داستانک ( 4 )؛ تانک

يکدفعه ديديم يک تانک عراقي از دور چرخيد و دور زد و يک راست آمد طرف ما. هر کسي به سويي دويد. آماده شديم که تانک را بزنيم. تانک، وقتي که به نزديکي مي رسيد، ناگهان ايستاد. دريچه ي بالايي اش آرام باز شد . فکر کرديم راننده اش مي خواهد تسليم شود. همه، اسلحه ها را آماده کرديم. احمد، از بچه هاي نترس و شجاع ما بود. سرش را از بالاي تانک بيرون آورد. مي خنديد.
يکشنبه، 27 دی 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داستانک ( 4 )؛ تانک
داستانک ( 4 )؛ تانک
داستانک ( 4 )؛ تانک

نويسنده:احمد عربلو




يکي فرياد زد:« آنجا را نگاه کنيد...! »
يکدفعه ديديم يک تانک عراقي از دور چرخيد و دور زد و يک راست آمد طرف ما. هر کسي به سويي دويد. آماده شديم که تانک را بزنيم.
تانک، وقتي که به نزديکي مي رسيد، ناگهان ايستاد. دريچه ي بالايي اش آرام باز شد . فکر کرديم راننده اش مي خواهد تسليم شود. همه، اسلحه ها را آماده کرديم.
احمد، از بچه هاي نترس و شجاع ما بود. سرش را از بالاي تانک بيرون آورد. مي خنديد.
داد زدم : « احمد !»
گفت:« ترسيديد؟ اون پشت بود. بعثي ها ولش کرده بودند به امان خدا! من هم اون قدر باهاش ور رفتم تا روشن شد و آوردمش اينجا.حتماً به دردمان مي خورد!»
منبع:شاهد نوجوان،شماره 54




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.