دين در دنياي مدرن (2)
ويژگي ها و اقتضائات دنياي نوين
1. واقعيت هاي مجازي
دنياي مدرن مفروضات مادي و دنيايي مخصوص خود خلق كرده است. در دنياي مدرن، رقابت اقتصادي و تلاش براي گسترش منافع مادي و لذت طلبي، به صورت جنون آميزي، اذهان همهي مردم را مشغول كرده است. ماهيت مدرنيته ذاتاً نسبت به احساسات و روابط عاطفي بشر بي تفاوت است و بازخوردهاي خشن و بي رحمانهي آن روابط مبتني بر عاطفهي انساني را دچار تغيير وتحوّل مي سازد.
بسياري از تمدن شناسان بر اين نكته تأكيد دارند كه زدودن جوهر الهي از طبيعت و برتري جسم و ذهن نسبت به روح و معنويت و هواداري از علم و دانش غير ديني، به عنوان تنها راه رستگاري اجتماعي، هماهنگي انسان را در جهان بيني، و هماهنگي عملي او را با نظام هستي از بين برده است. عامل ديگر اين احساس يأس و نااميدي و ناامني انسان مدرن، دگرگوني هاي فزاينده در ماهيت زندگي مدرن است كه طي فرايند متقابل ديالكتيكي و پيش رونده، رابطه و تعلّق خاطر انسان را پريشان و او را ناخاسته رها مي كند.
انسان امروز غربي در گرداب تحوّل و تبدّل آن به آن، ثبات هويّت و حقيقت وجودي خود را از دست داده است و مي كوشد به صورت جنون آميز، همهي خواسته ها و آرمان هاي عميق و عطش وجودي و روحي خود را با سراب دنيا سيراب كند و از اين رو، همواره در تجربهي مدام و بي وقفهي اشياي مادي و لذت هاي دنيوي، سر از پا نمي شناسد و همهي خلأهاي روحي و فقر وجودي وحس زيبايي طلبي و كمال خواهي خود را در لذت گرايي و آزادي عنان گسيخته و مصرف گرايي بي حد و حصر مي بيند.
انسان از ديدگاه مکاتب فكري غرب، همان حيوان دارويني تكامل يافته اي است كه عقل و حيوانيت از تكامل يافته و از اين طريق، توانسته است بينديشد و سخن بگويد و امكانات و ابزارهايي را به كار گيرد و يك تمدن مادي را پديد آورد.(1)
ژاك الول، جامعه شناس فرانسوي، ويژگي هاي تفكر غربي را چنين بيان مي كند:
الف. فنّي كردن تفكر: نزول از بينش شهودي به تفكر فنّي يا فرايند تقليل طبيعت به شيئيت اشيا؛
ب. دنيوي كردن عالم: نزول از صور جوهري به مفهوم مكانيكي كه سلب تمام كيفيات مرموز و صفات جادويي از طبيعت را سبب گشته است.
ج. طبيعي كردن انسان: نزول از جوهر روحاني به سوائق نفساني كه مستلزم سلب همهي صفات رباني انسان است.
د. اسطوره زدايي: نزول از غايت انديشي و معاد و رجوع به تاريخ پرستي و زماني كه از هر معناي معادي و غايت گرايانه تهي است.
2. برو ز بحران هاي فرهنگي
در واقع، مي توان با تفسيري جامعه شناختي گفت: روزگار نو، روزگار بحران هاست. بيكاري، گرسنگي، تورّم، جنگ هاي جهاني و منطقه اي، خشك سالي، عدم توزيع عادلانهي ثروت، توليد سلاح هاي ميكروبي و شيميايي و هسته اي و بر هم خوردن تعادل زيست محيطي و بحران هويّت و خلأ معنويت، همه نشانه هاي بحران در علم جديد و نوع نگاه بشر به جهان هستي و انسان است . ريشه ي اين بحران نيز در دوري انسان از خدا و غفلت از خود است. انسان مدرن با انس گرفتن و پرداختن به اشياي طبيعي و مادي، به خودفراموشي دچار شده و در نتيجه، جايگاه و هدف خود را گم كرده است. امنيت با احساس تعامل عقلاني و معنوي انسان با پديده هاي و با اعتماد به ديگران حاصل مي شد؛ اما امروز در نظام هاي عقلاني و علمي خشك و مصنوعي، ديگر چه چيزي مي تواند به جاي دين، فلسفهي وجودي و امينت و هويّت انسان را تأمين كند؟ چه توجيهي وجوددارد كه انسان در رابطه با اشخاص ديگر و يا نظام هاي حاكم، بتواند امنيت خود را بازيابد؟
3. فقدان معنا و هدف
تفكر مدرن با تقليل دادن ادراكات به سطح ذهني و كمّي و تجربه پذير، هرگونه ارتباط معنوي انسان و جهان هستي با مبدأ غيبي را ناديده مي انگارد و به ديگر سخن، هرگونه ارتباطي ميان خدا و جهان را نفي كرده است.(3)
انسان غربي امروز بريده از عالم معنا و معنويت، پاي بندي به دين و اخلاق را عين ابلهي و سفاهت مي داند و بر اين باور است كه ما امروز ناچاريم به حكم زندگي در عصر عقلانيت و علم و فناوري و ماشين، ارزش هاي انساني و اصول متعالي اخلاقي را در اين مسلخ گاه ذبح كنيم. امروز بشر به اسم «مبارزه با اسطوره و خرافات»، همهي ارزش هاي متعالي و قدسي دين را نيز نفي مي كند. در آنجا، تنها ارزش پول، شهرت جنجالي و قدرت به مبتذل ترين و مضحك ترين شكل آن، حاكم است. امروز بشر در سايهي دستاوردهاي علمي، جلوه هاي متنوّع لذت و سرگرمي هاي مادي را تجربه كرده است؛ ولي از دست مشكلات روحي و احساس ناامني و پوچي نجات نيافته است، بلكه اضطراب و احساس پوچي و بي معنايي بيش از گذشته جان بشر امروز را مي خلد.
در دنياي امروز، نوعي شتاب و عجلهي نامعقول، كه لازمه مدرنيسم و تجدّد طلبي است، امكان چشيدن مزه و طعم زندگي واقعي را از انسان سلب كرده است. انسان هر چه بيشتر مي خواهد به لذت مطلق و قدرت و رفاه بيشتر دست يابد، اين عطش سير ناشدني، او را به تنش و كشمكش و بهره وري از ساير انسان ها و همنوعانش مي كشاند. نگاه ناقص و معيوب و زميني غرب به انسان، او را از منزلت انساني خود دور كرده است.
روند پيشرفت هاي صرفاً صنعتي، و احساس بي پناهي و بردگي ناخواسته در برابر غول ماشينيزم، وحشت و اضطراب از آيندهي مجهول و تاريك، دلهره از عدم موفقيت در زندگي، دلهرهي آينده موقعيت اجتماعي، آيندهي تحصيلي، اشتغال، آيندهي اقتصادي و آيندهي فرزندان در همهي اين زمينه ها بشر امروز را دچار دلهره و اضطراب و ترديد كرده است. انسان آخرين دههي قرن بيستم، در عمق وجود خود، از خويشتن هم مي ترسد؛ زيرا ديگر به علم جديد و خرد روشنگري اعتماد ندارد و خداي آسماني را نيز از زندگي خود بيرون كرده است. انسان ديروز، كه به قابليت ها عقلاني و تجربه هاي گران سنگ خود پي نبرده بود، همه چيز را از عالم بالا و ماوراي طبيعت طلب مي كرد؛ اما انسان امروز با اينكه در بسياري از چيزها بر فكر وتوانايي هاي عقلي و علمي خود تكيه كرده است و چنان احساس استغنا مي كند كه اصلاً يا به سراغ دين نمي رود و يا اگر هم مي رود، طلب كارانه و حق خواهانه مي رود و از سر استغنا و تكبّر، به جاي تعبّد و كرنش در برابر خداوند و بجا آوردن مقتضيات بندگي، ادعاي حق مداري مي كند و از انتظارات بشر از خدا و دين سخن مي گويد.
انسان امروز بيشتر به زندگي مادي و دنيوي خود و رفاه طلبي و تنعّم طلبي روي آورده است، و جهان ديگر و ديگر حقايق برتر از اين عالم مادي و دنيوي را بكلي نفي كرده و ناديده مي انگارد و هيچ نمي خواهد بداند كه ماوراي اين دنياي مادي، معنا و حقيقتي متعالي نيز وجود دارد. انسان امروز هدف واقعي زندگي خود را گم كرده است و در دنياي خود ساخته و آرمان ها و در اسارت اميال نفساني خود، محصور شده است. كتاب الهي چه زيبا حال انسان دنياگرا و لذت طلب را توصيف نموده است:
(ألها كم التكاثر حتي زرتم المقابر) (تكاثر: 1و2) و نيز مي فرمايد: (ذرهم يأكلوا و يتمتّعوا و يلههم الأمل فسوف يعلمون.) (حجر: 3)
در اينكه انسان ها نيازهاي متفاوت و متنوّعي دارند، شكي نيست؛ اما تنها يك قسمت از نيازمندي هاي انسان جنبهي مادي دارد كه مربوط به تغذيه و بهداشت و سلامتي و انواع تمتّع هاي مادي و رفاهي است و بشر تا حدّ زيادي در اين زمينه، به آرزوها و خواسته هاي خود دست يافته است. اما قسمت ديگر نيازهاي بشر، نيازهاي معنوي است که مربوط به روح و فکر و خيال و آرامش دروني اوست. از جملهي اين نيازمندي هاي معنوي انسان، روح خداجويي و احساس وابستگي و تكيه بر يك قدرت برتر و جاودانه است كه شايستهي اتّكا و توكّل و قابل تقديس و ستايش و داراي شعور و علم است. تا آنجا كه تاريخ گواهي مي دهد، انسان در راه تأمين اين خواسته و نياز، تلاش هاي دامنه دار و پي گيري داشته و با مشكلات و سختي هايي نيز در اين زمينه روبهرو بوده است. از اين رو، اين معبود خواهي و احساس نياز به يك مبدأ قابل اعتماد، پيوسته با تاريخ انسان همراه بوده و اين اقتضاي فطرت الهي است كه در روح بشر نهفته است. انسان در طول زندگي خويش، سعي كرده است به مبدأ واقعي و راستين خلقت و الوهيت ارتباط پيدا كند؛ امروزه هم اين احساس نياز به شكل جدّي و گسترده وجود دارد و به اقتضاي اين وضعيت است كه مكتب هاي عرفاني و گوناگونِ پرورش روح و تقويت اراده ومكاتب روان كاوي با داعيهي ايجاد آرامش و تسكين روح، افراد زيادي را به خود جذب مي كنند.
ميليتون يينگر در مقالهي «دين و نيازهاي فرد» از نيازهايي صحبت مي كند كه انسان معاصر را به سمت دين مي كشد:
آوارگي روحي، تحيّر، احساس بي پناهي، احساس پوچي و افسردگي و تنهايي كه اينها به نوبهي خود، معلول فشارهايي هستند كه پيشرفت صنعت و تغيّر و تبدّلات عميقي كه به تبع آن، در ساختارهاي اجتماعي و فرهنگي ايجاد شده، به وجود آمده است.(4)
4. نيهيليسم
نيهيليسم به تدريج، عقل بشري را جايگزين وحي الهي كرد و در مراحل بعد، اين عقلِ سود انگار و ابزاري در خدمت منافع و غرايز بشري قرار گرفت.
به هر حال، دنياي مدرن، دنيايي است كه نيهيليسم (پوچ گرايي) وجه باطن آن است و دنيايي كه جهان بي حضور و دخالت خدا اداره مي شود. بازتاب تفكر نيهيليستي غرب به نفي تدريجي همهي اعتقادات انجاميد. تفكر علمي غرب بر پايهي نفي انگاره هاي الهي از جوهر طبيعت، با ويژگي خودكاري (اتوماسيون) خودافزايي، جهان روايي، خودمختاري و يگانه انگاري (مونيسم) و با حركت نزولي خود به پيش مي رود.
سرود خوانان انحطاط و پيام آوران غروب خدايان در غرب كم نيستند. بيش از همه در همان غرب، كساني مانند نيچه و هايدگر از نيهيليسم پنهان در نفس ايدهي پيشرفت خبر دادند.(6)
انسان امروز ديگر به ادعاهاي فيلسوفان عقلگرا و روشنگري اعتماد ندارد، و ديگر عقل نقّاد مدرن از ادعاي توانايي نقد خود، دست كشيده است.(7)
انسان مدرن با هجوم تجدّد و جدايي عقل از نور، به كمبود فضيلت و انحطاط اخلاقي مبتلا شده است و مدرنيته را مظهر خيانت به الهام و مكاشفه و يك بن بست تاريخي و فلسفي مي داند، و بر اين باور است كه بشريت با رويگرداني از خدامحوري، بحران كنوني را براي خويش به وجود آورده است، و راه رستگاري را از طريق هزار توي نيهيليسم نيچه اي يا علم گرايي مادي، جست و جو مي كند.
انسان امروزي نمي فهمد كه عقل گرايي قابليت واكنش او را نسبت به سمبل ها و افكار فوق طبيعي و متافيزيكي از ميان برده است و او را در برابر جهان زيرزميني رواني، عاجز ساخته است.(8)
ريشهي اين بحران را بايد در تقدّس خردگرايي و انسان گرايي عصر نوزايي جست. انسان امروز خود را موجودِ مطلقي مي انگارد كه اختيارات او بر اختيارات خدا تفوّق دارند و همين انسان گرايي افراطي او را از منابع قدسي و معنوي دور مي سازد و راه نجات از بحران را بر او بسته است. نگرش علم پرستارانه به انسان و طبيعت، ريشه هاي معنوي زندگي بشر را خشكانده است. انسان متجدّد با ويران كردن طبيعت، با نگاه خشك علمي و صرفاً مادي و آميخته به حرص و آز، بر آن است تا كل سنّت ديني را نفي كند.(9)
يونگ علل بسياري از مشكلات فكري و روحي ومعنوي جهان امروز را در پشت كردن بشر به دين مي بيند. به باور از، بشر مدرن اگر چه خود را تا حدّي از قيد خرافات رها كرده، اما در دام خطرناك از دست دادن ارزش هاي اصيل اخلاقي و ديني شده گرفتار شده است.
فرويد نيز با اشاره به اين حقيقت كه دين همواره در طول تاريخ و همپاي تاريخ تمدن بشري وجود داشته است، مي نويسد: «در هيچ دوره اي، يك تمدن، خالي و تهي از معتقدات ديني نبوده است.»(10) به باور او، باورداشت ها و عملكردهاي مذهبي عموماً پناهگاهي را در برابر ناملايمات زندگي روزانه فراهم مي سازند. از نظر او، دين در بسياري از جنبه هاي فعاليت اجتماعي بشر نفوذ دارد و مي تواند در جهان مدرن، در برابر انواع مخاطرات، به انسان امنيت روحي و احساس معناداري و هويّت ببخشد.
نياز بشر معاصر به دين
از نظر علّامه طباطبائي، تنها دين است كه مي تواند بشر را در تمام شئون مادي و معنوي به اصلاح دعوت كند؛ هم در اعتقادات و هم در اخلاق و هم در رفتار. بنابراين، اگر در دنيا، اميد خير و سعادتي باشد بايد از دين وتربيت ديني اميد داشت و در آن جست و جو كرد. ملل پيشرفته اساس اجتماع را كمالات مادي و طبيعي قرار داده و مسئله دين و اخلاق را مهمل گذاشته اند و فضايل انساني از قبيل صلاح و رحمت و محبت و صفاي قلب را از دست داده و احكام فطرت را به فراموشي سپرده اند، و اگر عقل و علم و وجدان بشري به تنهايي براي اصلاح بشر كافي بود نمي بايستي كار بشر به اين توحّش بكشد و نبايد ارزش هاي اخلاقي و فضايل انساني را از دست داده باشند.(12)
علّامه طباطبائي دربارهي عدم كفايت علم و پيشرفت مادي براي تأمين نيازهاي معنوي و روحي بشر مي نويسد:
پيشرفت انسان در يك قسمت از معلومات، كافي براي قسمت ديگر نيست و مجهولات ديگر انسان را حل نمي نمايد. درست است كه علوم طبيعي چراغي است روشن كه بخشي از مجهولات را از تاريكي درآورده و براي انسان معلوم مي سازد. ولي چراغي است كه براي رفع هر تاريكي سودي نمي بخشد... و در نهايت، علومي كه از طبيعت بحث مي نمايد، اصلاً از مسائل ماوراء الطبيعه و مطالب معنوي و روحي بيگانه بوده و توانايي بررسي اين گونه مقاصدي كه انسان با نهاد خدادادي خود خواستار كشف آنهاست، را ندارد.(13)
با نگاهي واقع بينانه به تاريخ حيات انساني، در مي يابيم كه هيچ جامعه اي در هيچ زماني خالي از دين نبوده است، و احساس نياز انسان به دين در ادوار گوناگون تاريخي مشاهده مي شود. اين مسئله علاوه بر اينكه باطل كنندهي نظريهي كساني است كه جهل و عجز بشر نسبت به قواي ناشناختهي طبيعي را عامل روي آوردن انسان به نيروهاي فراطبيعي غيبي مي دانند، همچنين نشان مي دهد كه هم انسان جاهل و عاجزِ ديروز نياز به خدا داشت و هم بشر علم زدهي امروز چنين نيازي دارد. كساني كه ريشهي دين را در عوامل رواني و يا جهل و خرافه و يا عوامل سياسي و اجتماعي جست و جو مي كنند، در برابر بسياري از انديشمندان برجستهي جهان، كه تا آخرين لحظات عمر خود را در بالاترين حدّ علم و آگاهي و تعهد و دين داري حفظ نموده اند، چه پاسخي خواهند داشت؟
نظريهي «دين زدايي»، كه از سوي فيلسوفان عصر روشنگري مطرح شد، مبتني بر اين پيش فرض بود كه دين زماني داراي سيطرهي اجتماعي و مدعي بي رقيب حوزهي فرهنگ و اجتماع بود؛ اما در دورهي جديد، دين قدرت و كارايي خود را از دست داده است. نظريهي «دين زدايي» مدعي بود: ديگر دلايل كافي براي تبيين علت حضور دين در جامعه و استمرار حيات آن، به عنوان منبع قدرت سياسي و اجتماعي، وجود ندارد.
اين نظريه يك نظر شمول گرايانه و عام، و يك داوري مطلق نسبت به همهي اديان مطرح مي سازد، در حالي كه نمي توان كاركرد همهي اديان را در همهي جوامع، به صورت يكسان مورد داوري و ارزيابي قرار داد. علاوه بر آن، اين مسئله مبتني بر اين پيش فرض است كه ما چه تلقّي و تعرفي از دين مدّ نظر داريم؛ براي مثال، بر اساس تعريف قدسي گرايانهي افرادي مثل شلاير ماخر و اوتو، كه دين را صرفاً به بعد معنوي آن تقليل مي دهند، نمي توان از دين انتظار كاركردهاي همه جانبهي اجتماعي، اخلاقي و عقلاني داشت و اين تعريف دربادهي همهي اديان، از جمله اسلام، كه ديني جامع و ناظر به همهي وجوه حيات بشري است، صادق نيست.
شكي نيست كه نياز انسان به دين نيازي فطري و اصيل و ثابت و عقلاني و اجتناب ناپذير است، و نياز انسان به دين در واقع، همان نياز انسان به رشد و كمال معنوي و عقلاني است. بشر براي سالم زيستن و رشد و تعالي و حركت به سوي كمال، راهي جز انتخاب راه دين ندارد. اگر فطرت انساني را فطرتي كمال جو و حقيقت طلب بدانيم در اين صورت، انسان براي رسيدن به كمال و حقيقت، چاره اي جز سر تعظيم نهادن بر آستانهي دين و اقبال و پذيرش دين نخواهد داشت. آري، انسان اگر به راستي طالب حق و حقيقت است، اين حق يك سرچشمه و منشأ دارد و آن خداست؛ و اگر انسان طالب كمال و تعالي است، سرچشمهي هرگونهي كمال عقلاني و معنوي خداوند است. بدين روي، بشر طالب رشد بايد طالب دين و خدا باشد، وگرنه به بيراهه مي رود و از كمال واقعي خود فاصله مي گيرد. به تعبير قرآن كريم، (فماذا بعد الحق إلاّ الضّلال) (يونس: 32) و از همين روست كه در آموزه هاي ديني، مي خوانيم: «لا دين لمن لا عقل له»؛(14) هر كه دين ندارد عقل ندارد.
بشر امروز نيز با اينكه به پيشرفت هاي محيّر العقول علمي رسيده است و همه گونه وسايل رفاه و آسايش را در اختيار دارد، ولي با اين حال، دچار اضطراب و دلهره و ناامني است و براي جبران ناراحتي هاي روحي خود، به مواد مخدّر و انواع قرص هاي آرام بخش و فرح بخش، و براي تسكين آلام روحي خود، به انواع مكاتب روان كاوي پناه مي برد و اين امر حاكي از آن است كه نياز بشر به دين، نيازي فطري و جاودانه است.
يكي از مشخصه هاي دوران جديد، جست و جوي مشتاقانهي انسان متجدّد براي يافتن معناست. اين پديدهي جست و جو براي يافتن معنا، گاه موجب شده است افراد بسياري در دام فلسفه ها و اديان جديد و ساختگي و يا در دام عرفان هاي كاذب بيفتند و از دريافت پيام هاي معنوي و حيات بخش توحيدي، بخصوص اسلام محروم بمانند. اين در حالي است كه فقط دين حقّ الهي، كه جنبه هاي فردي و اجتماعي و مادي حيات را به نحو معقولي مورد توجه قرار مي دهد، مي تواند در ساختن فرهنگ و انديشه و حيات معنوي جامعهي جديد مؤثر باشد و بشر عصر حاضر را از خطر نيهيليسم، نسبي گرايي و بحران معنا نجات دهد. بنابراين، نياز بشر به خدا و معنويت چنان مهم و سرنوشت ساز است كه فقدان آن در زندگي انسان، با وجود همهي امكانات و شرايط مادي، زندگي را بي معنا و تلخ مي كند. به قول كارل يونگ بيماري قرن ما بيماري مذهبي است. بشر قرن بيستم در اثر فناوري علمي و جمود و كوته نظري و تعصّب، لامذهب و سرگشته شده و در جست و جوي آرامش روحي است، و تا وقتي مذهب نيابد، آرامش ندارد. بي مذهبي موجب احساس پوچي و بي معنا بودن زندگي مي شود، و داشتن مذهب و آرمان به زندگي مفهوم و معنا مي بخشد.
شهيد مطهّري دربارهي عدم كفايت علم بدون دين در تأمين سعادت و كمال بشر مي نويسد:
براي بشريت، هيچ چيز گران تر و مشئوم تر از «جدايي دين و دانش» نيست. اين جدايي تعادل اجتماعي بشري را از بين مي برد. هم دنياي قديم و هم دنياي جديد دچار بي تعادلي شده و تعادل خود را از دست داده است. زماني مردم گرايش ديني خود را جدا از علم جست و جو مي كردند. اين بيماريِ عمدهي دنياي قديم بود بيماري عمدهي دنيا اين است كه عده اي در جست و جوي علم منهاي دين هستند. اكثر انحرافات و بدبختي هايي كه بشر امروز را تهديد مي كند ناشي از اين است كه علم را جدا از ايمان مي خواهد.(15)
هربرت آرمسترانگ، صاحب نظر آمريكايي، مي گويد:
علوم جديد در نشان دادن هدف زندگي انسان و راه انسانيت، مطلقاً ناتوان است و نمي تواند معنا و مفهوم درست و ارزشمندي براي زندگي بشري ارائه كند. دانش نوين ارزش هاي راستين را نمي شناسد؛ دانش نوين راه صلح و سلامت و آسايش را به درستي تشخيص نمي دهد.(16)
آندرو مالبرو گفته است:
قرن بيست و يكم يا مذهبي خواهد بود و يا وجود نخواهد داشت.(17)
اكنون در بين نخبگان علمي و بيشتر مردم، اين آگاهي و اشتياق هر روز بيشتر گسترش مي يابد كه بايد حقايق ديني مورد توجه جدّي قرار گيرند، و در يك گفتمان قابل دفاع و معقول، بازانديشي شوند و در يك همزيستي باز گشوده، مشاركت داده شوند تا بشر بتواند به خلأ معنوي و بحران معرفتي و وجودي خود پاسخ دهد. و شكي نيست كه راه برون رفت بشر نوين و دين گريز از اين تناقض نما و بحران معرفتي و معنوي، تجديد نظر و اصلاح عملكرد خود نسبت به دين است.
امام خميني قدس سره در پيام خود به گورباچف، رهبر شوروي سابق، يادآورد شدند:
با ماديات نمي توان بشريت را نجات داد. عدم اعتقاد به معنويت از اساسي ترين دردهاي جامعهي بشري در غرب و شرق است.(18)
نتيجه گيري
از اين رو، تلاش برخي مدعيان روشن فكري كه مي كوشند اسلام را با علم و تجدّد ناسازگار نشان دهند و با طرح ادعاي عدم سازگاري تعبّد با تعقّل و يا ادعاي اصالت عقل بشري و برتري روش علم تجربي، همهي اين تلاش ها و طرح ها مبتني بر دو پيش فرض است:
1. دنيا و آخرت دو امر متضادند و تقابل اين دو از نوع تباين است و دنيا گرايي با آخرت خواهي غير قابل جمع و سازش هستند.
2. دين تعبّد صرف و ملازم با دست برداشتن از تعقّل و تحقيق و تفكر و عامل ركود است. از اين رو، آنان بر اصالت علم و اعتبار و كفايت عقل بشري اصرار دارند. غافل از اينكه شواهد عيني تاريخي بر همهي اين تلاش ها و ادعاها، خط بطلان كشيده است.
بر انسان هاي عقل مدار و منصف پوشيده نيست كه حتي در جديدترين جوامع غربي، هنوز هم دين و ارزش هاي ديني به حيات خود ادامه مي دهند و نفوذ خود را از دست نداده اند. در جهان مدرن نيز نياز و گرايش به مذهب ومعنويت رو به افزايش است و بشر امروز غربي با وجود بهرهمندي از انواع امكانات و پيشرفت هاي علمي، باز هم خود را نيازمند به دين مي داند. اين واقعيت مؤيّد آن است كه دين به دليل آنكه امري فطري است و با فطرت كمال طلبي و روحيهي حقيقت جويي انسان مرتبط است، هميشه و در همهي جوامع، به حيات و بقاي خود ادامه خواهد داد؛ زيرا بشر براي شناخت مسير واقعي كمال و سعادت خود، به دين نياز دارد و بدون دين نمي توند به آرامش مطلوب و كمال نهايي خود برسد و در واقع، فلسفهي دين، هدايت انسان به سوي كمال حقيقي اوست. از اين رو، همواره انسان به دين نياز داشته است و خواهد داشت . دين همانند ساير نيازهاي اصيل و واقعي و فطري انسان، هرگز قابل تعطيل و اغماض نيست. نه علم ونه عقل گرايي و نه هيچ امر دنيوي ديگر نمي تواند جايگزين دين شود و انسان را آن نظر كه به كشف حقيقت نياز دارد، به دين، كه راهي به سوي حقيقت و يا خود حقيقت است، نياز دارد. اگر انسان طالب كمال است، دين مي تواند كمال و سعادت همه جانبهي انسان را تأمين كند. اگر انسان از پوچي و بي معنايي واحساس خلأ معنوي و تنهايي و فقدان آرامش رنج مي برد، براي درمان و برون رفت از اين بحران هاي معنوي، به دين نياز خواهد داشت. اگر انسان خواهان عدالت و برابري و صلح و حاكميت ارزش هاي اخلاقي در زندگي خود است، تنها به وسيلهي دين مي تواند به اين ارزش ها و آرمان ها دست يابد. به تعبير ديگر، دين راه حلّي براي بحران وجودي بشر است، و به تعبير آخر، دين پاسخ به عميق ترين و متعالي ترين نيازهاي بشر است.
پی نوشت:
1- داريوش شايگان، پيشين، ص 239.
2- «سكولاريسم» به معناي قداست زدايي از همهي ساحت هاي زندگي بشر و نفي همهي انگارهها، ارزش ها و باورهاي قدسي وحياني است.
3- يورگن هابرماس، پيشين، ص 238.
4- ميليتون يينگر، پيتر آلستون و ديگران، دين و چشم اندازهاي نو، ترجمهي غلامحسين توكّلي (قم، دفتر تبليغات اسلامي، 1379)، ص 23.
5و6- بابك احمدي، پيشين، ص 45 / ص 72.
7و8- داريوش شايگان، پيشين، ص 51 / ص 52.
9- كارل يونگ، انسان و سمبل هايش، ترجمهي ابوطالب صارمي (تهران، امير كبير، 1352)،ص 141.
10- كارل يونگ، روان شناسي و دين، ترجمهي فؤاد روحاني (تهران، امير كبير، 1370)، ص 53.
11- زيگموند فرويد، آيندهي يك پندار، ترجمهي هاشم رضي (تهران، آسيا، 1357)، ص 186.
12- سيد محمّد حسين طباطبائي، الميزان في تفسير القرآن (بيروت، دارالاعلمي، 1404)، ج 5، ص 268 .
13و14- همو، معنويت تشيّع (قم، تشيّع، 1354)، ص 56.
15- محمّد باقر مجلسي، بحارالانوار (بيروت، مؤسسه الوفاء، 1404)، ج 78، ص 335.
16- مرتضي مطهّري، انسان و ايمان (تهران، صدرا، 1370)، ص 200.
17- علي اكبر كسمايي، جهان امروز و فردا (تهران، بي جا، بي تا)، ص 211.
18- رامين جهانبگلو، زير برج هاي آسمان (تهران، نشر و پژوهش فرزان، 1376)، چ سوم، ص 298.
19- ر. ك. امام خميني، آواي توحيد «نامهي امام به گورباچف» و شرح نامه به قلم آيه الله جوادي آملي (تهران، مؤسسهي تنظيم و نشر آثار امام خميني، 1369).
/خ