته اى؟ پاسخ دادم: اگر شک داشتم که آنان را نمى کشتم. حضرت فرمود:
خدا مرا در ثواب خون هاى آنان شریک سازد. به خدا قسم! عمویم زید و اصحابش جزء شهدا هستند. مانند على بن ابى طالب(ع) و اصحاب او.(7)
مرحوم مجلسى مى نویسد: اگرچه اخبار درباره زید مختلف است اما بیش ترین اخبار بیانگر این است که او به خاطر انتقام جویى از قاتلان امام حسین(ع) و امر به معروف و نهى از منکر قیام نمود و به برگزیده آل محمد(ص) دعوت مى نمود. من درکلام دانشمندان شیعه نظرى در مخالفت آن چه گفته شد, ندیدم.(8)
ب ـ قیام محمد نفس زکیه
سلطنت بنى امیه پس از هلاکت ولید بن یزید بن عبدالملک رو به ضعف گذاشت. عده اى از بنى هاشم و عباسیان ـ مثل منصور دوانیقى و برادرانش, سفاح و ابراهیم, و عبدالله محض و پسرانش, محمد و ابراهیمـ در (ابوإ) جمع شدند و توافق کردند که فردى را به عنوان کاندیداى خلافت برگزینند. عبدالله محض از میان جمع برخاست و از آن ها خواست که با فرزندش, محمد, معروف به (نفس زکیه) بیعت نمایند. عبدالله محض فرزند حسن مثنى ـ نوه امام مجتبى(ع) است و مادرش فاطمه, دختر امام حسین(ع) است. به همین جهت به (محض) لقب یافته است.فرزندش, محمد به خاطر زهد و عبادت فراوان به (نفس زکیه) شهرت یافته است.
چون در میان شانه هاى او خالى سیاه بود, براى عده اى از جمله پدرش این گمان پیدا شده بود که او همان مهدى امت است که در روایات بدان خبر داده شده است.
بدین سبب مردم با او بیعت کردند و سپس فردى را راهى خانه امام صادق(ع) نمودند تا آن حضرت در جلسه حضور یابد و با محمد نفس زکیه بیعت کند. امام صادق(ع) در جمع آنان حضور یافت و پس از شنیدن سخنان عبدالله محض, فرمود: اگر فکر مى کنى فرزندت مهدى است این طور نیست. (و ان کنت انما ترید ان تخرجه غضبا لله و لیامر بالمعروف و ینه عن المنکر فانا و الله لا تدعک فانت شیخنا و نبایع ابنک فى هذالامر); و اگر تصممیم دارى که به خاطر خدا و امر به معروف و نهى از منکر از او بخواهى قیام کند, به خدا سوگند! تو را تنها نخواهیم گذاشت. تو بزرگ خاندان ما هستى و با فرزندت بیعت مى کنیم.(9)
در این روایت, حضرت از همان آغاز بر اصالت هدف و الهى بودن نهضت نفس زکیه تإکید مى ورزید و حمایت از آن را به عنوان یکى از اصول سیاسى حرکت خویش اعلام مى دارد.
پیشنهاد ابومسلم و ابوسلمه
(ابراهیم امام و منصور دوانیقى) ـ ابوالعباس سفاح از نوادگان عباس, عموى پیامبر(ص) است. آنان حرکتى سرى را بر ضد بنى امیه سامان دادند. ابراهیم امام, رهبر قیام ابومسلم را انسانى شجاع و کارآمد و با استعداد مى یابد و ا و را به خراسان اعزام مى کند و به او توصیه مى کند که بدون نام بردن از فردى, مردم را به (الرضا لال محمد); برگزیده آل محمد(ص) دعوت کند. امام صادق(ع) ابوسلمه ـ که بعد به وزیر آل محمد شهرت یافت.ـ را به کوفه فرستاد و خود در ناحیه شامات فعالیت مى کرد. بدین ترتیب آن حضرت نبض حرکت هاى ضد اموى را به وسیله کارگزاران خویش در دست گرفته بود. مدتى بعد, ابراهیم امام توسط مروان زندانى و کشته مى شود و رهبرى نهضت طبق وصیت ابراهیم امام, در اختیار سفاح و دیگر برادرانش قرار مى گیرد.(10)ابوسلمه توسط محمد بن عبدالرحمن, نامه هایى براى امام صادق(ع) و عبدالله محض مى فرستد و به پیک هاى خود دستور مى دهد که هیچ کدام از آن ها از نامه اى که براى دیگرى فرستاده شده است, اطلاع پیدا نکند. آن حضرت در آن نامه ها حمایت خود را از خلافت آنان اعلام مى دارد. ابومسلم دو نامه به حضور آن حضرت مى فرستد و در نامه دوم مى نویسد: هزار جنگجو در اختیار من است. به انتظار فرمانت هستیم.(11) امام صادق(ع) به او پاسخى نمى دهد.
سوال: چرا امام صادق(ع) به این پیشنهادها جواب مثبت نداد و از زمینه هاى خلافت و نیروها استفاده نکرد؟
الف ـ عدم صداقت و خلوص پیشنهاد دهندگان
ابو سلمه علاوه بر امام صادق(ع), براى عبدالله محض هم نامه نوشت. این کار او دلیل این است که وى در دعوت خود صداقت نداشت. زیرا اگر نامه او به امام صادق(ع) براساس ایمان و اعتقاد به آن حضرت بود, چگونه از فرد دیگرى نیز دعوت کرد؟جواب امام صادق(ع) روشنگر همین جهت است. وقتى حامل نامه, محمد بن عبدالرحمن بن اسلم به امام صادق(ع) نامه اى از طرف شیعه شما, ابوسلمه آورده ام.
آن حضرت فرمود: (و ما انا و ابوسلمه و ابوسلمه شیعه لغیرى); مرا با ابو سلمه چه کار؟ او از شیعیان من نیست. نامه رسان تقاضاى جواب مى کند. امام صادق(ع) نامه را آتش مى زند و مى فرماید: جواب نامه همین است. سپس آن حضرت شعرى از کمیت بن زید خواند:
ایا موقدا نارا لغرک ضوءها و یا حاطبا فى غیر حبلک تحطب اى روشن کننده آتشى که دیگرى از نورش استفاده مى برد! هیزم جمع کرده اى اما روى ریسمان دیگرى ریخته اى و دیگرى جمع مى کند و مى برد.(12)
شهید مطهرى در این باره مى نویسد: (قدر مسلم این است که این شعر مى خواهد منظره اى را نشان دهد که یک نفر زحمت مى کشد و استفاده اش را دیگرى مى خواهد ببرد.
حال یا منظور این بود که اى بدبخت ابوسلمه! این همه زحمت مى کشى استفاده اش را دیگرى مى برد و تو هیچ استفاده اى نخواهى برد و یا خطاب به مثل خودش بود اگر درخواست ابوسلمه را قبول کند یعنى این دارد ما را به کارى دعوت مى کند که زحمتش را ما بکشیم و استفاده اش را دیگرى ببرد.)(13)
ابومسلم در نامه اى به امام صادق(ع) نوشت:
من مردم را به دوستى اهل بیت پیامبر(ص) دعوت مى کنم. کسى براى خلافت بهتر از شما نیست. امام صادق(ع) در پاسخ نوشت: (ما انت من رجالى و لا الزمان زمانى); نه تو از یاران من هستى و نه این زمان, زمان من است.(14)
امام صادق(ع) بدین وسیله عدم صداقت آنان را گوشزد نمود و بى اعتمادى خود را نسبت به آنان اعلام داشت. در سخن دیگرى از آن حضرت نیز همین مطلب آمده است. معلى ابن خنیس مى گوید: در زمانى که پرچم هاى سیاه بر افراشته شده بود و هنوز بنى عباس به خلافت نرسیده بود, نامه هایى از عبدالسلام ابن نعیم, سریر و تعداد دیگرى خدمت امام صادق(ع) بردم. آن ها نوشته بودند: (قدقدرنا ان یول هذالامر الیک فما ترى قال فضرب بالکتب الى الارض ثم قال اف اف ما انا لهولإ بامام); ما موقعیت را براى خلافت شما مساعد مى بینیم. نظر شما چیست؟ امام صادق(ع) نامه ها را به زمین کوبید و فرمود: زهى تإسف و افسوس! من امام و پیشواى آن ها نیستم.(15)
ب ـ نداشتن یاران مخلص
وجود یاران وفادار و همراه یکى از شرایط موفقیت رهبران در اجراى برنامه هاى خویش است.امام صادق(ع) شیعیان خود را خوب مى شناخت و مى دانست که بیشتر آن ها مرد میدان خطر نیستند.
مإمون رقى مى گوید: خدمت آقایم, امام صادق(ع) بودم که سهل بن حسن خراسانى وارد شد و به آن حضرت گفت: شما مهر و رحمت دارید. شما اهل بیت(ع) امامت هستید. چگونه از حق خویش باز ایستاده اید, با این که صد هزار شمشیرزن آماده به رکاب در خدمت شما هستند. آن حضرت فرمود:
خراسانى! بنشین! سپس به کنیز خود فرمود:
(حنیفه!) تنور را آتش کن. کنیز تنور را گرم کرد. آن گاه امام فرمود:
خراسانى! برخیز و در تنور بنشین! خراسانى گفت: آقاى من! مرا با آتش مسوزان و از من بگذر! آن حضرت فرمود: گذشتم. در این حال (هارون مکى) که کفش هاى خویش را به دست گرفته بود, وارد شد و سلام کرد. امام فرمود: کفش هاى خود را زمین بگذار و داخل تنور بنشین! هارون بدون معطلى وارد تنور شد. امام صادق(ع) با سهل بن حسن خراسانى مشغول صحبت شد.
مدتى بعد, امام به او فرمود: برخیز و به داخل تنور نگاه کن! خراسانى مى گوید:
برخاستم و به داخل تنور نظر افکندم. هارون در داخل تنور چهارزانو نشسته بود. مدتى بعد او از تنور بیرون آمد و به ما سلام کرد. امام فرمود: در خراسان چند نفر مثل این مرد دارید؟
خراسانى گفت: به خدا قسم! یک نفر هم نیست. امام فرمود: (اما انا لا نخرج فى زمان لا نجد فیه خمسه معاضدین لنا نحن اعلم بالوقت); بدان! ما هنگامى که پنج نفر یاور و پشتیبان نداشته باشیم قیام نمى کنیم. ما نسبت به زمان قیام داناتریم. (16)
سدیر مى گوید: به امام صادق(ع) گفتم: چه چیز شما را از قیام باز داشته است؟ امام فرمود: مگر چه شده است؟ سدیر گفت:
دوستداران, شیعیان و یاوران شما زیاد است.
به خدا سوگند! اگر امیرالمومنین این مقدار یاور داشت کسى طمع در خلافت نمى کرد. امام فرمود: یاوران من چند نفرند؟ سدیر گفت: صدهزار نفر. امام فرمود: صدهزار! او گفت: بله. بلکه دویست هزار. امام فرمود:
دویست هزار! سدیر گفت: آرى. بلکه نصف دنیا. امام سکوت کرد. سدیر گوید: راهى سرزمین (ینبع) شدیم. امام در میان راه چشمش به جوانى افتاد که چند رإس بزغاله را مى چراند. فرمود: اگر تعداد شیعیان من به عدد این بزغاله ها بود از قیام و نهضت باز نمى ایستادم. سدیر مى گوید: بزغاله ها را شمارش کردم. بزغاله ها هفده رإس بودند.(17)
ابوسلمه از امام صادق(ع) ناامید مى گردد و طبق دستور به خانه عبدالله محض مى رود و نامه دوم را به او مى رساند. عبدالله خوشحال مى شود و صبحگاهان به خانه امام صادق(ع) مى رود. عبدالله به امام صادق(ع) مى گوید: ابوسلمه نوشته است که همه شیعیان ما در خراسان آماده قیام هستند و از من خواسته است که خلافت را بپذیرم. امام به عبدالله فرمود: (متى کان اهل خراسان شیعه لک انت بعثت ابامسلم الى خراسان و انت امرته بلبس السواد و هولإ الذین قدموا العراق انت کنت سبب قدومهم... و هل تعرف منهم احدا); چه زمانى اهل خراسان شیعه تو بودند؟! آیا تو ابو مسلم را به آن جا فرستادى؟! آیا تو به آن ها دستور دادى لباس سیاه بپوشند؟! آیا این ها که براى حمایت از بنى العباس از خراسان آمده اند تو آن ها را به این جا آورده اى؟! آیا کسى از آنان را مى شناسى؟ !)(18)
ج ـ ثمربخش نبودن پیشنهاد
انسان هاى دنیا طلب زمانى از رهبران و همکاران خویش روى بر مى گردانند که احساس کنند دنیایشان در خطر است.دوستداران بنى عباس و فرماندهان آن ها مانند ابومسلم به ابوسلمه بدگمان شده بودند و دیگر نمى خواستند او را در جمع خویش ببینند. ابومسلم چند بار به سفاح سفارش مى کند که ابو سلمه را از بین ببرد. ابوسلمه که بى مهرىها را احساس کرده بود, فکر مى کند که با گرایش به امام صادق(ع) و یا عبدالله محض, و تغییر خلافت بهتر مى تواند به اهداف دنیایى خویش دست یابد. او غافل بود از این که کاملا تحت نظر و نقشه قتل او آماده شده بود. قبل از آن که نامه عبدالله محض به ابوسلمه برسد, یاران سفاح با طرحى که آماده کرده بود, ابومسلم در بین راه به او شبیخون مى زنند و او را مى کشند.(19)
ابومسلم نیز به سرنوشت ابوسلمه گرفتار مى شود و به دست سفاح, خلیفه عباسى کشته مى شود. تمام فعالیت هاى ابومسلم را ابوسلمه به وسیله جاسوسان کنترل مى کرد. به همین جهت پیشنهاد و همراهى با آنان نمى توانست تضمین کننده پیروزى بوده باشد. بدین خاطر بود که امام صادق(ع) حتى از پاسخ کتبى به ابوسلمه خود دارى کرد و نامه او را سوزانید.
سفاک بودن ابومسلم و ابوسلمه
ابراهیم امام, رهبر نهضت عباسیان دروصایاى خویش به ابومسلم مى گوید: نسبت به هرکس که شک کردى و در کار هرکس که شبهه نمودى او را به قتل برسان. اگر توانستى در خراسان یک نفر عرب زبان هم باقى نگذارى, چنین کن.(20)(یافعى) درباره ابومسلم مى گوید: او حجاج زمان خود گردید و در راه استقرار حکومت عباسیان مردم بى شمارى را کشت.(21)
شهید مطهرى نیز مى نویسد: البته ابومسلم سردار خیلى لایقى است, به مفهوم سیاسى, ولى فوق العاده آدم بدى بوده; یعنى یک آدمى بوده که اساسا بویى از انسانیت نبرده بوده است. ابومسلم نظیر حجاج بن یوسف است... ابومسلم را مى گویند: ششصد هزار نفر آدم کشته. به اندک بهانه اى همان دوست بسیار صمیمى خودش را مى کشت و هیچ این حرفها سرش نمى شد که این ایرانى است یا عرب که بگوییم تعصب ملى در او بوده است.(22)
بنابراین امام صادق(ع) نمى توانست به ابو مسلم جواب مثبت بدهد و او را یار و همراه خویش بداند. هدف امام صادق(ع) اجراى حق و عدالت و رعایت حقوق الهى و انسانى بود. آن حضرت خواستار حکومتى همچون جد بزرگوارش, امام على(ع) بود که در آن, جایگاهى براى این گونه جنایتکاران نبود.
آن چه در تحلیل و بررسى عدم پاسخ گویى امام صادق(ع) به پیشنهاد خلافت گفته شد, براساس شرایط و موقعیت هاى اجتماعى آن روز بود. اما افزون برآن ها سخنان امام صادق(ع) است که از راه علم امامت خویش, از وقوع این تحولات خبرداده بود. آن حضرت مى دانسته که خلافت به (سفاح) عباسى مى رسد. در این زمینه روایات متعددى وجود دارد. در یکى از آن ها آمده است: عبدالله محض مى گوید: پسرم همان مهدى است. او از مردم مى خواهد که براى سقوط خلافت اموى با او بیعت کنند. امام صادق(ع) فرمود: فرزندت مهدى نیست. سپس امام بادست خود به پشت ابوالعباس سفاح زد و فرمود: این و برادرانش به خلافت خواهند رسید.(23)
در روایت دیگرى آمده است: ابوجعفر منصور از امام صادق(ع) سوال کرد: آیا خلافت به من مى رسد؟ حضرت فرمود: (نعم اقوله حقا) بلى. آنچه مى گویم به حقیقت خواهد پیوست.(24)
نویسنده: عباس کوثرى
پى نوشت ها:
1- ارشاد, مفید, ص 251.
2- بحارالانوار, ج 46, ص 192.
3- وسأل الشیعه, ج 11, ص 35, باب 13, ابواب جهاد العدو.
4 ـ بحارالانوار, ج 46, ص 173, باب احوال اولاد على بن الحسین(ع).
5 ـ وسأل الشیعه, ج 11, ص 38, باب 13, ابواب جهاد العدو.
6 ـ بحارالانوار, ج 46, ص 170.
7 ـ همان, ص 171.
8 ـ مرآه العقول, ج 4, ص 118.
9ـ بحارالانوار, ج 47, ص 278.
10ـ سیرى در سیره أمه اطهار(ع), ص 119.
11 ـ مروج الذهب, ج 3, ص 268.
12 ـ همان.
13 ـ سیرى در سیره أمه اطهار(ع), ص 127.
14 ـ الامام الصادق(ع), اسدحیدر, ج 1, ص 43.
15 ـ وسأل الشیعه, ج 11, ص 37, باب 13, جهادالعدو.
16 ـ بحارالانوار, ج 47, ص 123.
17 ـ الکافى, ج 2, ص 242, کتاب الایمان و الکفر, فى قله عدد المومنین.
18ـ مروج الذهب, ج 3, ص 269.
19ـ همان, ص 285.
20 ـ سیره پیشوایان, ص 388.
21 ـ همان.
22 ـ سیرى در سیره أمه اطهار(ع), ص 122.
23 ـ بحارالانوار, ج 47, ص 278.
24 ـ همان, ص 120.
منبع: مرکز مطالعات شیعه