سرگذشت عقل و ایدئولوژی

پرسش از نسبت ایدئولوژى با عقل و دین، یکى از اهم ارکان تئوریک جامعه مدنى را در غرب‏تشکیل مى‏دهد. آنچه در زیر مى‏آید، مى‏تواند پیش درآمدى بر بررسى این مناسبات جهت درک‏و تحلیل دقیقتر مفاهیم‏دخیل در ماهیت جامعه مدنى غربى باشد.
سه‌شنبه، 29 بهمن 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سرگذشت عقل و ایدئولوژی
سرگذشت عقل و ایدئولوژی
سرگذشت عقل و ایدئولوژی

نويسنده:حمید پارسانیا
پرسش از نسبت ایدئولوژى با عقل و دین، یکى از اهم ارکان تئوریک جامعه مدنى را در غرب‏تشکیل مى‏دهد. آنچه در زیر مى‏آید، مى‏تواند پیش درآمدى بر بررسى این مناسبات جهت درک‏و تحلیل دقیقتر مفاهیم‏دخیل در ماهیت جامعه مدنى غربى باشد.

تعریف ایدئولوژى:

ایدئولوژى، ترکیبى از «ایده‏» و «لوژى‏» است واین ترکیب ظاهرا نخستین بار در پایان قرن‏هجدهم، بعد از انقلاب فرانسه (1789) یعنى به‏سال 1796 توسط «دوتراسى‏» (1) به کار رفت‏«دوتراسى‏» به پیروى «کوندیاک‏»، مسلک تجربى، ( empircism) داشت و مراد او ازایدئولوژى، دانش «ایده‏شناسى‏» و یا علم مطالعه‏ایده‏ها بود. این دانش به مقتضاى دیدگاه فلسفى‏او براى ایده‏هاى بشرى، منشاء حسى قائل بود ومى‏کوشید تا آنها را شناسایى نماید. ایدئولوژى‏در این تعبیر، معنایى نزدیک به اپیستمولوژى ومعرفت‏شناسى دارد.
ناپلئون، ایدئولوژى را در مقام تحقیر، به‏عنوان وصف براى کسانى به کار برد که دلبسته‏مطالعه درباره تصورات ایده‏ها هستند، چندان که‏از عمل، غافل مى‏باشند و بلکه مرد عمل نیستند،او آنها را ایدئولوگ خواند.
مارکس، ایدئولوژى را نه به معناى معرفت وایده‏شناسى بلکه به معناى اندیشه و آگاهى به کاربرد. در اصطلاح او، ایدئولوژى، اندیشه‏اى است‏که در ارتباط با رفتار اجتماعى و سیاسى طبقه‏حاکم و براى توجیه وضعیت موجود، سازمان‏مى‏یابد و به همین دلیل ایدئولوژى را اندیشه‏اى‏کاذب مى‏دانست. و این اندیشه کاذب، شامل‏مجموعه عقاید، باورها و اعتقادهایى مى‏شود که‏به عمل اجتماعى، جهتى خاص مى‏دهد.
ایدئولوژى در کاربرد نخستین خود در آثارمارکس، معنایى منفور دارد و لکن به موازات آن،معناى مثبتى از ایدئولوژى نیز مورد توجه قرارمى‏گیرد و آن مجموعه عقاید، باورها و اعتقاداتى‏است که نه براى توجیه وضعیت اجتماعى وسیاسى حاکم بلکه براى تبیین و تفسیر وضعیت‏مورد نظر طبقه پیشتاز سازمان مى‏یابد.ایدئولوژى در این معنا نیز، عقاید و ارزشهاى‏معطوف به عمل اجتماعى در رفتار سیاسى است.
کارل مانهایم پس از مارکس، ایدئولوژى رابیشتر درباره مجموعه عقاید ناظر به وضع موجودبه کار برده و مفاهیمى را که در خدمت جامعه ونظام آرمانى به کار گرفته مى‏شوند با عنوان‏«اوتوپیا» در برابر ایدئولوژى قرار داد و لکن اونتوانست کاربرد ایدئولوژى را در معنایى مقابل بااوتوپیا، محدود کند و ایدئولوژى از قرن نوزدهم‏به بعد، هم چنان به معناى مجموعه باورها،اندیشه‏ها و ارزشهاى ناظر بر رفتار اجتماعى وسیاسى به کار مى‏رود. ایدئولوژى در این معنا،بخشى از فعالیت ذهنى آدمى است که به طورمستقیم یا غیرمستقیم، در خدمت رفتار انسان‏قرار مى‏گیرد.
ایدئولوژى گر چه از قرن نوزدهم در معناى‏فوق به کار رفت و لکن ذهنیت معطوف به عمل‏سیاسى مختص به آن سده نمى‏باشد و تاملات‏فلسفى بخش عظیمى از اندیشمندان سده‏هاى هفدهم و هجدهم، مصداق بارز همان معنایى‏هستند که لفظ ایدئولوژى به آن دلالت مى‏کند.
کارهاى «هابز» و «گروتیوس‏» در طى قرن‏هفدهم، على رغم اختلافاتى که در مفروضات‏نظرى آن دو وجود دارد و تلاشهاى نظریه‏پردازان‏سیاسى در قرن هجدهم، که با تکیه بر مقولات‏عقلانى از قبیل حقوق و قوانین طبیعى و درقالب قراردادهاى اجتماعى، سازمان مى‏یافت‏نمونه‏هایى آشکار از تلاش ایدئولوژیک قبل ازکاربرد لفظ ایدئولوژى است. انقلاب فرانسه‏مهمترین حرکت ایدئولوژیک قرن هجدهم است‏که بدون استفاده از لفظ ایدئولوژى انجام شد.
قرن نوزدهم از تحرکات ایدئولوژیک فراوانى‏برخوردار است که تفاوتهاى چشمگیرى با قبل‏دارد. در قرن هفدهم و هجدهم، اندیشه‏هاى‏سیاسى بیشتر از روش تحلیلى و عقلى بهره‏مندهستند. کانت‏با آن که در قرن هجدهم هجوم‏جدى خود را به عقل نظرى سامان مى‏دهد، براعتبار عقل در ابعاد عملى، پاى مى‏فشارد و قواعدثابت و استوار عملى را که با تاملات و تحلیل‏هاى‏عقلى آشکار مى‏شوند، به عنوان موازین ضرورى‏عمل، محترم مى‏شمارد و حتى مى‏کوشد از این‏رهگذر براى عقل نظرى نیز شانى بیابد. و لکن ازپایان سده هجده با ورود رمانتیسم به حوزه‏اندیشه سیاسى، ایدئولوژى‏هایى پدید مى‏آید که‏کمتر به تحلیل‏هاى عقلى محض، وفادارمى‏مانند، و به موازت آن ایدئولوژیهایى شکل‏مى‏گیرد که در صدد تفسیر علمى (نه عقلى)مى‏باشند. تلاش مارکس براى ارائه ایدئولوژى‏علمى و کوشش آگوست‏کنت‏براى تحکیم مواضع‏«مذهب انسانیت‏»، نمونه‏هاى برجسته‏اى از ایدئولوژى‏هاى علمى قرن نوزدهم هستند.
سالهاى نخستین قرن بیستم، سالهاى‏درگیرى‏هاى فراوانى است که باعنوان حرکتهاى‏ایدئولوژیک خود را معرفى مى‏کنند،ناسیونالیسم، مارکسیسم، فاشیسم، عناوین‏ایدئولوژیکى هستند که مسئولیت‏بخش عظیمى‏از نزاع‏هاى دهه‏هاى نخستین قرن بیستم را برعهده مى‏گیرند.
نخستین‏بار در سال 1955 «ادوارد شیلز»اصطلاح پایان ایدئولوژى را به کاربرد و «بل‏» دراوایل دهه شصت کتابى را با این نام‏نوشت و از آن‏پس به مدت دو دهه، این اصطلاح در مرکزتوجهات محافظه‏کاران و لیبرالیستها نظیر هاناآرنت، کارل پوپر، ریمون آرون و سیمور لیپست‏قرار گرفت.
فروپاشى بلوک شرق به اقتدار اندیشه «پایان‏ایدئولوژى‏» افزود، و اندیشمندان سیاسى دیگرى‏که در حقیقت، نقش ایدئولوگ‏هاى نظام سیاسى‏غرب را ایفا مى‏کنند به صورتهاى مختلف برپایان پذیرفتن حرکتهاى ایدئولوژیک، تاکیدورزیدند. نظیر تافلر، و هابر ماس که پایان‏ایدئولوژى را خصیصه تمدن جدید و حاصل‏فرآیند عقلانى شدن جهان در تمدن غربى‏مى‏داند و فوکویاما که با عنوان پایان تاریخ،حرکت‏هاى ایدئولوژیک را عقیم و نازا مى‏داند.

نسبت ایدئولوژى با دین:

آنچه گذشت مرورى کوتاه بر واژه ایدئولوژى وتاریخ دو صد ساله تطورات آن است. اصطلاح‏ایدئولوژى در این دو سده، داراى دو ویژگى اصلى‏است. اولا کار و فعالیتى ذهنى است، و ثانیامعطوف به عمل و ناظر به رفتار آدمى است.
ویژگى اول، خصیصه‏اى است که ایدئولوژى رااز دین، امتیاز مى‏دهد. و ویژگى دوم، موجب‏امتیاز ایدئولوژى از علم مى‏شود و البته این دوامتیاز براساس برخى از تعاریفى است که نسبت‏به دین و یا علم وجود دارد.
اگر دین را فعالیت ذهنى بشر براى تفسیرعالم و آدم بدانیم، عقاید و باورهاى دینى به دلیل‏نقش و اثرى که در فعالیت‏هاى سیاسى انسان‏دارند به صورت نوعى ایدئولوژى شناخته‏مى‏شوند. مارکس به همین دلیل اعتقادات بشر رادر زمره ایدئولوژى‏هاى کاذبى مى‏دانست که براى‏توجیه منافع اقتصادى طبقه حاکم سازمان مى‏یابند، و اما اگر دین، هویتى صرفا ذهنى و یاعقلى نداشته، و معرفتى باشد که پس از فناى‏انسان و ملاقات او با خداوند سبحان حاصل‏مى‏شود و یاآن که با وحى و الهام الهى به افق فهم‏و ادراک آدمى نازل مى‏گردد، نمى‏توان آن را در چارچوب اصطلاح رایج ایدئولوژى گنجاند. دین‏در این تعریف، گر چه هدایت انسان را به سوى‏سعادت ازلى و ابدى و راهبرى او را براى تکوین‏مدینه فاضله و جامعه الهى بر عهده مى‏گیرد و درنتیجه ناظر به رفتار فردى و اجتماعى انسان نیز مى‏باشد و لکن تفاوتى بنیادین با ایدئولوژى دارد.دین، آنچه را از ایدئولوژى انتظار مى‏رود و یاایدئولوژى، مدعى آن است، با شور و حرارتى‏فراتر انجام مى‏دهد و لکن حاصل آگاهى حسى ویا معرفت مفهومى - عقلى بشر نمى‏باشد. قرآن کریم، دین را حاصل معرفتى مى‏داند که بشر، هرچند با توان علمى خود به حقانیت آن پى مى‏بردو لکن از نزد خود و بدون وحى و الهام الهى، هرگز نمى‏تواند به آن دست‏یابد، در آیات قرآن، انبیاءچیزى را به انسان، مى‏آموزند که بدون ارسال‏رسل و انزال کتب، هرگز نمى‏تواند آن را فراگیرد:و یعلمکم مالم تکونوا تعلمون، انبیاء به شما آنچه‏را که از نزد خود نمى‏توانید فراگیرید، تعلیم مى‏دهند.
سنت نیز اگر به معناى ذهنیت رسوب‏یافته‏اى باشد که در اثر ممارست و تکرار، به‏صورت عادت در آمده است، در قالب یک‏ایدئولوژى محافظه کارانه تفسیر مى‏شود. لکن اگربه معناى راهى باشد که از متن شهود دینى‏برخاسته و به سوى آن راه مى‏برد، در محدوده تعریف مصطلح ایدئولوژى نمى‏تواند قرار گیرد.

نسبت ایدئولوژى با ایده‏هاى دکارتى و مثل افلاطونى:

البته براى «ایده‏»، معناى دیگرى است که درآن معنا مى‏تواند با سنت و دین، قرابت داشته‏باشد. ایده در معناى رایج و مصطلح آن، چیزى‏جز تصورات و اندیشه‏هاى ذهنى بشر نیست. این‏معنا از قرن هفدهم به بعد، مقبولیت‏یافته است.دو جریان فلسفى راسیونالیستى و آمپریستى، که‏با دکارت و بیکن آغاز مى‏شوند «ایده‏ها» را به‏معناى مفاهیم ذهنى بشرى در نظر مى‏گیرند وتفاوت این دو جریان، در این است که حس‏گرایان، ایده‏ها را برخواسته از حواس انسانى‏مى‏دانند و عقل‏گرایان، براى آنها هویتى ذهنى‏قائل هستند، و از تقلیل و ارجاع آنها به داده‏هاى حسى، سرباز مى‏زنند. دکارت، ایده‏ها رامفاهیمى مى‏دانست که عقل بى‏واسطه، شهود مى‏کند. شهود عقلى در نزد دکارت، چیزى جزدریافت واضح وبدون واسطه مفاهیم ذهنى نیست.
سیستم‏هاى فلسفى که پس از دکارت تاکانت، دوام یافت، حاصل فعالیتهاى ذهنى است‏که بر مدار همان ایده‏ها و مفاهیم ذهنى شکل‏مى‏گیرد. کانت‏با انقلاب کپرنیکى خود، اعتبارسازه‏هاى مزبور را مورد تردید قرار داد وایدئولوژى در قرن نوزدهم و بیستم، معناى‏اصطلاحى خود را وامدار همان معناى رایجى‏است که از دکارت به بعد، براى «ایده‏»، پیدامى‏شود. ایدئولوژى در معناى اصطلاحى خود،مجموعه مفاهیم و مقررات سازمان یافته‏اى است‏که معطوف به عمل و کنش سیاسى مى‏باشد.
معناى دیگرى که «ایده‏» دارا بود، آن است که‏در نزد افلاطون و سقراط سابقه داشت. «ایده‏» درنزد افلاطون، امرى مفهومى نیست‏بلکه واقعیتى‏کلى و ثابت است و حقیقت آن از طریق تزکیه -سلوک و شهود - حاصل مى‏شود. شهود در نزدافلاطون و ارسطو، یک بداهت مفهومى نیست،بلکه اتصالى وجودى است که موجب گسترش‏واقعیت‏سالک مى‏شود.
«ایده‏ها» یا «مثل‏»; ارباب انواع و مدبرات امورطبیعى هستند، و همه آنها در تحت احاطه وشمول «مثال خیر مطلق‏» مى‏باشند.
مثل، علاوه بر آن که از طریق اشیاء طبیعى -که در حکم سایه‏هاى آنها هستند - پیام عام خودرا به ساکنان طبیعت مى‏رسانند، از طریق ارتباطخاصى که با اهل سلوک پیدا مى‏کنند، پیامهاى‏ویژه‏ترى را جهت تدبیر و تنظیم عمل فردى واجتماعى آنان ابلاغ مى‏نمایند. سقراط براساس‏همین باور بود که پیام الهه معبد دلفى را که ازطریق کاهن آن معبد به مردم، ابلاغ شده بود،محترم مى‏شمرد و در نهایت نیز جان خود را براى اجراى آن پیام تقدیم نمود.
ایدئولوژى اگر نظر به معناى افلاطونى وسقراطى «ایده‏» و «مثال‏» داشته باشد، با دین وسنت، قرابت پیدا مى‏کند و لکن معناى‏اصطلاحى ایدئولوژى در قرن نوزدهم توسط کسانى وضع یا به کار برده شد که با معناى‏افلاطونى «ایده‏»، بیگانه هستند و آن را چیزى‏جز پندار و خیال نمى‏دانند، در نزد آنها، مثل افلاطونى از سنخ ایده‏هاى دکارتى هستند که به‏غلط، واقعیتهاى عینى شمرده مى‏شوند. چه این‏که در نظر آنها دین و سنت نیز چیزى جز ذهنیت‏تبدیل‏یافته و واژگون شده‏انسان نیست وبه‏همین‏دلیل، آنها فلسفه افلاطون و ادیان و سنن الهى را چیزى فراتر از یک ایدئولوژى بشرى نمى‏بینند.
به رغم اصرارى که ایدئولوگ‏هاى معاصر دردو سده اخیر بر هویت ایدئولوژیک مثل‏افلاطونى و یا سنن دینى دارند، امتیاز دین وسنت و هم چنین امتیاز ایده‏ها و مثل افلاطونى،با ایدئولوژى‏هاى انسانى محفوظ است، زیرا هیچ‏یک از این امور، خصیصه نخست ایدئولوژى راندارند، یعنى براساس تعریفى که دین از خودارائه مى‏دهد و یا براساس تعریفى که افلاطون ازمثل مى‏دهد، هیچ یک از آنها هویتى ذهنى و یا صرفا مفهومى نداشته و بلکه حقایقى عینى و محیط هستند که از طریق شهود، دریافت مى‏شوند.

ایدئولوژى و علم پوزیتویستى:

خصیصه دوم ایدئولوژى، امتیاز ایدئولوژى رابا فعالیتهاى ذهنى که معطوف به عمل نیستندحفظ مى‏کند، زیرا ناظر به رابطه ایدئولوژى باعمل است و براساس برخى تعاریفى که درباره‏علم شده است، بخشى از مفاهیم علمى وبراساس بعضى دیگر از تعاریف، همه مفاهیم‏علمى، فارغ از پیوندهاى رفتارى و عملى انسان،سازمان مى‏یابند. در نزد فیلسوفان عقل‏گرا، باصرف نظر از این که به دانش شهودى و تعاریف‏فراعقلى، اذعان داشته باشد، بخشى از دانش‏مفهومى بشر، نظیر علوم طبیعى که با تجربه واستقراء به دست مى‏آیند و یا علوم ریاضى که ازقیاسات برهانى استفاده مى‏کنند، پیوندمستقیمى با رفتار سیاسى و اجتماعى عالم‏ندارند. متافیزیک یا فلسفه به معناى خاص نیزدانشى است که مفاهیم و اصول برهانى آن بافراغت از تاثیرات اجتماعى، سازمان مى‏یابد واگر ارتباط و پیوندى نیز بین آنها و عمل‏اجتماعى باشد، ارتباط غیر مستقیم و یک سویه‏است‏به این معنا که متافیزیک، بنیانها و اصول‏موضوعه علمى را تامین مى‏کند که به طورمستقیم، در پیوند با رفتار اجتماعى است.
علمى که از نظر آنها به طور مستقیم درارتباط با کنشهاى اجتماعى قرار مى‏گیرد بخشى‏از علوم عملى - و نه نظرى - است که به آن، علم‏تدبیر مدن و یا علم سیاست مى‏گویند. تدبیرمدن و سیاست، علمى برهانى است که از یک سوریشه در متافیزیک و فلسفه به معناى خاص داردو از دیگر سو، مسلط بر رفتار آدمى بوده و آن راجهت‏بخشیده و هدایت مى‏کند. از نظر این گروه،بخشى دیگر از مفاهیم هستند که به جاى سلطه‏بر عمل، تحت تسلط آن قرار مى‏گیرند. این دسته‏از مفاهیم که وهمى و خیالى - و نه عقلى -هستند، به رغم پیوندى که با رفتار اجتماعى‏دارند، فاقد هویت علمى مى‏باشند.
«علم‏» در تعریف پوزیتویستى آن، حلقه‏اى ازذهنیت‏بشرى است که در قبال حلقه مفاهیم‏ایدئولوژیک قرار گرفته و مباین با آن است و علم‏ناب در این تعریف، علمى است که با خصلت‏آزمون‏پذیرى، همه تاثیرات و تاثرات خود را ازعلقه‏هاى عملى عالمان، قطع کرده و فارغ ازهرگونه معرفت پیشینى به کشف حقایق عینى وخارجى نائل گردد. علم در این تعریف، مباین باایدئولوژى است‏یعنى هیچ یک از گزاره‏هاى‏علمى، ایدئولوژیک نیست و هیچ یک از قضایاى‏ایدئولوژیک، علمى نمى‏باشد.

ایدئولوژى و عقل:

تاکنون دو مقدمه مهم، بیان شد. مقدمه اول‏درباره تعریف ایدئولوژى بود و در آن به تاریخ‏تکوین این لفظ و دوره‏هاى درخشش و افول آن‏اشاره شده در مقدمه دوم به تفاوت ایدئولوژى بادین و هم‏چنین نسبت آن با علم، اشاره شد.اینک به بیان نسبت ایدئولوژى و عقل‏مى‏پردازیم. تا به رمز دوره نشاط ایدئولوژى و سرافول آن دست‏یابیم.
مدعاى ما در این بخش این است که معناى‏مصطلح ایدئولوژى، تنها در مقطعى خاص ازتاریخ معرفت و تفکر انسان، فرصت‏بروز مى‏یابدو پس از آن، دوره حرکت‏زایى آن به سر مى‏آید.تا هنگامى که علم و معرفت، هویتى دینى داشته‏باشد و دین به عنوان معرفتى الهى که از طریق‏فناء و شهود و به وساطت وحى و الهام، حاصل‏مى‏شود، در مرکز آگاهى و علم قرار گیرد و هم‏چنین تا وقتى که معناى افلاطونى مثال و ایده،معتبر باشد زندگى و عمل فردى و اجتماعى‏انسان بر مدار سنت‏هایى سازمان مى‏یابد که ازمعانى آسمانى و حقایق محیط، نازل مى‏شوند واین سنت‏ها راه سلوک و مسیر وصول انسان را به‏سوى حقایق محیط ارائه مى‏دهند.
تفکر فلسفى از ارسطو به بعد با آن که محورتاملات خود را بر تبیین مناسبات مفاهیم ذهنى‏و تفسیر عالم از زاویه آن مفاهیم قرار داده بود ولکن بر شمول حقایق عقلى نسبت‏به امورطبیعى و عقول جزئى انسانها اصرار مى‏ورزید و ازهمین طریق، مسانخت‏خود را با افلاطون و یادیدگاه‏هاى دینى حفظ مى‏کرد. فیلسوفان‏مسلمان و اندیشمندان مسیحى با توجه به‏ظرفیتهاى موجود در اندیشه ارسطویى بود که ازخردورزیهاى فلسفى براى اثبات سنتهاى دینى‏بهره مى‏بردند.
«عقل مفهومى‏» تا زمانى که نظر به سپهر«شهود» مى‏دوزد، به عنوان رقیقه و صورت نازله‏عقل عینى و محیط و در حکم پیامبر و نبى‏باطنى در طول پیامبر و نبى خارجى قرارمى‏گیردودراین‏حال، عقل‏درقبال‏دین و سنت قرارنمى‏گیردبلکه درکنارنقل ودر متن دین مى‏نشیند.
مستقلات عقلى در حکم حجج و سنن دینى‏قرار مى‏گیرد و تلاش «عقل‏» براى کشف مفاد«نقل‏» نیز در حکم چراغى که به شناخت راه‏مى‏پردازد، معتبر شمرده مى‏شود. و با این وصف،ره آورد عقل و احکام معطوف به عمل آن، با آن‏که ضمن حفظ ماموریت نقادانه خود، شورانگیز وبلکه مقدس و الهى است، از سنخ ایدئولوژى‏هاى‏بشرى نمى‏باشد.
ایدئولوژى در معناى مصطلح آن، هنگامى‏بوجود مى‏آید که «ایده‏»، صورت عینى و خارجى‏خود را از دست مى‏دهد و دست عقل، از آسمان‏«شهود» کوتاه مى‏شود، و مشاهدات عقلى به‏دریافتهاى مفهومى، منحصر مى‏گردد.
عقل در این حال، کاشف و یا اظهارکننده‏سنن دینى و آسمانى نیست‏بلکه صرفا ناظرقوانین طبیعى و «قراردادهاى اجتماعى‏» است که‏از نظر به طبیعت انسان و با صرف نظر از ابعادالهى آن، کشف مى‏شوند.
تمام تلاشهایى که در سده هفدهم و هجدهم‏براى تفسیر روشنگرانه زندگى اجتماعى انسان‏مى‏شود و همه حرکتهاى فکرى که به انقلاب‏فرانسه، ختم مى‏شوند، از این قبیل است.اندیشمندان دو سده روشنگرى و خرد، خود براین نکته واقف بودند که کار آنها از سنخ کار دینى‏قدیسان و یا کوشش ذهنى مجتهدان نیست‏بلکه‏نوعى بازسازى زندگى اجتماعى‏است که با هدف‏حذف شیوه‏هاى دینى و سنتى زیست، انجام‏مى‏شود.
اندیشوران اجتماعى در این دو سده، گر چه‏محصول کار خود را «ایدئولوژى‏» نمى‏دانند ولیکن‏کار آنها به راستى، تلاش ذهنى پى‏گیرى بود، که‏نظر به رفتار اجتماعى معاصر خود داشت.

نشاط حرکتهاى ایدئولوژیک:

اندیشه سیاسى در این دو سده با دو ویژگى‏غالب همراه بود، اول: هویتى عقلانى داشت. دوم:ازپوشش‏علمى بهره‏مى‏برد، واین دو ویژگى بود که‏نشاط پى‏گیر حرکت‏هاى‏ایدئولوژیک رامى‏ساخت.
جمع دو خصلت فوق، به معناى اجتماع علم‏و عقل است‏یعنى در این دو سده، علم از هویتى‏عقلانى برخوردار است، گر چه هویت دینى وفرامفهومى خود را از دست داده است. ایده‏ها نیزچیزى فراتر از مفاهیم ذهنى نیستند، و لکن علم‏از ابعاد عقلى خود دفاع مى‏کند.
علم عقلى، حتى آن گاه که پیوند خود را بادین و علم قدسى، قطع مى‏کند، توان دادرسى وتصمیم‏گیرى نسبت‏به گزاره‏هاى عملى را دارد.
عقل انسان به دلیل معرفت و شناختى که‏نسبت‏به ابعاد وجود انسان دارد به دو بخش‏نظرى و عملى تقسیم مى‏شود، عقل نظرى،بخشى از داوریهاى عقلانى را که به خارج از حوزه‏عمل انسان، نظر دارند شامل مى‏شود، و عقل‏عملى، داوریهائى را در برمى گیرد که به حوزه‏عملى و رفتار مربوط هستند.
علم، پس از آن که حقیقت دینى خود را ازدست داد، سنتهاى دینى نیز فاقد اعتبار و ارزش‏شدند و به همین دلیل عقلانیتى که به گذشته ویا ریشه دینى خود، پشت کرده بود، باید در اولین‏فرصت‏با کاوشهاى سیاسى خود خلاء ناشى ازسنت را پر مى‏کرد و از همین جهت، عقل عملى‏پس از رنسانس از اعتبار و جایگاه ویژه‏اى‏برخوردار شد و این جایگاه، فراتر از محدوده‏اعتبار عقل نظرى دوام آورد.
ایده‏هایى که براى تفسیر زندگى انسان،سازمان مى‏یافت، از شان و اعتبار عقل عملى‏بهره میجستند و به وساطت علم تحصلى، بردرستى خود استدلال مى‏کردند و یا آن که بربطلان و کذب ایده‏هاى رقیب، احتجاج‏مى‏ورزیدند و این امر، نشاط بى‏نظیر را درگفت‏وگوها و محاضرات ایدئولوژیک پدیدمى‏آورد. گرمى این گفت‏وگوها یادآور نشاطمنازعات و نقادیهاى عالمان دینى و پژوهشگران‏علوم قدسى بود.
«اسپینوزا دستگاه اخلاقى خاصى براساس‏روش هندسى پدید مى‏آورد. لایپ نیتس، گام رافراتر مى‏گذارد. وقتى که از لایپ نیتس خواستندتا درباره این مساله نظر بدهد که از میان چندین‏مدعى تاج و تخت لهستان، کدامیک حق است،او مقاله‏اى نوشت و کوشید نظرش را - که‏برگزیدن استانیسلائوس لتیزینسکى بود - بابراهین صورى اثبات کند، کریستیان ولف، شاگردلایپ نیتس که از سرمشق استادش پیروى‏مى‏کرد، نخستین کسى بود که درباره قانون‏طبیعى، یک کتاب درسى به روش ریاض محض‏نوشت‏» (2) .

تفسیرهاى ایدئولوژیک جامعه مدنى:

نکته‏اى که اشاره اجمالى به آن بى‏فایده‏نیست این است که تعابیر ایدئولوژیک این دوسده نظام اجتماعى و دولت‏با تفاسیر صرفاطبیعى و برمدار قراردادهاى اجتماعى تبیین‏مى‏شوند، و با گسترش و تبلیغ این ایدئولوژى‏ها،جامعه غربى، همه ظرفیتهاى دینى خود را ازدست مى‏دهد، زیرا هنگامى که نظام قانونى واجتماعى بر مبناى حقیقت و هویت الهى انسان، تفسیر نشود و به طبیعت عقلى و یا به اعمال‏آزادانه فردى تاویل گردد که فاقد تعریف عقلى‏نیز باشند; مبدا آسمانى احکام و قوانین زندگى وابعاد غیبى و ملکوتى رفتار بشرى مورد غفلت‏قرار مى‏گیرد و اسرارى که به برکت اقدامات الهى‏و معرفت ربوبى بر عقل و ادراک بشر، چهره‏مى‏گشایند، فراموش مى‏شوند، و به تعبیرکاسیرر، «راز سربسته منشاء دولت منتفى‏مى‏شود. چون قرارداد هیچ راز و رمزى در برندارد».
قراردادهایى که تمام حقیقت آنها باعقل‏مفهومى سده هفدهم و هجدهم آشکار مى‏شودچه رازى در آنها مى‏تواند باشد تا شناخت آنهامحتاج به وحى و یا تاییدى الهى و آسمانى باشد.و با نفى این حقایق است که قوه قدسیه و فره‏ایزدى از متن جامعه‏اى که شهر خدا، و یا مدینه‏فاضله دینى شمرده مى‏شود، رخت‏برمى بندند.«ش‏س‏حخح‏رژ ذخسخآ» و جامعه مدنى فاقدسنت و شریعت‏با قرائتى صرفا خردورزانه، کانون‏توجهات نظریه‏پردازان سیاسى قرار مى‏گیرد.

سبب پرسش از چیستى ایدئولوژى:

عقلانیت، وقتى که ارتباط خود را با «معرفت‏شهودى‏» قطع کرد، در دایره تنگ مفاهیم وایده‏هاى ذهنى افول کرد و در این سقوط ازریشه‏هاى اصلى و سرمایه‏هاى زندگى خود جداگشت و در نتیجه، از توجیه خود بازماند و به‏همین دلیل، بیش از دو سده نتوانست دوام آوردو بلکه از پایان قرن هجدهم نشانه‏هاى ضعف وزوال در آن آشکار گشت. کانت در نیمه دوم‏همین قرن بود که به همراه انکار شهود عقلى بربى‏ریشه بودن خرد انسانى تصریح کرد. با افول‏اعتبار عقل، علم نیز سنگر دوم خود را از دست‏داد. سنگر نخست «علم‏»، آگاهى دینى بود که ازخزاین علم الهى سرچشمه مى‏گرفت و به‏وساطت‏سنن و آداب دینى، شکوفا مى‏گشت، وسنگر دوم آن، معرفت عقلى بود که ریشه دردانش دینى داشت و اینک با قطع ریشه‏هاى خودبه سرعت، راه فساد و تباهى را پیموده بود.
عقلانیت در دوران ادبار و گریز خود از دیانت‏مى‏کوشید تا بدیل جامعه و سنن دینى را درقالب حقوق طبیعى و لائیک بشرى سازمان‏بخشد و همین امر، دوره‏اى پر تحرک از مجادلات‏صرفا عقلى را به دنبال آورد و این دوره تا انقلاب‏فرانسه، تداوم یافت. زوال عقلانیت و خروج علم‏از مواضع عقلى خود موجب شد تا نزاع‏هاى ایدئولوژیک، صورت و پایگاه علمى خود را ازدست‏بدهد، و این امر، حرکت‏هاى ایدئولوژیک‏بشر را نیز در معرض تردید و پرسش قرار داده وبه همین دلیل، تلاش ذهنى بشر براى پرداختن‏ایدئولوژى‏هاى مختلف که دو سده ادامه یافته‏بود به صورت پرسش از حقیقت و چیستى‏ایدئولوژى درآمد.
قرن نوزدهم، قرنى است که در آن، حقیقت‏ایدئولوژى در مرکز مباحثات قرار مى‏گیرد وایدئولوژى‏نیزلفظى است که در همین سده، وضع‏مى‏شود تا آن که با عبارتى کوتاه بر ذهنیتهاى‏معطوف به عمل انسانها دلالت مى‏کند.

قرن نوزدهم و ایدئولوژیى‏هاى علمى:

به رغم پرسشهاى جدى که در باب‏ایدئولوژى، مطرح مى‏شود، تلاشهاى ذهنى براى‏حمایت از اصل ایدئولوژى و کوشش براى تبیین‏صورتهاى خاصى‏ازایدئولوژى،همچنین امید به‏ساختن و پرداختن بدیلى کارآمد براى‏ایدئولوژى، در همه قرن نوزدهم ادامه پیدامى‏کند، و در مسیر این تلاشها دو جریان فکرى‏قابل توجه شکل مى‏گیرد.
جریان نخست، جریانى است که به رغم ازدست دادن مواضع عقلى علم، همچنان در پى‏دفاع علمى از ایدئولوژى و به عبارت دیگر، دفاع‏از یک ایدئولوژى علمى است. علم در نزد این‏گروه، هویتى عقلى ندارد بلکه دانشى است که باتقید به احساس و آزمون، حقیقتى صرفا تجربى‏پیدا کرده است. آگوست کنت، نمونه بارز و آشکارنظریه‏پردازانى است که در طول قرن نوزدهم درپى ارائه ایدئولوژى علمى هستند. کوششهاى این‏جریان در طى قرن نوزدهم، ریشه در رسوبات‏تفکر عقلى دارد زیرا علم تجربى در حد ذات‏خود، فاقد توان براى ارائه ایدئولوژى است. بخش‏عظیم گزاره‏هاى ایدئولوژیک، گزاره‏هاى ارزشى‏است و بخش دیگر آن، گزاره‏هاى متافیزیکى وقضایایى است که در حوزه حقایق و هستى‏هاى‏آزمون‏ناپذیر بیان مى‏شود. علم‏تجربى، دانشى‏است که تنها به گزاره‏هاى آزمون‏پذیر مى‏پردازد.
عجز دانش حسى و تجربى از داورى درباره‏گزاره‏هاى ارزشى، حقیقتى است که در قرن‏هجدهم مورد توجه فیلسوف حس‏گراى انگلیسى،هیوم، قرار گرفت و لکن این مهم در طول قرن‏نوزدهم مورد غفلت غالب کسانى بود که با انکاردانش دینى و عقلى، وفادارى خود را به علم تجربى‏اعلان مى‏کردند. این گروه در طى قرن نوزدهم هنوزاز دانش حسى، انتظار کارى داشتند که‏نظریه‏پردازان قرنهاى هفدهم و هجدهم با اعتمادبه علم عقلى انجام مى‏دادند و به همین دلیل، قرن‏نوزدهم، قرنى است که مکتب سازیها و ایدئولوژى‏پردازیهاى علمى در آن به شدت رایج است. ولکن‏رونق این بازار که از کسادى بازار عقلى حاصل شده‏بود، نتوانست چندان دوام آورد، زیرا که علم تجربى‏در ذات خودفقیرترازآن بود که بتواند کالاى موردنیاز این بازار را تامین‏کند، دهه‏پایانى قرن نوزدهم،دهه‏اى است که افول ایدئولوژى هاى علمى در آن‏آشکار مى‏شود.

رمانیتسم و دفاع غیرعلمى از ایدئولوژى:

جریان دومى که پس از پشت کردن به‏عقلانیت و علم عقلى، در امید به ساخت وپرداخت‏بدیلى مناسب براى ایدئولوژیهاى عقلى‏به سر مى‏برد، جریانى است که بر ناتوانى «علم‏تجربى‏» نسبت‏به این مهم نیز واقف است. این‏جریان فکرى بیش از همه در حرکت‏رمانیستهاى آلمانى جلوه‏گر مى‏شود.
هنگامى که بنیانهاى عقلى حرکت‏هاى‏ایدئولوژیک، تخریب شود، ایدئولوژیها متزلزل وبى‏ثبات مى‏شوند زیرا علم تجربى نیز با از دست‏دادن هویت عقلى خود نمى‏تواند در خدمت‏حرکت‏هاى ایدئولوژیک قرار گیرد. رمانتیستها بانظر به وضعیت متزلزل ایدئولوژیها از آغاز قرن‏نوزدهم، حرکت جدیدى را به سوى دین و سنت‏آغاز کردند. آنها در این حرکت، حقایق محیطى راکه معرفت عقلى از ادراک آنها عاجز بود، گرامى‏داشته و به یاد ایام و روزگارانى که سنتهاى دینى‏از زندگى و حیات بهره مى‏برند، مرثیه سرودند وبا این همه، آنها به هیچ سنتى دست نیافتند وبلکه نتیجه کار آنها چیزى جز افزودن بر برخى ازایسم‏هاى جدید، و ارائه بعضى ایدئولوژیهاى‏نوین نبود.
دست آورد آنها ایده‏ها و تصورات ذهنى‏جدیدى از قبیل ناسیونالیسم بود. این ایده‏هابدون آن که از دفاعى عقلى بهره‏مند نباشندبدل‏سازى‏هاى کاذبى از مثل افلاطونى ویاالهه‏هاى اساطیرى بودند.
واقعیت این بدل‏ها چیزى جز تصورات ذهنى‏شاعران و گویندگان ادبى آن نبود و به همین‏دلیل، کار آنها گر چه به نام و یاد «دین و سنت‏»،حلاوت مى‏یافت و لکن حاصل آن از حوزه‏تئورى‏پردازى‏هاى ایدئولوژیک فراتر نرفت.
همانگونه که عقل با پشت کردن به دین وسنت، از ریشه خود جدا شده و دوام خود را ازدست مى‏دهد، سنت نیز بدون حضور عقل واستفاده از آن، به دست نمى‏آید. عقل چراغى‏است که انسان را به سنت، راه مى‏برد، و تمایز آن‏را از بدعت مى‏نماید. یعنى به کمک عقل است که‏سالک، راه وصول و شهود را مى‏شناسند و پاى درراه سلوک مى‏گذارد و اگر به این حجت و پیامبردرونى، جفا شود، دست آدمى از پیامبر و حجت‏بیرونى، کوتاه مى‏ماند. رویکرد به شهود، بدون‏هدایت و راهبرى عقل، تنها بر غناى تخیل ووهم مى‏افزاید و هرگز سنت را که حاصل فناى‏انسان در حق مطلق است، به ارمغان نمى‏آورد.سان و سنت‏گذار حقیقى، کسى است که پس ازوصول به حق و سیر در اسماء و صفات حق درسفر سوم، بر ابلاغ کلام و پیام خداوند، مبعوث‏شده باشد.
رمانتیستها راهى به سنت نبردند، آنهاکوشیدند تا باشیوه‏اى مشابه شیوه کسانى که درقرن نوزدهم ایدئولوژى علمى ارائه دادند، رونق ازدست رفته حرکتهاى ایدئولوژیک دو سده‏هفدهم و هجدهم را باز گردانند. ایدئولوژى بازوال عقلانیت، بنیانهاى خود را از دست داده‏بود، و پوزیتویستها براى پیشگیرى از زوال‏ایدئولوژى، از نام «علم‏» بهره مى‏بردند، ورمانتیستها به شیوه‏اى مشابه، از یاد سنت‏استفاده مى‏کردند حال آن که با زوال عقلانیت،راهى به سوى سنت‏باقى نمى‏ماند و آثار «علم‏»نیز از بین مى‏رود.
علمى که هویت عقلانى خود را از دست داده‏باشد، جز سفسطه نیست و بر فرض هم که «علم‏»باشد، آنچنان که گذشت، توان دفاع از ایدئولوژى‏را نمى‏تواند داشته باشد.
خلاصه گفتار فوق این است که ایدئولوژى به‏معناى ذهنیت معطوف به عمل، واژه نوینى است‏که از قرن نوزدهم به بعد، مصطلح شده است. ولکن مفهوم و معناى آن، پس از زوال علم دینى وسنت و در پناه عقلانیتى که به بنیانهاى دینى‏خود پشت کرده، فرصت‏بروز مى‏یابد و هنگامى‏که این عقلانیت‏بى ریشه زایل شود، دوران‏خلاقیت و نشاط آن نیز پایان مى‏پذیرد.

پی‏نوشت‏ها:

1- ارنست کاسیرر،افسانه دولت،ترجمه: نجف‏دریابندرى - چاپ اول - انتشارات خوارزمى -تهران، 1362 - ص 211.
2- همان - ص 220.

منبع:فصلنامه کتاب نقد شماره 9




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.