خاطراتي سبز از ياد شهيدان

آن شب(1) محمد محوري به خط مقدم اعزام شده و با وجود آتش سنگين دشمن در حال زدن خاک ريز بود. هوا روشن شد و خاک ريز به اتمام نرسيد. حاج حسين(2) گفته بود علي رغم روشن شدن هوا بايد خاک ريز تمام شود. براي همين برادر محوري کار را ادامه داد. اين در حالي بود که زير تير مستقيم دشمن قرار داشت.
دوشنبه، 7 دی 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاطراتي سبز از ياد شهيدان
خاطراتي سبز از ياد شهيدان
خاطراتي سبز از ياد شهيدان

نويسنده: محمد اصغري نژاد




به عشق فرمانده

آن شب(1) محمد محوري به خط مقدم اعزام شده و با وجود آتش سنگين دشمن در حال زدن خاک ريز بود. هوا روشن شد و خاک ريز به اتمام نرسيد. حاج حسين(2) گفته بود علي رغم روشن شدن هوا بايد خاک ريز تمام شود.
براي همين برادر محوري کار را ادامه داد. اين در حالي بود که زير تير مستقيم دشمن قرار داشت.
با اين که بچه ها از او خواستند کمي استراحت کند ولي گفت: تا آخرين نفس بايد ادامه دهم تا دستور فرماندة لشکر را اطاعت کرده، وظيفة خود را به انجام برسانم.
محوري سرانجام با تير مستقيم دشمن به عرش اعلي پيوست.(3)

ددمنشي گروهک ها

در اوايل جنگ، يک روز در کردستان مأموريت پيدا کردم براي حفظ آمادگي نيروها، تعدادي از افراد را به محلي به نام "گردنة آريز" ببرم. در اين بين با خبر شديم يک ماشين ارتشي در کمين ضد انقلاب افتاده است. وقتي به صحنة درگيري رسيديم، متوجه شديم پيکر پاک شهداي ارتش در آتش سوخته و خاکستر شده است. صحنة تکان دهنده و دل خراشي بود. مدتي بعد از اين حادثه، درگيري ديگري در محور سنندج- کامياران روي داد. تعدادي از افراد ما در کمين ضد انقلاب قرار گرفتند. به يکي از ماشين هاي سيمرغ مجهز به تيربار کاليبر 50 مأموريت داديم با اجراي آتش، نيروها را نجات دهد. بعداً معلوم شد افراد خودروي سيمرغ هم دچار کمين شدند. چون غروب شده بود، اعزام نيروي بيشتر به محل درگيري، خطرناک بود. صبح روز بعد که به محل حادثه رسيديم، با پيکر پاک و نيمه سوختة سه شهيد مواجه شديم. رانندة سيمرغ هم تمام سرش آغشته به خون بود و پشت قبضة تيربار افتاده بود و حرکت نمي کرد. پوست سرش را با چاقو طوري کنده بودند که از دو طرف گوش هايش آويزان بود. اين قبيل ددمنشي ها، شگرد ضد انقلاب براي تضعيف نيروها بود. وقتي دستم را روي صورتش گذاشتم، ديدم هنوز گرم است. گوشم را روي قلبش گذاشتم.
صداي ضربان قلبش را شنيدم. به سرعت او را به بيمارستان سنندج منتقل کرديم. هشت سال بعد با يک نفر مواجه شدم جلو آمد و شروع به احوال پرسي کرد. گفت: من همان کسي هستم که پوست سرم را کنده بودند!(4)

يک پاسدار معمولي

بعد از شهادت شاه کرمي فرماندة قرارگاه مسؤوليت تيم شهيد شاه کرمي را به شهيد حاج علي دل هنر داد. او که از کار فرمانده تعجب کرده بود، گفت: براي چي من؟ بچه هاي ديگري هستند که خيلي از من قديمي تراند. اين مسؤوليت را به آن ها بدهيد.
حاج علي عراقي گفت: شما لياقتش را داريد. با درايتي که از شما ديديم، بهتر دانستيم اين سِمَت را به شما بدهيم.
حاج علي از روزي که مسؤوليت را پذيرفت، عاشقانه کار مي کرد. و هيچگاه به مخيله اش خطور نمي کرد که رده اش از ديگران بالاتر است. رابطة او با بچه ها رابطة فرمانده و زيردست نبود. اگر بنابود کاري انجام گيرد، قبل از اين که ديگران را به آن امر کند، خودش را موظف به انجام آن مي دانست. او معتقد بود: قبل از اين که من يک مسؤول باشم، يک پاسدار معمولي هستم.(5)

به جاي مشهدي قاسم

سردار امير حسين جهان شاهي (م 1337 ش) در 21 دي ماه 60 در سن 23 سالگي بر اثر اصابت گلولة دشمن به ناحية سر به آسمان ها پيوست. اميرحسين جانشين فرمانده سپاه کرج بود. در عين حال در بسياري از مواقع به جاي مشهدي قاسم آب دارچي کارهاي آب دارخانه را انجام مي داد تا مشهدي قاسم بتواند به خانواده اش رسيدگي کند.(6)

آينة تواضع

سردار ميرزا علي رستم خاني در سال 1332 در يکي از روستاهاي زنجان به دنيا آمد و در عمليات بدر به طور مظلومانه به شهادت رسيد. رستم خاني در عين آن که فردي بسيار شجاع و از مديريتي بالا برخوردار بود، خود را چيزي به حساب نمي آورد و فردي متواضع محسوب مي شد. يکي از هم رزمان وي گويد: در منطقة استقرار ما، زمين بسيار ناهمواري بود. براي همين تعدادي تخت خواب فرستادند. رستم خاني آن ها را ميان افراد تقسيم کرد، اما براي خودش تختي برنداشت! و روي زمين مي خوابيد و کفش خود را به عنوان متکا زير سرش مي نهاد.(7)

از رئيست اجازه بگير

سردار يوسف کلاه دوز قائم مقام فرماندهي سپاه بود، ولي نزديک ترين فرد خانوادة او هم از ردة نظامي وي خبر نداشت: روزي مادرش براي ديدار يوسف عزيزش از قوچان به تهران آمد. هنگام بدرقه به فرزند عزيزش گفت: پسرم، چرا به ما سر نمي زني؟ خب چند روز از رئيست اجازه بگير و به قوچان بيا. ما دلمان مي خواهد کمي بيشتر پسرمان را ببينيم.(8)

خدمت گزاري فرماندة محور

سه روز پيش از والفجر مقدماتي توسط منطقة 6 سپاه کشوري به تيپ 15 امام حسن(ع) معرفي شدم و معرفي نامة خود را با دو تن از ياران به فرماندة محور عملياتي (سردار شهيد عبدالعلي بهروزي) تقديم کرديم. در اولين برخورد با چهره اي بشاش توأم با لبخندي مليح روبرو شدم. دستم را فشرد و در آغوشم گرفت. و چون خسته و گرسنه بوديم، گفت: خسته هستيد. ناهار بخوريد و استراحت کنيد. انشاء الله بيدار که شديد، صحبت مي کنيم.
خود او سفره را انداخت و غذا را آماده کرد. و پس از آن سفره را جمع کرد و با وجودي که فرماندة محور بود، کار پذيرايي را شخصاً عهده دار شد. حُسن خلق و صفايش مرا از ارادتمندانش نمود.(9)

در کربلاي 5

حسين زهرايي در عمليات شکست حصر آبادان (ثامن الائمه) از ناحية پا مجروح شد. سرانجام يکي از پاهايش به علت همان جراحت، کوتاه گرديد. همين امر باعث شده بود نتواند در جبهه حضور به هم رساند. لذا از پزشک ها خواسته بود پاي ديگرش را هم پنج سانتي متر کوتاه کنند تا مشکل او حل شود.
در خط پدافندي کربلاي 5 آتش دشمن خيلي شديد بود. و ما سخت به مهمات نياز داشتيم. وقتي از پشتيباني درخواست مهمات کرديم، حسين را ديدم که با مهمات در حال آمدن است.
حسين همان جا ماند و مشغول رزم شد تا شاهد شهادت را در آغوش کشيد.(10)

واژة با سعادت شهيد

اگر در اين راهي که قدم گذاشته ام –و به من الهام شده که برگشتي ندارم- مُردم، مرا شهيد نناميد. چرا که واژه با سعادت شهيد را نمي شود روي هر کسي گذاشت... من عاشق خدا شده ام ولي مردن من دليل اين نيست که خدا هم عاشق من شده باشد. بارالها، تو ستارالعيوبي و اگر يکي از گناهان و نافرماني هاي مرا برملا کني، رسوا مي شوم... در راهي قدم گذاشتم که بايد سرها را به خدا عاريه داد و بايد جان ها را در راه خدا داد. خدايا، آرزو داشتم صدها جان داشتم و همة آن ها را فداي راه تو مي کردم. خدايا، من با تو پيمان بسته بودم که تا پايان راه بروم و بر پيمان خويش هم چنان استوار ماندم.(11)

يادماني از عمليات والفجر

در گزارشي از عمليات والفجر که توسط يکي از امدادگران نگاشته شده، آمده است: ساعت 11 شب مرحلة اول عمليات والفجر با رمز يا الله شروع شد... عراقي ها از ترس، ديوانه وار همه جا را با توپ و خمپاره مي زدند... پست امداد ما در دو، سه کيلومتري خط مقدم قرار گرفته است... بعد از عمليات، دشمن تا حالا 17 بار ضد حمله کرده... چند ساعت قبل از شروع حمله و در تمام طول عمليات تا عصر فرداي آن روز آب نبود. ما غذا نخورده بوديم جز يک کمپوت دست هايمان و روپوش همه مان آن قدر خوني شده بود مثل اين که آن را با خون شسته بوديم. به اندازه اي بي خواب و خسته بوديم که وقتي يک نفر زخمي را مي بستيم، فوراً روي تخت خوني دراز مي کشيديم... هر لحظه شهادت را با چشم خود مي ديديم. برادري را مي ديديم که در خون خود مي غلتيد... يکي از مجروح ها که پاسدار بود، به من گفت: "پيام مرا به امام خميني برسانيد. و به او بگوييد:... همان طور که گفته بوده تا آخرين نفس به دشمن بتازيد و جلوي دشمن مثل کوه، محکم و مقاومت کنيد، بچه ها تا آخرين نفس مقاومت کردند. برادر، اين حرف کسي است که دارد شهيد مي شود "حالش خراب بود و حتماً شهيد مي شد. گريه مي کرد و همان حرف ها را تکرار
مي کرد. کلمه شهادتين مي گفت: مي گفت: امام زمان کمک کن تا را کربلا را آزاد کنيم.(12)

رهنمود شهيد

بعد از شرکت در عمليات بيت المقدس(2) خواستم تسويه حساب کنم اما خواب ديدم پرچمي در دست دارم و پسر شهيدم (محمد حسن) هم پرچم ديگري آورد به دست ديگرم داد. روي يکي از پرچم ها نام مبارک اباعبدالله الحسين و روي پرچم ديگر نام حضرت عباس نوشته شده بود.
محمد حسن با خوشحالي گفت: "يا زيارت يا شهادت" بعد اضافه کرد: پدر در جبهه بمانيد تا کساني که از کارهاي خدا بي خبراند، ريش سفيد شما را ببينند و عبرت بگيرند.
سپس گفت: مبادا فکر کنيد تنها هستيد. هرجا برويد، خدا بالاي سر شماست.(13) انسان که خدا را دارد، ديگر چه غمي دارد.
براي همين از بازگشت منصرف شدم و اکنون مي خواهم تا عمر و توان دارم، در جبهه بمانم.(14)

با يک مناجات لري

هنگام درست کردن سنگر، بي اعتنا به باران آتش دشمن، داشت با خدا با زبان لري مناجات مي کرد. مي گفت: خدايا، من از عمليات فتح المبين تا الآن در جبهه هستم. خيلي ها را ديدم ده روز آمدند و شهيد شدند. خداجون، تو مثل اين که از لُرها خوشت نمي آد، لرها بو ميدن مگه؟ ... گريه مي کرد و اين حرف ها را مي زد.
شب بعد چند گلوله خمپاره کنار همان سنگر خورد و يکي از آن ها عمل کرد. کسي که آن همه مدت حتي يک ترکش کوچک نخورده بود با يک مناجات لري به شهدا پيوست.(15)

علت گم شدن در آب راه

ساعت 2 بامداد جهت رسيدن به خطوط اوليه از پاسگاه فرماندهي در منطقة عملياتي بدر خارج شديم و با قايقي تندرو به جلو حرکت کرديم. بعداً متوجه شديم راه را اشتباه آمده ايم. بعد از حدود يک ساعت، متوجه شناوري بي حرکت داخل نيزارها شديم. با کمي دقت فهميديم شناور خودي است. سه نفر در آن بودند، دو شهيد و يک مجروح. رزمنده مجروح گفت: ديشب راه را گم کرديم. ناگهان با کمين دشمن مواجه گشتيم و آن ها دو نفر را شهيد و من را مجروح نمودند. از آن لحظه تا الآن منتظر عبور قايق هستم تا مرا نجات دهد. ديگر اميدي به زنده ماندن نداشتم. اما خداي متعال شما را براي نجات من سرگردان کرده بود تا به اينجا برسيد.
گفتم: به راستي بعضي از راه گم کردن ها در هور منشأ الهي دارد و خير و برکت با خود مي آورد.(16)

يک ايثار دردناک

هنگام بازگشت از شناسايي ام "الباني"(17) نيروهاي عراقي با سگ هاي تربيت شده، ما را تعقيب کردند. به ناچار خود را داخل اروند مخفي کرديم. دوست و همراه من، بيني خود را گرفت و ته آب رفت. من قطعه ني پيدا کردم و با آن نفس خود را تازه مي نمودم. عراقي ها بعد از آن که ما را پيدا نکردند، ظاهراً جست و جوي خود را در حاشية اروند ادامه دادند. منتظر بودم آن برادر و همراه من، از آب بيرون بيايد ولي بعد از مدتي روي آب آمد. متأسفانه به شهادت رسيده بود. يعني ضروري ديده بود خود را به شهادت برساند تا عمليات گشت و شناسايي نافرجام نماند...(18)
عزيزان ما اين گونه از خود مايه مي گذاشتند و براي موفقيت، جان شريفشان را هم فدا مي کردند.

چرا نشستيد؟

در شب عمليات مسلم بن عقيل نتوانستيم از خطي که آتش بسيار سنگيني از سوي دشمن روي آن متمرکز شده بود عبور کنيم. بچه ها به قول نظامي ها کپ کرده بودند. از سوي ديگر، تعدادي از تخريب چي ها که براي باز کردن معبر رفته بودند، در همان معبر، شهيد شدند و جنازه هاي مطهرشان هم در آنجا ماند. در آن شرايط سخت يکي از رزمندگان که قدي کوتاه و جثه اي باريک داشت، بلند شد و با لهجة ترکي گفت: چرا نشستيد؟ الله اکبر! و بلافاصله به طرف دشمن رفت، بچه ها بي اختيار به دنبالش رفتند و توانستند با يک ياحسين گفتن و يورش جانانه، سينه به قله هايي بسايند که تا لحظاتي پيش، کاري غير ممکن به نظرشان مي آمد.(19)

کشف ميدان مين

عملياتي در شرف انجام بود. قبل از آن که دستور حمله داده شود، هوا توفاني شد. احتمال لغو حمله را مي داديم و همگي سخت نگران بوديم. نگران هدر رفتن زحمات طاقت فرساي برادران در سازماندهي عمليات بوديم. بعد از توفان از واحد مهندسي –رزمي بي سيم زده، گفتند: بر اثر توفان ميدان مين ناشناخته اي که در مسير عبور رزمندگان بوده، آشکار گرديده است.(20)

پي نوشت ها:

1. يکي از شب هاي عمليات کربلاي 5 .
2. حاج حسين خرازي: فرماندة سترگ و دلاور لشکر امام حسين(ع) که مدال شهادت به سينه اش نصب کرد.
3. راوي: حسين معيني، ر.ک: دژ آفرينان، ص48 .
4. راوي: سردار رستگار پناه، ر.ک: شب هاي کمين، ص32و33 .
5. راوي: برادر کريمي پناه، ر.ک: شب وصال، ص77-76 .
6. راوي: مرتضي جهان شاهي، ر.ک: فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ، ج14 استان زنجان، ص93و94 .
7. ر.ک: فرهنگ نامة جاودانه هاي تاريخي، ج4 (استان زنجان)، ص114 به بعد، بويژه ص123 .
8. ر.ک: صنوبرهاي سرخ، ص39 .
9. راوي: يدالله مواسايتان، ر.ک: چاووش بي قرار، ص137و138 .
10. راوي: سيد اصغر قريشي، ر.ک: ذوالفقار، ص89 .
11. وصيت نامه برادر داود زندي، ر.ک: فرهنگ نامه جبهه، ج7، ص388 .
12. راوي: مرتضي عامري، ر.ک: فرهنگ نامه جبهه، ج7، ص474و475 .
13. اگر منظور قيوميت و احاطة حضرت حق بر موجودات باشد، سخن درستي است و الّا کاملاً نادرست و باطل است.
14. راوي: مسلم عابديني، ر.ک: فرهنگ نامه جبهه، ج7، ص79 .
15. قطعه اي از بهشت (ويژه مناطق جنگي جنوب، قرارگاه راهيان نور سپاه زنجان، سال 86) ص10 .
16. راوي: سيد مرتضي حسام زاده، ر.ک: زير آسمان هور، ص52-50 .
17. راوي: محمود افقري، ر.ک: زير آسمان هور، ص90 .
18. علت شناسايي اين منطقه، فريب دادن عراقي ها بود. يعني ايران مي خواست وانمود کند از منطقة فوق مي خواهد عمليات کند ولي در واقع، فاو هدف عمليات بود.
19. راوي: مسؤول اطلاعات و عمليات، ر.ک: در حسرت خوبان، ص81و82 .
20. ر.ک: اقتدار، ش15و16، ص25 به نقل از سرزمين مقدّس، ص225-223.





نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.