علم امام
نویسنده : محمد قیصریان
وسعت علم و آگاهی امامان علیهم السلام
آنگاه امام صادق (ع) از آن مجلس برخاست و به خانه اش رفت ، من همراه ابوبصير و ميسر، به حضورش رفتيم ، و عرض كرديم :« قربات گرديم ، سخن شما را در مورد كنيزت شنيديم ، و ما مى دانيم كه شما علم زيادى داريد، و علم غيب را به شما نسبت ندهيم».
آنگاه امام صادق (ع) به سدير فرمود: آيا قران نمى خوانى ؟
سدير گفت : مى خوانم .
امام صادق (ع) فرمود: آيا اين آيه را در قرآن ديده اى كه خداوند مى فرمايد:
« قال الذى عنده علم من الكتاب انا آتيك قبل اءن يرتد اليك طرفك » : «اما كسى كه ( آصف برخيا وزير مسلمان ) دانشى از كتاب ( آسمانى ) داشت ( به سليمان ) گفت : من آن ( تخت بلقيس ) را پيش از آنكه چشم به هم زنى نزد تو خواهم آورد» (نمل - 40)
عرض كردم : آرى اين آيه را در قرآن خوانده ام .
امام صادق (ع) فرمود: « آيا آن مرد (آصف ) را شناختى كه در نزد او چه اندازه از علم كتاب بود؟ »
گفتم : شما به من خبر دهيد.
فرمود: «به اندازه يك قطره آب نيست به درياى اخضر».
پرسيدم : چقدر علم اندك داشت .
آنگاه امام صادق (ع) پس از سخنى فرمود: اى سدير! آيا اين آيه را در قرآن خوانده اى كه خداوند مى فرمايد:
«قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب ».
«بگو اى محمد! گواه بودن خدا و كسى كه در نزد او علم كتاب است ، بين من و شما كافى است » (رعد - 43)
گفتم : آرى خوانده ام .
فرمود: آيا كسى كه علم همه كتاب در نزد او است داناتر است تا كسى كه قسمتى از علم كتاب در نزد او است ؟
گفتم : البته آن كسى كه همه علم كتاب ، نزد او است داناتر است .
ودراين هنگام امام صادق علیه السلام به سينه خود اشاره كرد و دوبار فرمود:« سوگند به خدا ، تمام علم كتاب در نزد ما است »(1)
(توضيح اينكه : احتمال دارد در مجلس اول ، افراد مخالفى حضور داشتند و امام تقيه كرد، ولى در مجلس دوم كه با شاگردان برجسته اش خلوت كرده بود، حقيقت را گفت كه خداوند، امامان معصوم (ع) را به علوم غيب ، بهره مند نموده است و علم آنها به مراتب از علم آصف برخيا، وزير سليمان (ع) بيشتر است ).
گستره و مخزن علم امامان علیه السلام
ابوبصير مى گويد: به محضر امام صادق (ع) رفتم (و بين من و او درباره وسعت دامنه علم امامان (ع) چنين سخن به ميان آمد:
ابوبصير: از شما سؤ الى دارم ، اگر در اينجا كسى (بيگانه اى ) نيست مطرح كنم .
امام صادق (ع) پرده اى كه در آنجا بود بالا زد و به پشت پرده سر كشيد، (كسى نبود) آنگاه فرمود: هر چه خواهى بپرس .
ابوبصير: قربانت گردم ؛ شيعيان روايت مى كنند كه پيامبر(ص ) هزار باب از علم را به على (ع) آموخت ، كه از هر باب آن ، هزار باب علم ديگر به روى على (ع) گشوده سد (آيا راست است ؟).
امام صادق : آرى همچنين است .
ابوبصير: به خدا سوگند كه علم حقيقى و كامل همين است .
امام صادق (پس از اندكى تامل ): آن ، علم است ولى علم كامل نيست ، همانا«جامعه » در نزد ما است ، و مردم چه مى دانند كه «جامعه » چيست ؟
ابوبصير: « جامعه » چيست ؟
امام صادق : جامعه : طومارى است به طول 70 ذراع از ذراع رسول خدا(ص ) كه آن طومار با املاء پيامبر(ص ) و خط على (ع) نوشته شده است ، همه حلال و حرام ، و همه مسائل موردنياز مردم ، حتى جريمه خراش رساندن به بدن كسى ، در آن ذكر شده است .
ابوبصير: آنگاه امام دست بر بدن من زد و فرمود:: «آيا به من اجازه مى دهى ؟».
عرض كردم : «من در اختيار شما هستم ، هر چه خواهى انجام بده ».
امام صادق (ع) با دست مبارك ، مرا نشگون گرفت ، و فرمود: حتى جريمه اين نشگون در جامعه ذكر شده است ، در اين حال آن بزرگوار (مانند چهره نشگون گيرنده ) خشمگين به نظر مى رسيد.
عرض كردم : به خدا علم كامل همين است .
امام صادق (ع): اين نيز علم است ، ولى باز هم كامل نيست و پس از ساعتى سكوت فرمود:
همانا «جفر» در نزد ما است ، مردم چه مى دانند «جفر» چيست ؟
ابوبصير: جفر، چيست ؟
امام صادق : جفر مخزنى از چرم است كه علم پيامبران و اوصياء آنها، و دانش دانشمندان گذشته بنى اسرائيل در آن ثبت شده است .
ابوبصير: علم كامل همين است .
امام صادق : اين نيز علم است ، ولى علم كامل نيست ، باز پس از ساعتى سكوت ، فرمود:«مصحف فاطمه » در نزد ما است ، مردم چه مى دانند كه مصحف فاطمه (س ) چيست ؟
ابوبصير: مصحف فاطمه (س ) چيست ؟
امام صادق : ورقهاى نوشته شده اى است كه حجم آن سه برابر قرآن هائى است كه در دست شما است ، ولى به خدا حتى يك حرف قرآن هم در آن نيست (الفاظ قرآن و تفسيرهاى ظاهرى آيات قرآن در آن نيست ، ولى روح و معانى عميق قرآن در آن است ).
ابوبصير: به خدا، علم كامل ، همين است .
امام صادق : «اين هم ، علم است ، ولى علم كامل نيست »، و پس از ساعتى سكوت فرمود: علم گذشته و آينده تا روز قيامت در نزد ما است .
ابوبصير: به خدا علم كامل همين است .
امام صادق : اين نيز علم است ، ولى علم كامل نيست .
ابوبصير: فدايت شوم ، پس علم كامل چيست ؟
امام صادق :«ما يحدث باليل و النهار، الامر بعد الامر، و الشيى ء بعد الشيى ء الى يوم القيامة » «علم كامل آن است كه در هر شب و روز در مورد هر امر و چيزى پس از امر و چيز ديگر پديد آيد» (2)
(يعنى همان مخزن علم نبوى ، و الهاماتى كه ساعت به ساعت از جانب خدا بر قلب امامان (ع) افاضه مى گردد، و آنها در پرتو آن ، بر همه مسائل آگاه مى شوند).
سرچشمه علم امامان
عباد از امام صادق (ع) پرسيد:«جسد مبارك رسول خدا (ص ) چند پارچه كفن شد؟».
امام صادق علیه السلام : در سه پارچه ، كه در دو پارچه آن صحارى (قريه اى در يمن ) بود، و يك پارچه آن حبره (نوعى برد يمنى ) بود پارچه برد كمياب بود(از اين رو دو پارچه ديگر، صحارى شد).
صورت عباد با شنيدن اين سخن ، در هم شد (كه چطور كمياب بود؟).
امام صادق (ع) (براى اينكه عباد را متوجه كندكه علم امامان از سرچشمه علم پيامبر مى باشد و سخن آنها مطابق حق است ) به او فرمود:
«آن درخت خرماى (كه هنگام تولد عيسى (ع)، مريم به خوردن خرماى آن درخت مامور شد) از خرماى «عجوه » (بهترين نوع خرما) بود، و از آسمان فرود آمد، بنابراين هر چه از ريشه آن روئيد، عجوه شد، و آنچه هسته آن از اين سو و آن سو بدست آمد و كاشته شد «خرماى لون » (خرماى پست ) شد».
هنگامى كه آنها از حضور امام صادق (ع) بيرون رفتند، عباد به ابن شريح گفت : «به خدا اين مثالى را كه امام درباره من زد، نفهميدم چه بود؟».
ابن شريح گفت اين غلام (ميمون بن قداح ) مى داند، زيرا او از اين خاندان است (و نزد آنها بزرگ شده ).
عباد، به ميمون گفت : معنى اين مثال ، چه بود؟
ميمون گفت : آيا فرموده امام را نفهميدى ؟
عباد گفت : نه به خدا نفهميدم .
ميمون گفت : امام صادق (ع) با ذكر اين مثال ، نسبت خود را به رسول خدا(ص ) بيان كرد، و به تو خبر داد كه او فرزند رسول خدا(ص ) و علم آن حضرت در نزد او است ، و (مانند خرماى عجوه ) آنچه از طرف آنها آيد سالم و درست است (و سرچشمه اش وحى آسمانى است ، چنانكه اصل خرماى عجوه از آسمان است ) ولى آنچه كه از اين سو و آن سو آيد، و مربوط به وحى و پيامبر(ص ) نيست ، مانند هسته خرماى لون (پست ) است كه از اين سو و آن سو مى آيد (بنابراين ، سخن امام صادق (ع) در مورد پارچه هاى كفن پيامبر (ص ) درست است ، نه ديگران ) (3)
گفتار امام حسين علیه السلام به مرد كوفى پيرامون علم امامان علیهم السلام
(امام حسين (ع) با كاروان خود از حجاز به سوى كوفه رهسپار بود، در همان سفرى كه در كربلا به شهادت رسيد) در سرزمين «ثعلبيه » (يكى از منزلگاههاى بين كوفه و مكه ) يك نفر از اهالى كوفه نزد امام حسين (ع) آمد و سلام كرد، امام حسين (ع) جواب او را داد و به او فرمود:
«از اهل كجا هستى ؟».
او گفت : از اهل كوفه هستم .
امام حسين علیه السلام :( كه مى خواست حجت را بر او تمام كند، و گويا او از كوفه فرار كرده بود و لازم بود كه نصيحت شود) به او فرمود: «سوگند به خدا اى برادر كوفى ، اگر در مدينه تو را ديده بودم ، جاى پاى جبرئيل را در خانه ما به تو نشان مى دادم و محلى كه جبرئيل بر پيامبر(ص ) در آن محل نازل مى شد، مشاهده مى كردى ، اى برادر كوفى ! با اينكه سرچشمه علم مردم در نزد ما است ، آيا مردم ، عالم شدند و ما جاهل مانديم ، اين از مطالبى است كه هرگز پذيرفته نيست » (4)
چرا امام، خود را در معرض كشته شدن قرار داد؟
بر پايه متون تاريخى و حديثى ـ كه بخشى از آنها گذشت ـ بىترديد، امام علىعليه السلام از شهادت خود خبر داشت، تاريخ آن را مىدانست و قاتل خود را نيز مىشناخت، و حتى برخى از خواصّ آن حضرت نيز از اين جريان مطّلع بودند. (5) از اينرو، اين پرسش قابل طرح است كه: چرا امامعليه السلام خود را در معرض كشته شدن قرار داد؟ آيا او مكلّف نبود كه از قتل خود پيشگيرى كند، تا امّت اسلامى از بركات وجود او بيشتر بهره ببرند؟ و آيا رفتن امامعليه السلام به مسجد در شبى كه مىداند ترور خواهد شد، افكندن نفس در مهلكه نيست؟
اين پرسش درباره ساير امامان از اهل بيتعليهم السلام نيز وجود دارد كه: اگر آنان از چگونگى شهادت خود خبر داشتند، چرا از آن پيشگيرى نمىكردند؟
مبادى علم امام
پاسخ تفصيلى اين پرسش را در كتاب أهل البيت فى الكتاب والسنة تحت عنوان: «مبادى علومهم» آوردهايم و پاسخ اجمالى آن اين است كه مبادىِ دانشهاى متنوّع و گسترده اهل بيتعليهم السلام عبارت است از: آموزش پيامبر اسلام (كه از طريق امام علىعليه السلام به همه آنان منتقل شده است)، كتب انبياى الهى، كتاب امام علىعليه السلام، مصحف فاطمهعليها السلام، كتاب جَفْر، كتاب جامعه، و الهام. (5)
و بر اساس متونى كه در فصل چهارم همان بخش آوردهايم، امامان اهلبيت، از طرقى كه بدانها اشارت رفت، آنچه را كه مىخواستند بدانند، مىدانستند.
چرا امام، خود را در معرض كشته شدن قرار داد؟
براى توجيه پيشگيرى نكردن امامان از شهادت خود (با اينكه از آن مطّلع بودند)، پاسخهاى متعددى ارائه شده است كه مىتوان گفت اصلىترين آنها بدينشرح است:
1 . عدم علم تفصيلى
اين پاسخ برخلاف ظاهر رواياتى است كه دلالت دارد ائمهعليه السلام به تفصيل از جريان شهادت خود خبر داشتند و لااقل در مورد شخص امام علىعليه السلام با آن همه متون تاريخى و حديثى كه بخشى از آن ملاحظه شد، اين توجيهْ قابل قبول نيست و شگفت از مرحوم شيخ مفيد كه مىفرمايد: «اينكه امام، به وقت شهادت خويش علم داشته باشد، حديثى كه بر اين علم دلالت كند وجود ندارد»!
2 . عدم علم در هنگام تحقّق تقدير الهى
روايتى از امام رضاعليه السلام نقل شده كه بنا بر يك احتمال مىتواند مؤيّد اين پاسخ باشد:
حسن بن جهم گويد: به حضرت رضاعليه السلام گفتم: امير مؤمنان، قاتل خود و شبى را كه در آن به شهادت مىرسد و جايى را كه در آن كشته مىشود، مىدانست و سخن آن حضرت ـ وقتى صيحه اردكها را در خانه شنيد ـ كه: «صيحه كنندگانىاند كه در پى آنها نوحهگراناند» و سخن اُم كلثوم به آن حضرت كه: «كاش نماز را امشب داخل خانه بخوانى و به ديگرى دستور دهى كه با مردم نماز بخواند» و امتناع آن حضرت، و ورود و خروج مكرّر او در آن شب بدون سلاح، در حالى كه مىدانست ابن ملجم ملعون او را با شمشير مىكشد، همه اينها از دلايلى است كه آن حضرت نمىبايست خود را در معرض قرار مىداد.
ايشان فرمود: «اينها بود؛ ولى آن حضرت در آن شبْ مخيّر شده بود كه تقدير خداى متعال را محقّق سازد». (6)
در برخى از نسخههاى مصدر اين حديث، به جاى كلمه «خُير (مخير شده بود)» «حُيّر (متحيّر شده بود)» آمده است. بنابراين، احتمال سخن امامعليه السلام، بهروشنى دلالت دارد كه براى امامعليه السلام در آن لحظه حالتى پيش آمد كه تكليفى براى پيشگيرى از قتل خود نداشت تا تقدير الهى جريان يابد.
3 . امام، مكلّف است شهادت را انتخاب كند
كند، و انتخاب شهادت با علم به وقت و چگونگى آن، فضيلتى است كه جز پيشوايان بزرگ الهى و خواص اصحاب آنان، آن را برنمىتابند.
هر چند نديدم كسى اين پاسخ را ارائه كرده باشد؛ امّا بهنظر مىرسد كه اين بهترين سخن در توجيه پيشگيرى نكردن امامان اهل بيتعليهم السلام از شهادت خود با علم به چگونگى آن است كه با دلايل عقلى و نقلى (33) نيز تأييد مىشود. اكنون متن پاسخ شيخ مفيد و علّامه طباطبايى - رضوان اللَّه تعالى عليهما - را براى مزيد اطلاع پژوهشگران در اينجا مىآوريم.
پاسخ شيخ مفيد
شيخ مفيد جواب داد: امّا پاسخ اينكه «امام مىداند چه پيش خواهد آمد»، اجماع ما بر خلاف آن است و چنين سخنى مورد اجماع شيعه نيست. اجماع شيعه بر اين است كه امام، حكم هر چه را پيش آيد، مىداند، نه آنكه به خودِ پيشامدها دانا باشد و به نحو تفصيل و جزئى بر آنها آگاه باشد. اين نكته، اصلى را كه همه آن سؤالها را بر آن استوار كرده، ساقط مىكند. منعى نمىبينيم كه امام، با آگاهى يافتن از طريق خداى تعالى بعضى از حوادث را بداند؛ ولى اين سخن كه او همه آنچه را خواهد شد، مىداند، به اين اطلاق، قبول نداريم و گويندهاش را بر صواب نمىدانيم، چرا كه ادّعايى بدون دليل است.
سخن اينكه امير مؤمنان، قاتل و زمان شهادتش را مىدانست، خبرهاى متعددى آمده كه او فى الجمله مىدانست كه كشته خواهد شد و نيز قاتلش را به طور مشخّص مىشناخت، امّا اينكه زمان شهادتش را بداند، دليلى بر آن نيست و اگر هم باشد، لازمهاش آن نخواهد بود كه اعتراضكنندگان مىپندارند. بعيد نيست كه خداوند متعالْ او را متعبّد ساخته بوده است كه بر شهادتْ صبر كند و آماده مرگ باشد، تا بدين وسيله او را به درجات والايى برساند كه جز با شهادت نمىرسد و نيز مىدانست كه با اين كار، اطاعت خدا مىكند؛ اطاعتى كه اگر به جز آن هم مكلّف مىشد، آن را رد نمىكرد و امير مؤمنان با اين كار، خود را به هلاكت نيفكنده و بر كشته شدن خود كمك نكرده است، كمك كردنى كه نزد خردمندان ناپسند است.
امّا «علم امام حسينعليه السلام به اينكه كوفيان يارىاش نمىكنند»، ما يقين به اين نداريم، چون نه دليل عقلى براى آن هست، نه چيزى شنيده شده است. اگر هم علم به آن داشت، پاسخش همان پاسخى است كه در مورد علم امير مؤمنانعليه السلام به زمان شهادتش و قاتلش گفتم. امّا اين ادعاى او كه ما (شيعيان) مىگوييم: «حسينعليه السلام جاى آب را مىدانست و مىتوانست آب تهيه كند»، ما چنين نمىگوييم و در هيچ روايتى هم چنين نيامده است. بهعلاوه، آب طلبيدن و تلاش امامعليه السلام براى تهيه آب، برخلاف آن حكم مىكند و اگر ثابت شود كه او بر جاى آب آگاه بود، باز هم عقلاً ممنوع نيست كه وى متعبّد و مكلّف به ترك تلاش براى آب طلبيدن بوده است، از آن رو كه جلوگيرى شده بود، همانگونه كه درباره امير مؤمنان ياد كرديم، جز آنكه ظاهر حال، برخلاف آن است، آنسان كه پيشتر گفتيم.
سخن درباره علم امام حسنعليه السلام به سرانجامِ سپردن حكومت به معاويه، برخلاف آناست كه گذشت. در روايت است كه او به فرجام كار آگاه بود و شاهد حال هم گواه آن است، جز آنكه وى با آن كار، جلوى شتاب در كشته شدن خود و تسليم شدن يارانش را به معاويه گرفت و لطفى در آن بود كه وى تا زمان وفاتش زنده بماند و لطفى براى باقى ماندن بسيارى از پيروان، خانواده و فرزندانش بود، و نيز دفع فسادى در دين كه مىتوانست از فسادى كه با آتشبس او پديد آمد، بسى بزرگتر باشد و او داناتر بود كه چه كرده است، به همان دليل كه ياد كرديم و جهات آن را بيان كرديم. (پايان كلام شيخ مفيد)
علّامه مجلسى مىافزايد: سيّد مهنّا بن سنان نيز همين سؤال را از علّامه حلّى در مورد امير مؤمنان پرسيد. وى جواب داد كه: احتمال دارد او را از وقوع شهادت در آن شب خبر داده بودند؛ ولى نمىدانست در چه وقتى از آن شب يا در كجا كشته مىشود و پاسخ ديگر اينكه تكليف حضرتش با تكليف ما متفاوت است. پس جايز است كه خون شريف خود را در راه خداى متعال نثار كند، همان گونه كه بر مجاهد، واجب است پايدارى كند، هر چند مقاومتش به شهادت بينجامد.
پاسخ علامه طباطبايى
امامعليه السلام به حقايق جهان هستى، در هرگونه شرايطى وجود داشته باشند، به اذن خدا واقف است، اعم از آنها كه تحت حس قرار دارند و آنها كه بيرون از دايره حساند، مانند موجودات آسمانى و حوادث گذشته و وقايع آينده. دليل اين مطلب، از راه نقل، روايات متواترى است كه در جوامع حديث شيعه مانند كتاب الكافى و بصائر الدرجات و كتب صدوق و كتاب بحار الأنوار و غير آنها ضبط شده است.
به موجب اين روايات كه به حدّ و حصر نمىآيند، امامعليه السلام از راه موهبت الهى و نه از راه اكتساب، به همه چيز واقف و از همه چيز آگاه است و هر چه را بخواهد به اذن خدا، به ادنى توجّهى مىداند...
نكتهاى كه بايد به سوى آن عطف توجّه كرد، اين است كه اينگونه علم موهبتى به موجب ادلّه عقلى و نقلى كه آن را اثبات مىكند، قابل هيچگونه تخلّف نيست و تغيّر نمىپذيرد و سر مويى به خطا نمىرود و به اصطلاح، علم است به آنچه در لوح محفوظْ ثبت شده و آگاهى است از آنچه قضاى حتمى خداوندى به آن تعلّق گرفته است.
همچنين لازمه اين مطلب اين است كه هيچگونه تكليفى به متعلَّق اينگونه علم (از آن جهت كه متعلَّق اينگونه علم و حتمىالوقوع است) تعلّق نمىگيرد و همچنين قصد و طلبى از انسان با او ارتباط پيدا نمىكند؛ زيرا تكليف، همواره از راه امكان به فعل تعلّق مىگيرد و از راه اينكه فعل و تركش هر دو در اختيار مكلّفاند، فعل يا ترك خواسته مىشود؛ و امّا از جهت ضرورى الوقوع و متعلَّق قضاى حتمى بودن آن، محال است مورد تكليف قرار گيرد. مثلاً صحيح است خدا به بنده خود بفرمايد: فلان كارى كه فعل و ترك آن براى تو ممكن است و در اختيار توست، بكن؛ ولى محال است بفرمايد: فلان كارى را كه به موجب مشيّت تكوينى و قضاى حتمى من البته تحقق خواهد يافت و بروبرگرد ندارد، بكن يا مكن؛ زيرا چنين امر و نهىاى لغو و بىاثر است.
همچنين انسان مىتواند امرى را كه امكان شدن و نشدن دارد، اراده كرده، براى خود مقصد و هدف قرار دهد و براى تحقّق دادن آن به تلاش و كوشش بپردازد؛ ولى هرگز نمىتواند امرى را كه به طور يقين (بىتغيّر وتخلّف) و به طور قضاى حتمى شدنى است، اراده كند و آن را مقصد خود قرار داده، تعقيب كند؛ زيرا اراده و عدم اراده و قصد و عدم قصد انسان، كمترين تأثيرى در امرى كه بههر حال شدنى است و از آن جهت كه شدنى است، ندارد.
از اين بيان روشن مىشود كه:
1 . اين علم موهبتىِ امامعليه السلام اثرى در اعمال او و ارتباطى با «تكاليف خاصّ» او ندارد و اصولاً هر امر مفروض، از آن جهت كه متعلَّق قضاى حتمى و حتمىالوقوع است، متعلَّق امر يا نهى يا اراده و قصد انسانى نمىشود.
آرى. متعلَّق قضاى حتمى و مشيّت قاطع حق تعالى همان رضا به قضاى الهى است، چنانكه سيدالشهداعليه السلام در آخرين ساعت زندگى درميان خاك و خون مىگفت: «راضى به تقدير تو و تسليم فرمان توام، كه معبودى جز تو نيست» و همچنين در خطبهاى كه هنگام بيرون آمدن از مكّه خواند، فرمود: «رضاى خدا، رضاى ما خاندان است».
2 . حتمى بودن فعل انسان از نظر تعلّق قضاى الهى منافاتى با اختيارى بودن آن از نظر فعاليت اختيارى انسان ندارد؛ زيرا قضاى آسمانى به فعل (با همه چگونگىهاى آن) تعلّق گرفته است، نه به مطلق فعل. مثلاً خداوند خواسته است كه انسان فلان فعل اختيارى را به اختيار خود انجام دهد و در اين صورت، تحقّق خارجى اين فعل اختيارى از آن جهت كه متعلَّق خواست خداست، حتمى و غيرقابل اجتناب است و در عين حالْ اختيارى است و نسبت به انسان، صفت امكان دارد.
3 . اينكه ظواهر اعمال امامعليه السلام را كه قابل تطبيق به علل و اسباب ظاهرى است، نبايد دليل نداشتن اين علم موهبتى و شاهد جهل به واقع گرفت، مانند اينكه گفته شود: اگر سيدالشهداعليه السلام علم به واقع داشت، چرا مُسلم را به نمايندگى خود به كوفه فرستاد؟ چرا توسط صيداوى نامه به اهل كوفه نوشت؟ چرا خود از مكّه رهسپار كوفه شد؟ چرا خود را به هلاكت انداخت و حال آنكه خدا مىفرمايد: «وَلَاتُلْقُواْ بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ؛ (8) خود را به دست خود به هلاكت نيفكنيد»؟ (9)
علم امام به آنچه تا روز قيامت، اتّفاق خواهد افتاد
امام على عليه السلام ـ در سخنرانىاى كه در آن به فضل و دانش خود، آگاه مىسازد و فتنه بنى اميّه را بيان مىدارد ـ: امّا بعد،... اى مردم! من چشم فتنه را كور كردم و جز من، كسى بر اين كار، جرئت نمىكرد، [آن هم] پس از آن كه موج تاريكىِ آن برخاسته و گزندش فراگير شده بود.
پيش از آن كه مرا از دست بدهيد، از من بپرسيد. سوگند به آن كه جانم به دست اوست، از آنچه بين شما تا روز قيامتْ اتّفاق خواهد افتاد و از گروهى كه به وسيله آن، صد تن گمراه و صد تن هدايت خواهند شد، چيزى نمىپرسيد، مگر آن كه شما را از هدايت كننده، رهبر و زمامدار آن و [نيز] مكان فرود و جاى باراَنداز آنان و شمارى كه از آنان كشته خواهند شد و شمارى كه از آنان خواهند مُرد، باخبر خواهم ساخت. (10)
بحثى درباره خبرهاى امام از امور غيبى
بدان كه در اين فصل، علىعليه السلام به خدايى كه جانش در دست اوست، سوگند ياد كرده است كه آنان از چيزى كه بين آنان تا روز قيامتْ اتّفاق خواهد افتاد، نمىپرسند، مگر آن كه وى آنان را از آن چيزْ آگاه خواهد ساخت و [نيز] اگر از گروهى بپرسند كه توسط آن، صد تن هدايت و صد تن گمراه مىشوند، با معرّفى اداره كننده، رهبر و پيشبرنده آن و نيز محلّ فرود مركبها و اسبهاى آن گروه، از آنان و كشتگان و مُردگان آن گروه، خبر خواهد داد.
اين ادّعاى او، نه ادّعاى پروردگارى است و نه ادّعاى پيامبرى؛ زيرا كه وى مىگفت پيامبر خدا وى را از آن، خبر داده است.
ما پيشگويىهاى علىعليه السلام را آزمودهايم و آن را موافق واقع يافتهايم و با اين توافق، بر درستى ادّعاهاى يادشده استدلال مىكنيم، ادّعاهايى نظير:پيشگويى وى درباره ضربهاى كه بر سرش خورده مىشود و مَحاسنش با آن رنگين مىگردد؛و خبر دادن وى از قتل پسرش حسينعليه السلام و آنچه هنگام گذر از كربلا گفت؛
و پيشگويى آن حضرت درباره پادشاهى معاويه پس از وى؛
و خبر دادن وى درباره حَجّاج و يوسف بن عمر؛
و آنچه از داستان خوارج در نهروان، خبر داده است؛
و پيشگويى وى براى يارانش درباره تعداد كشتههاى آنان و شمار مصلوب شوندگان [از آنان]؛
و خبر دادن وى از جنگ با پيمان شكنان، ستمكاران و منحرفان؛
و پيشگويى وى درباره شمار سپاهيانى كه از كوفه خواهند آمد، به هنگامى كه وى براى جنگ با بصريان، به آن ديار رفته بود؛
و پيشگويى وى درباره عبد اللَّه بن زبير و كلامش درباره او كه: «وى نيرنگباز است. در پى كارى مىرود؛ ولى آن را به دست نمىآورد. او دام دين را براى شكار دنيا پهن مىكند و در نهايت، به صليبكشيده از بين قريشيان است»؛
و خبر دادن وى از نابودى بصره به سبب غرق شدن در آب و نابود شدن دوباره آن به وسيله زنگى (همان حديث كه گروهى «زنج (زنگى)» را در آن، تصحيف كرده و «ريح (باد)» خواندهاند)؛
و پيشگويى وى درباره آشكار شدن پرچمهاى سياه خراسان و تصريح نمودن به قومى از آن سرزمين به نام بنى رُزَيق كه از خاندان مصعباند، و طاهر بن حسين و پسرش و اسحاق بن ابراهيم از آن قوم بودهاند و اينان و پيشينيانشان دعوتگران به دولت عبّاسى بودهاند؛
و خبر دادن وى از پيشوايانى كه در طبرستان از فرزندانش آشكار خواهند شد، از قبيل: ناصر و داعى و غير آن دو در كلامش: «براى آل محمّدصلى الله عليه وآله گنجى در طالقان است كه خداوند هرگاه بخواهد، آن را آشكار خواهد كرد. فراخواننده آن، حق است و به نام خداوند، قيام خواهد كرد و به دين خدا فرا خواهد خواند»؛
و خبر دادنش از كشته شدن نفس زكيّه در مدينه در كلامش: «وى نزديك اَحجار الزيت (11) كشته خواهد شد»؛
و كلام وى درباره برادر نفس زكيّه، ابراهيم، كه در باب حمزه كشته خواهد شد: «پس از پيروزى، كشته خواهد شد و پس از چيرگى، شكست خواهد خورد» و نيز كلام وىعليه السلام درباره او: «به او تيرى سياه خواهد رسيد كه بِدان كشته خواهد شد. بدا به تيرانداز ! دستش شل و بازويش سست باد!»؛
و خبر دادن وى از كشتار مردمِ وَجْ (طائف) و كلام وى درباره آنان كه: «آنان بهترين مردم دنيا هستند»؛
و خبر دادن وى از [تشكيل] كشور علوى در مغرب و تصريح نمودن به نام كُتامه ـ و اينان كسانى بودند كه ابو عبد اللَّهِ داعى و معلّم [فاطمى] را يارى رساندند ـ
و سخن وىعليه السلام كه به ابو عبد اللَّه مهدى، اشاره داشت: «وى، آغازين آنان است و آن گاه، حاكم قَيروان ظهور خواهد كرد، همان كه سخت تنگدست، داراى نسب خالص، برگزيده از سلاله ذو البداء و پيچيده به رداست». عبيد اللَّه مهدى، سرخ و سفيد بود و سرخى رخسارش بيشتر بود و ذو البداء، اسماعيل بن جعفر بن محمّد صادقعليهما السلام است كه در ردا پيچيده گشت (چون پدرش ابو عبد اللَّه جعفر صادقعليه السلام، وى را هنگامى كه در گذشت، در ردايش پيچيد و بزرگان شيعه را نزد جنازه او برد تا او را ببينند و بدانند كه مرده است و ترديدشان در اين خصوص، بر طرف شود)؛
و خبر دادن وى از آل بويه كه كلام وى: «از ديلمان، فرزندان شكارچى خروج خواهند كرد»، اشاره به آنان است؛ چون پدرشان ماهيگير بود و به دست خويش به مقدارى شكار مىكرد كه خود و خانوادهاش به پول آن، گذران زندگى كنند. خداوند از فرزند او، سه پادشاه به وجود آورد و ذريّه او گسترده شدند، به گونهاى كه پادشاهى آنان، ضربالمثل گشت؛
و نيز كلام وى درباره آنان كه: «دولت آنان پيش خواهد رفت تا آن جا كه زوراء (بغداد) را خواهند گرفت و خليفه را خلع خواهند كرد». كسى از آن حضرت پرسيد: اى امير مؤمنان! دوره حكومت آنان چند سال خواهد بود؟ فرمود: «صد و يا اندكى بيشتر»؛
و نيز كلام [ديگر] وى درباره آنان كه: «پسر هوسران آن دستبريده، كه پسر عمويش وى را در كنار دجله خواهد كشت» كه اشاره به عزّ الدوله بختيار، پسر معز الدوله ابو حسين است. معزّ الدوله دستبريده بود و دستش به خاطر نافرمانى در جنگ، قطع شده بود و پسرش عزّ الدوله بختيار، خوشگذران و اهل لهو و شرابخوارى بود. پسر عمويش عضد الدوله فنا خسرو، او را در قصر جص در كنار دجله در جنگ كشت و اموالش را از دستش بيرون آورد. و امّا كنار گذاشتن خليفهها: معز الدوله مستكفى را از خلافتْ كنار گذاشت و خلافت را براى مطيع ترتيب داد؛ و بهاء الدوله ابو نصر بن عضد الدوله، طائع را كنار گذاشت و قادر را به جاى وى نشاند. مدّت پادشاهى آل بويه همان مقدارى بود كه علىعليه السلام به سؤال كننده خبر داده بود؛
و خبر دادن وى به عبد اللَّه بن عبّاس درباره اين كه حكومت، به دست فرزندان وى خواهد افتاد: وقتى كه على بن عبد اللَّه به دنيا آمد، پدرش عبد اللَّه، وى را نزد علىعليه السلام برد و علىعليه السلام از آب دهان خويش به دهان وى زد و كام وى را به خرمايى كه پوست آن را گرفته بود، بر داشت و وى را به پدرش باز گرداند و گفت: «پدر پادشاهان را بگير».
اين، روايت صحيح است كه ابو عبّاس مبرّد، آن را در كتاب الكامل آورده است و روايتى كه در آن، عدد [پادشاهان] ياد شده است، صحيح نيست و از كتاب قابل اعتمادى نقل نشده است؛
و چه بسيار خبرهاى غيبىاى كه به همين شكل، جريان يافته است كه اگر بخواهيم همه آنها را بياوريم، دفترهاى بسيارى را بايد پر كنيم. كتابهاى سِيَر، به طور مشروح در برگيرنده اين قبيل امورند. (12)
ابن ابى الحديد در دنباله شرح خطبه 37، ذيل عنوان «اخبارى كه درباره آگاهى امام علىعليه السلام به امور غيبى وارد شده است» نيز گفته است:
ابن هلال ثقفى در كتاب الغارات [به نقل] از زكريّا بن يحيى عطّار، از فضيل، از محمّد بن على آورده است كه او گفت: هنگامى كه علىعليه السلام گفت: «پيش از آن كه مرا از دست بدهيد، از من بپرسيد. به خدا سوگند، از من درباره گروهى كه صد نفر را گمراه و صد نفر را هدايت مىكند، نمىپرسيد، مگر آن كه شما را از پيشبرنده و رهبر آن، خبر خواهم داد»، مردى برخاست و گفت: به من از شمار موهاى سر و ريشم خبر بده.
علىعليه السلام به وى گفت: «سوگند به خدا، دوست من [پيامبر خدا] به من گفته است كه بر هر تار موى سر تو، فرشتهاى است كه تو را نفرين مىكند و بر هر تار موى ريش تو، شيطانى است كه تو را گول مىزند. در خانه تو كودكى است كه پسر پيامبر خدا را مىكشد».
پسر آن مرد، قاتل حسينعليه السلام بود كه در آن روز، كودكى بود و چهار دست و پا راه مىرفت. وى سنان بن انس نَخَعى بود.
محمّد بن اسماعيل بن عمرو بَجَلى، روايت كرده است كه: عمرو بن موسى وجيهى، از منهال بن عمرو، از عبد اللَّه بن حارث، خبر داد كه علىعليه السلام بر روى منبر گفت: «هيچ كس به حدّ تكليف نرسيده، مگر آن كه خداوند درباره او آيهاى از قرآن را فرو فرستاده است».
يكى از دشمنان وى برخاست و گفت: خداوند متعال، درباره تو چه نازل كرده است؟
مردم برخاستند تا او را بزنند.
علىعليه السلام فرمود: «رهايش كنيد ». سپس به آن شخص فرمود: « آيا سوره هود را خواندهاى؟».
گفت: آرى. علىعليه السلام اين آيه را خواند: «أَفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ وَيَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ ؛ (13) آيا كسى كه از جانب پروردگارش بر حجّتى روشن است و شاهدى از [خويشان] او به همراه اوست». آن گاه فرمود: «"على بيّنة من ربّه" ، محمّدصلى الله عليه وآله است و "الشاهد الّذى يتلوه"، من هستم...».
عثمان بن سعيد بن شريك بن عبد اللَّه گزارش داده است كه: وقتى به علىعليه السلام خبر رسيد كه مردم، ادّعاى او را درباره مقدّم داشته شدن و برتر شمرده شدنش بر ديگر مردم توسط پيامبرصلى الله عليه وآله به چشم ترديد مىنگرند، گفت: «شما را به خدا، هر يك از شما كه پيامبر خدا را ديده و كلام وى را در روز غدير شنيده است، برخيزد و به آنچه شنيده، گواهى دهد».
شش نفر از سمت راست و شش نفر از سمت چپ وى - كه همگى از ياران پيامبر خدا بودند، برخاستند و گواهى دادند كه آنان از پيامبر خدا شنيدهاند كه او در آن روز، در حالى كه دست علىعليه السلام را بالا گرفته بود، چنين گفت: «هر كه من مولاى اويم، پس از من، على مولاى اوست. بار خدايا! با هر كس كه دوست اوست، دوست باش و با هر كس كه دشمن اوست، دشمن باشد و آن كس را كه يارىاش مىكند، يارى كن و آن كس را كه تنهايش مىگذارد، تنها بگذار و هر كس را كه دوستش مىدارد، دوست بدار و هر كس را كه دشمنش مىدارد، دشمن بدار!».
محمّد بن على صوّاف، از حسين بن سفيان، از پدرش، از شُمَير بن سَدير اَزدى، گزارش داده است كه: علىعليه السلام به عمرو بن حَمِق خُزاعى فرمود: «در كجا فرود آمدهاى؟».
گفت: در بين خويشانم.
فرمود: «در آن جا فرود نيا».
[عمرو] گفت: آيا در بين همسايگانمان، بنى كنانه، فرود بيايم؟
فرمود: «نه».
[عمرو] پرسيد: در بين ثقيف، فرود بيايم؟
فرمود: «[در اين صورت،] با مَعرّه و مَجرّه چه مىكنى؟».
[عمرو] پرسيد: آن دو چيستند؟
فرمود: «دو شعله آتش كه از پشت كوفه بيرون مىآيند: يكى از آن دو بر تميم و بكر بن وائل فرود مىآيد و كمتر كسى از آن، جان سالم به در خواهد برد؛ و شعله ديگر، بخش ديگر كوفه را در بر خواهد گرفت و كمتر كسى گرفتار آن خواهد شد و ممكن است از هر خانهاى، يك يا دو اطاق را بسوزاند».
[عمرو] پرسيد: پس، در كجا فرود بيايم؟
فرمود: «در بين بنى عمرو بن عامر از قبيله اَزد، فرود آى».
مردمى كه اين سخن را شنيده بودند، گفتند: على را جز كاهنى كه سخنانى چون سخنان كاهنان مىگويد، نمىبينيم.
[علىعليه السلام به عمرو] فرمود: «اى عمرو! تو پس از من كشته مىشوى و سرت به اين سو و آن سو برده مىشود و آن، اوّلين سرى است كه در اسلام، گردانيده مىشود. واى بر قاتل تو!
بدان كه تو در بين هر قبيلهاى باشى، تو را تسليم خواهند كرد، مگر اين شاخه از بنى عمرو بن عامر از قبيله ازد كه آنان تو را تسليم نخواهند كرد و تنهايت نخواهند گذاشت».
سوگند به خدا، چندى نگذشت كه عمرو بن حَمِق، در [روزگار] خلافت معاويه، ترسان و فرارى در بنى قبايل عرب مىگشت تا آن كه در بين قوم خود (بنى خُزاعه) فرود آمد. آنان وى را تسليم كردند و وى كشته و سرش از عراق به شام نزد معاويه فرستاده شد، و اين، نخستين سرى بود كه در جهان اسلام از شهرى به شهر ديگر برده مىشد.
ابراهيم بن ميمون اَزدى، از حَبّه عُرَنى روايت كرده است كه او گفت: جُوَيرية بن مُسهِر عبدى، مردى درستكار بود و دوست على بن ابى طالبعليه السلام، و علىعليه السلام او را دوست مىداشت. روزى، علىعليه السلام به وى ـ كه در حال حركت بود ـ نگريست و گفت: «اى جويريه! نزد ما بيا؛ چون هر وقت تو را مىبينم، هواى تو مىكنم».
اسماعيل بن اَبان گفت: صبّاح، از مسلم، از حبّه عرنى حديث كرده است كه او گفت: روزى با علىعليه السلام مىرفتيم كه او به پشت سر نگاه كرد و ديد جويريه در پشت سرش است؛ ولى در دور دست.
[علىعليه السلام] او را صدا زد و گفت: «اى جويريه! پيش ما بيا؛ نمىدانى كه من تو را مىخواهم و به تو علاقهمندم؟».
جويريه به طرف آن حضرت دويد. علىعليه السلام گفت: «چند موضوع را به تو مىگويم؛ خوب به خاطر بسپار». آن گاه دو نفرى شروع به گفت و گوى سرّى كردند.
جويريه به وى گفت: اى امير مؤمنان! من مردى فراموشكار هستم.
علىعليه السلام گفت: «من سخن را برايت تكرار مىكنم تا حفظ كنى» و آن گاه در پايان آنچه به وى گفته بود، افزود: «اى جويريه! دوستمان را دوست بدار تا زمانى كه ما را دوست مىدارد و هر گاه ما را دشمن داشت، دشمنش بدار؛ و دشمنمان را را دشمن بدار تا زمانى كه ما را دشمن مىدارد و هر گاه دوستمان داشت، دوستش بدار».
گروهى از مردم كه در كار علىعليه السلام ترديد مىورزيدند، مىگفتند: گويى جويريه را وصىّ خود قرار مىدهد، آن گونه كه خود مدّعى است وصىّ پيامبر خداست! آنان اين سخنان را به خاطر شدّت خودمانى بودن جويريه با علىعليه السلام مىگفتند [زيرا رابطه وى با علىعليه السلام] به گونهاى بود كه يك روز، او وارد منزل علىعليه السلام شد، در حالى كه علىعليه السلام خوابيده بود و يارانش در اطرافش بودند. جويريه علىعليه السلام را صدا كرد كه: اى خوابيده! بيدار شو. بر سر تو ضربهاى خواهند زد كه ريشت از خون آن، رنگين خواهد گشت.
امير مؤمنان لبخندى زد و گفت: «اى جويريه! تو را از جريان كارت خبر دهم؟ سوگند به آن كه جانم در دست اوست، تو را به درختى سخت، خواهند بست و دست و پايت را خواهند بريد و زير درخت كشاورزى به دارت خواهند زد».
سوگند به خدا، از اين بحث، چندى نگذشت كه زياد، جويريه را گرفت و دست و پايش را قطع كرد و او را در كنار درخت خرماى ابن مكعبر - كه درختى بلند بود - بر درختى كوتاه به دار كشيد.
ابراهيم در كتاب الغارات از احمد بن حسن ميثمى روايت كرده است كه او گفت: ميثم تمّار، آزادشده على بن ابى طالبعليه السلام، بردهاى بود از آنِ زنى از بنى اسد. علىعليه السلام وى را خريد و آزاد ساخت و به وى فرمود: «نامت چيست؟».
گفت: سالم.
علىعليه السلام فرمود: «پيامبر خدا به من خبر داده است نامى كه پدرت در زبان عجمى بر تو گذاشته "ميثم" است».
گفت: خداوند و پيامبر او راست گفتهاند و تو - اى امير مؤمنان - راست گفتى. اسم من ميثم است.
علىعليه السلام فرمود: «به نام اصلى خود برگرد و نام "سالم" را رها كن. ما تو را به "سالم" كنيه مىدهيم» و او را "ابو سالم"، كنيه داد.
علىعليه السلام او را به دانشهاى فراوان و رازهاى فراوانى از رازهاى وصيّت، مطّلع ساخت و ميثم، پارهاى از آنها را نقل مىكرد. گروهى از اهل كوفه درباره نقلهاى او ترديد داشتند و علىعليه السلام را در اين امور به غيبگويى، ابهامگويى و فريبكارى متّهم مىكردند. روزى، علىعليه السلام در جميع كثيرى از يارانش - كه در ميان آنان، هم افراد مخلص و هم افراد دو دل، حضور داشتند، به وى فرمود: «اى ميثم! تو پس از من دستگير و به دار آويخته مىشوى. روز دوم، از بينى و دهانت خونْ جارى مىشود، به طورى كه ريشت رنگين خواهد گشت و روز سوم با نيزهاى به تو ضربه خواهند زد و كشته خواهى شد. منتظر چنين روزى باش.
مكانى كه در آن جا به دار آويخته مىشوى، جلوى درِ خانه عمرو بن حُرَيث است. تو دهمين نفر از ده نفرى خواهى بود كه به كوتاهترين چوپ و نزديكترينِ آن به زمين، به دار كشيده مىشوند. من درختى را كه بر تنهاش به دار آويخته مىشوى، به تو نشان خواهم داد».
پس از دو روز، علىعليه السلام آن درخت را به وى نشان داد.
ميثم، نزد آن درخت مىآمد و در آن جا نماز مىخواند و مىگفت: مبارك باشى، اى بُن خرما، كه من براى تو آفريده شدهام و تو براى من روييدهاى!
او پس از كشته شدن علىعليه السلام، همواره نزد آن درخت مىآمد تا آن كه آن درخت، قطع شد. [از آن پس،] هميشه به تنه درخت، سر مىزد و در آن جا رفت و آمد مىكرد و مىپاييد و عمرو بن حريث را ديده، به وى مىگفت: من همسايه تو خواهم شد؛ با من حقّ همسايگى را به نيكى به جا آور. ولى عمرو نمىدانست كه وى چه مىگويد و از وى مىپرسيد: خانه ابن مسعود را مىخواهى بخرى يا خانه ابن حكيم را؟
او، در [همان] سالى كه كشته شد، به حج رفت و به خانه اُمّ سلمه - كه خداوند از وى خشنود باد - وارد شد. امّ سلمه گفت: تو كيستى؟
ميثم گفت: عراقى هستم.
[امّ سلمه] از نسب وى پرسيد. وى يادآور گشت كه آزاد شده على بن ابى طالبعليه السلام است.
[امّ سلمه] گفت: تو هيثم هستى؟
گفت: نه؛ من ميثم هستم.
[امّ سلمه] گفت: سبحان اللَّه! سوگند به خدا كه گاهى مىشنيدم پيامبر خدا در دل شب، سفارش تو را به علىعليه السلام مىكرد.
ميثم، سراغ حسين بن علىعليهما السلام را از او گرفت.
[امّ سلمه] گفت: در باغ خودش به سر مىبرد.
[ميثم] گفت: به وى خبر بده كه من دوست دارم به وى سلام كنم. ما همديگر را در نزد پروردگار عالميان - اگر خدا بخواهد - خواهيم ديد. امروز نمىتوانم او را ببينم؛ بايد برگردم.
امّ سلمه، عطرى خواست و ريش او را معطّر ساخت. ميثم گفت: اين ريش به خون، رنگين خواهد گشت.
[امّ سلمه] پرسيد: چه كسى اين خبر را به تو داده است؟
گفت: سَرورم علىعليه السلام به من خبر داده است.
امّ سلمه گريست و به وى گفت: او تنها سَرور تو نبود؛ بلكه سَرور من و همه مسلمانان بود.
آن گاه، ميثم از وى خداحافظى كرد و به كوفه رفت و در آن جا بازداشت شد. او را نزد عبيد اللَّه بن زياد بردند و به عبيد اللَّه گفتند: وى از نزديكترينِ مردم به ابو تراب بوده است.
عبيد اللَّه گفت: واى بر شما! اين فرد غير عرب؟!
گفتند: آرى.
[عبيد اللَّه] به وى گفت: پروردگارت كجاست؟
[ميثم] گفت: در كمين [ستمكاران] است.
[عبيد اللَّه] گفت: به من خبر رسيده كه تو از نزديكان ابو تراب هستى؟
[ميثم] گفت: تا حدودى. منظورت چيست؟
[عبيد اللَّه] گفت: مىگويند او از آنچه برايت پيش خواهد آمد، به تو خبر داده است؟ گفت: آرى، وى خبرم داده است.
[عبيد اللَّه] پرسيد: او به تو گفته كه من با تو چه كار خواهم كرد؟
گفت: به من خبر داده است كه من دهمين نفرى هستم از ده نفرى كه تو به دار مىزنى و دار من از همه كوتاهتر و به زمينْ نزديكتر خواهد بود.
[عبيد اللَّه] گفت: من با گفته او مخالفت خواهم كرد.
[ميثم] گفت: واى بر تو! چگونه با او مخالفت خواهى كرد؟ او از پيامبر خدا و پيامبر خدا از جبرئيل و جبرئيل از خدا خبر داده است. تو چگونه با اينان مخالفت خواهى كرد؟ بدان كه به خدا سوگند، مىدانم مكانى كه در آن به دار آويخته مىشوم، در كجاى كوفه است و من، نخستين آفريده خدا هستم كه در ميان مسلمانان چون اسبان، لگام زده مىشوم.
عبيد اللَّه او را زندان كرد و مختار بن ابى عُبَيده ثَقَفى را همراه وى زندانى كرد.
ميثم به مختار - كه هر دو در زندان ابن زياد بودند - گفت: تو آزاد مىشوى و به خونخواهى حسينعليه السلام برمىخيزى و اين ستمكارى را كه ما در زندان او هستيم، مىكُشى و با اين گامهايت صورت و پيشانى او را پايمال خواهى كرد.
عبيد اللَّه بن زياد، مختار را خواست تا او را بكشد كه با ورود نامهرسانى مواجه شد كه نامه يزيد بن معاويه را برايش آورده بود كه [در آن، يزيد] به وى فرمان داده بود كه مختار را رها كند. و اين به خاطر آن بود كه خواهر مختار، زن عبد اللَّه بن عمر بن خطّاب بود و او از شوهرش خواسته
بود كه درباره مختار در نزد يزيد، شفاعت كند و او شفاعت كرده بود و شفاعتش پذيرفته گشته بود و به وسيله نامهرسان، نامه آزادى وى را فرستاده بود. رسيدن نامهرسان، همزمان با خارج ساختن مختار از زندان براى كشته شدن بود كه [موجب] آزاد [شدن وى] گشت.
ميثم پس از مختار، بيرون آورده شد تا به دار آويخته شود. عبيد اللَّه گفت: حكم ابو تراب را درباره وى به كار خواهم گرفت.
مردى وى را ديد و گفت: اى ميثم! [هيچ چيزى] تو را از اين درخت، بىنياز نساخت؟ وى لبخندى زد و گفت: من براى آن، آفريده شدهام و آن براى من رشد كرده است.
هنگامى كه ميثم بر تنه درختْ بسته شد، مردم در اطراف او جلوى درِ [خانه] عمرو بن حريث گرد آمدند. عمرو گفت: او دائماً به من مىگفت كه: من همسايه تو هستم. او هر شب به كنيزش مىگفت كه زير اين درخت را جاروب كند و آب بپاشد و در زير آن، اسفند و عود، دود كند.
ميثم، شروع به بيان فضايل بنى هاشم و بدىهاى بنى اميّه كرد، در حالى كه بر چوب، به دار كشيده شده بود. به ابن زياد گفته شد: اين برده، شما را رسوا كرد. [ابن زياد] گفت: او را لگام بزنيد. او را لگام زدند و وى اوّلين بنده خدا گشت كه در اسلام به وى لگام زده شد. در روز دوم، از بينى و دهانش خون جارى گشت و در روز سوم با نيزهاى به وى ضربه زدند و در گذشت.
كشته شدن ميثم، ده روز پيش از آمدن حسينعليه السلام به كوفه بود.
ابراهيم گفت: ابراهيم بن عبّاس نهدى به من گفت كه: مبارك بَجَلى، از ابو بكر بن عيّاشْ روايت كرده است كه او گفت: مُجالد، از شَعبى، از زياد بن نَضْر حارثى نقل كرد كه وى گفت: من پيش زياد بودم كه رُشَيد هَجَرى را آوردند و وى از دوستان خاصّ علىعليه السلام بود.
زياد به وى گفت: دوست تو، درباره آنچه ما بر سرت مىآوريم، به تو چه گفته است؟ [رشيد] گفت: دستان و پاهاى مرا قطع مىكنيد و مرا به دار مىآويزيد.
زياد گفت: من گفته او را دروغ خواهم ساخت؛ او را رهايش كنيد.
هنگامى كه رشيد مىخواست خارج شود، زياد گفت: برش گردانيد. هيچ چيزى را از آنچه دوستت دربارهات گفته است، مناسبتر نمىدانم؛ چون تو هر چه بمانى، به ما بدى مىكنى. دستها و پاهايش را ببُريد.
دست و پايش را قطع كردند و او همچنان سخن مىگفت. [زياد] گفت: او را به گردن، به دار آويزيد.
رشيد گفت: يك مورد مانده است كه هنوز درباره من انجام ندادهايد.
زياد گفت: زبانش را ببُريد.
هنگامى كه مىخواستند زبانش را ببرند، گفت: رهايم كنيد تا يك كلمه بگويم. وقتى رهايش كردند، گفت: سوگند به خدا، اين، تصديق خبر اميرمؤمنان است؛ او به من از قطع شدن زبانم خبر داد.
زبان او را قطع كردند و وى را به دار كشيدند.
ابو داوود طيالسى، از سليمان بن رُزَيق، از عبد العزيز بن صُهَيب روايت كرده است كه او گفت: ابو عاليه به من حديث كرد و گفت: مزرع (يار علىبن ابى طالبعليه السلام) به من گفت كه علىعليه السلام گفت: سپاهى خواهد آمد و هنگامى كه به بَيداء (14) برسد، زمين، آن را در خود فرو مىبرد.
[ابو عاليه گفت:] به مزرع گفتم: غيب مىگويى!
[مزرع] گفت: هر چه را به تو مىگويم، به ياد داشته باش. اين را على بن ابى طالب، آن شخصيّت قابل اطمينان به من گفته است.
[ابو عاليه افزود: مزرع] چيزى ديگرى هم به من گفت: مردى بازداشت و كشته خواهد شد و در بين دو طاق از طاقهاى مسجد به دار كشيده خواهد گشت.
به وى گفتم: تو از غيب، سخن مىگويى!
[مزرع] گفت: هر چه به تو مىگويم، به ياد بسپار.
سوگند به خدا، جمعهاى بر ما نگذشت كه مزرع، بازداشت و كشته شد و بين دو طاق از طاقهاى مسجد به دار آويخته گرديد.
من [ابن ابى الحديد] مىگويم: داستان «در زمين فرو رفتن سپاه» را بخارى و مسلم در صحيح خود، از امّ سلمه - كه خداوند از وى خشنود باد - آوردهاند كه وى گفته است: از پيامبر خدا شنيدم كه مىگفت: مردمى به خانه خدا پناه مىبرند. هنگامى كه به منطقه بيداء مىرسند، زمين، آنها را در خود فرو مىبرد.
گفتم: اى پيامبر خدا! شايد در بين آنان افراد مجبورشده و يا ناخواسته باشد.
فرمود: به زمينْ فرو مىروند؛ ولى بر پايه نيّتهايشان در روز قيامت، محشور (يا مبعوث) مىشوند.
از ابو جعفر (محمّد بن على باقرعليه السلام) پرسيده شد كه: آيا منظور، فرو رفتن زمين در دور دست است؟
فرمود: «هرگز! سوگند به خدا، منظور، منطقه بَيداء در اطراف مدينه است».
محمّد بن موسى عَنَزى آورده است كه: مالك بن ضَمْره رواسى، از ياران علىعليه السلام و از كسانى بود كه از ناحيه علىعليه السلام دانش فراوانى به دست آورده بودند. او با ابوذر هم دوست بود و از او دانش آموخته بود.
[مالك] در روزگار بنى اميّه مىگفت: خداوندا! مرا گرفتارترينِ سه نفر قرار مده!
به وى گفته شد: سه نفر كيستند؟ گفت: مردى كه از بالاى بلندى بر زمين افكنده خواهد شد، مردى كه دست و پا و زبانش بريده و بر دار خواهد شد، و مردى كه در رختخواب خود خواهد مُرد.
بعضى از مردم، او را مورد تمسخر قرار داده، مىگفتند: اين، از دروغهاى ابو تراب است.
آن كه از بالاى بلندى پرتاب شد، هانى بن عُروه بود و آن كه دست و پا و زبانش قطع گشت، رُشَيد هَجَرى بود و مالك، در رختخواب درگذشت. (15)
امام داراي علوم همه پيامبران است
كان جميع الانبياء ماة الف نبى و عشرين الف نبى، منهم خمسة اولوا العزم: نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد صلى الله عليه و عليهم، و ان على بن ابيطالب كان هبة الله لمحمد و ورث علم الاوصياء و علم من كان قبله.اما ان محمدا ورث علم من كان قبله من الانبياء و المرسلين (17)
«تمام پيغمبران يكصد و بيست هزار نفرند كه از آنها پنج نفر اولوا العزم (صاحب شريعت و كتاب آسمانى) هستند: نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد - كه درود و صلوات خدا بر محمد و بر آنان باد -.و محمد وارث علوم جميع انبياء و پيغمبران مرسل است و على بن ابيطالب موهبت و بخششى است كه خداوند به محمد عنايت كرده است و او وارث علوم تمام پيغمبران و اوصياى آنان است».
و از «كافى» و «بصائر الدرجات» با اسناد خود از ضريس كنانى روايت كنند كه گويد: «من نزد حضرت صادق عليهالسّلام بودم و در حضور آن حضرت ابو بصير نيز بود، حضرت فرمودند: داود پيغمبر علوم تمام پيغمبران قبل از خود را ارث برد، و سليمان فرزندش تمام علوم داود را ارث برد، و ما ائمه اهل بيت تمام علوم محمد صلى الله عليه و آله و سلم را ارث برديم، و صحف ابراهيم و الواح حضرت موسى نزد ماست.ابو بصير عرض كرد: منظور از صحف ابراهيم و الواح موسى همين علم است (كه براى مردم بيان مىكنيد)؟ حضرت فرمود: اى ابا بصير اين علوم را كه بيان مىكنيم در هر شب و روز، روز به روز و ساعتبه ساعت تازه براى ما پيدا مىشود (ليكن آن صحف و الواح حقيقت ديگرى است كه به نحو كليت در وجود ما قرار گرفته و قابل تغيير و حدوث نيست و اين علوم روزانه از آن معدن و منبع سرازير مىگردد)».
و از «بصائر الدرجات» نظير اين روايت از ايوب بن نوح و محمد بن عيسى از صفوان روايتشده است (18)و از «كافى» از ابن مسكان از ابو بصير از حضرت صادق عليهالسّلام روايت است كه آن حضرت فرمود:
اى ابا محمد ان الله عز و جل لم يعط الانبياء شيئا الا و قد اعطاه محمدا جميع ما اعطى الانبياء، و عندنا الصحف التى قال الله عز و جل: صحف ابراهيم و موسى.
قلت: جعلت فداك هى الالواح؟ قال: نعم(19)
حضرت فرمود: «اى ابا محمد خداوند عز و جل هيچ علمى و موهبتى به پيغمبران نداده است مگر آنكه تمام آنها را مجموعا به محمد صلى الله عليه و آله و سلم داده است، و صحفى كه خداوند مىفرمايد: «صحف ابراهيم و موسى» در نزد ماست.عرض كردم: فدايت شوم آيا آن صحف، الواح است؟ فرمود: بلى».
و از «كافى» از هارون بن جهم روايت است كه او گفت: از مردى ازاصحاب حضرت صادق عليهالسّلام كه اسمش در خاطرم نمانده روايت است از حضرت صادق عليهالسّلام كه فرمود:
ان عيسى ابن مريم اعطى حرفين كان يعمل بهما، و اعطى موسى اربعة احرف، و اعطى ابراهيم ثمانية احرف، و اعطى نوح خمسة عشر حرفا، و اعطى آدم خمسة و عشرين حرفا، و ان الله تبارك و تعالى جمع ذلك كله لمحمد صلى الله عليه و آله و سلم.و ان اسم الله الاعظم ثلاثة و سبعون حرفا اعطى محمدا اثنين و سبعين حرفا و حجب عنه حرف واحد (20)
«به حضرت عيسى بن مريم از اسماء خدا كه تمام دعوت و معجزات خود را (از مرده زنده كردن و كور مادرزاد و مرض پيس را شفا دادن و خبر دادن به مردم از غيب مانند آنچه را كه مىخورند يا در خانههاى خود نگاهدارى مىكنند) بر اساس آن اسمها قرار داده بود فقط دو حرف داده شده بود، و به حضرت موسى چهار حرف عنايتشده بود، و به حضرت ابراهيم هشتحرف، و به حضرت نوح پانزده حرف، و به حضرت آدم بيست و پنجحرف، و به محمد صلى الله عليه و آله و سلم هفتاد و دو حرف عطا شده است از مجموع اسامى خدا كه هفتاد و سه حرف است، و يك حرف مخزون مكنون، اختصاص به ذات واجب دارد».
و از «بصائر الدرجات» با سند خود از ابو حمزه ثمالى از حضرت سجاد على بن الحسين عليهما السلام روايت مىكند كه
قال: قلت له: الائمة يحيون الموتى و يبرؤن الاكمه و الابرص و يمشون على الماء؟ قال: ما اعطى الله نبيا شيئا قط الا و قد اعطاه محمدا صلى الله عليه و آله و سلم، و اعطاه ما لم يكن عندهم - الخبر (21)
ابو حمزه گويد: «به حضرت سجاد عليهالسّلام عرض كردم: آيا ائمه اهل بيت مىتوانند مردگان را زنده كنند؟ و آيا مىتوانند كور مادرزاد را بينا نموده و مريض پيس را شفا دهند؟ و آيا مىتوانند بر روى آب راه بروند؟ حضرت فرمود: خداوند هيچ موهبتى به پيغمبرى از پيغمبران خود نداده است مگر آنكه آن را به محمد صلى الله عليه و آله و سلم عنايت فرموده است و علاوه بر آنها چيزهائى به محمد صلى الله عليه و آله و سلم عطا فرموده است كه به هيچ يك از آنها نداده است».
و از «بصائر الدرجات» با سند خود از جابر از حضرت امام محمدباقر عليهالسّلام روايت است كه
قال: اعطى الله محمدا صلى الله عليه و آله و سلم مثل ما اعطى آدم فمن دونه من الاوصياء كلهم، يا جابر هل تعرفون ذلك؟ (22)
حضرت باقر فرمودند: «خداوند به حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم عنايت فرموده است تمام چيزهائى را كه به آدم ابو البشر و تمام اوصياى او تا خاتم النبيين عنايت كرده است، اى جابر آيا اين مطلب را شما ادراك مىكنيد؟ (يا آنكه مردم اين حقيقت را درك مىكنند؟)».
و از كتاب «اختصاص» شيخ مفيد از عبد الله بن بكير هجرى از حضرت باقر عليهالسّلام روايت است كه فرمود: على بن ابيطالب تحفه و هبه خداستبه رسول بزرگوارش محمد صلى الله عليه و آله و سلم، ورث علم الاوصياء و علم ما كان قبله، اما ان محمدا ورث علم من كان قبله من الانبياء و المرسلين. (23)
«حضرت اميرالمؤمنين تمام علوم اوصياء و علوم پيغمبران سابق را ارث برد چون وارث پيغمبر بود، و پيغمبر وارث جميع انبياء و مرسلين بودند».
امام وارث جنبههاي روحي و علمي پيامبران است
و نيز علوم الهيه آنها همگى بر يك روش و يك صراط نبوده بلكه از نقطهنظر درك مقام عظمت و توحيد خدا هر يك از جنبه خاص و اسم مخصوص به بارگاه الهى بار يافته و از مخلصين شدهاند.و القاب روح الله، يا كليم الله، يا خليل الله، يا نجى الله، يا صفى الله و امثال آنها القاب تشريفاتى و اعتبارى نيستبلكه حكايت از يك نوع خاص از ملكه و كيفيت مخصوص از نفوس آنها مىنمايد كه جذبات الهى در هر يك از آنها به يك منوال نبوده بلكه هر يك از طريقى خاص و روشى مخصوص با صفاى باطن خود سير در اسمى از اسماى الهيه نموده و حقيقت آن اسم در آنها ظهور پيدا كرده است، و به واسطه آن اسم معجزات و خارق العادات را انجام مىدادند، و علومى ربانى از دريچه همان اسم از عالم علم كلى الهى توسط جبرائيل امين بر قلب آنها سرازير مىگرديده است.
اما وجود مقدس خاتم الانبياء و المرسلين كه جامع جميع ظهورات اسماء الهيه هستند داراى نفسى وسيع و قلبى فسيح و داراى اسم اعظم و مقام فناء در اسم احد و ذات مقدس بارى تعالى مىباشند.لقب خاتم النبيين بر آن حضرت اعتبار و تشريف نيستبلكه سعه روح و استعداد سير در همه اسماء و صفات و تجلى اسم اعظم و تلقى آخرين مراتب توحيد و فناى در ذات احديت و اندكاك و انطواى جميع عوالم در نفس مبارك آن حضرت بلكه انطواء و اندكاك جميع علوم و مواهب انبياى گذشته با كمالات روحى و علمى در آن حضرت حكايت از عنوان خاتم النبيين مىكند.همه انبياء مقدمه الجيش آن حضرت بوده و هر يك از زاويهاى و دريچهاى خاص و راهى مخصوص به خدا راه يافته و صاحب كمال مخصوص شدهاند، ليكن نفس بزرگ پيغمبر اسلام از همه زوايا و همه دريچهها و از همه راهها به آن مقام منيع بار يافته و همه اسماى الهيه در او تجلى نموده است.بنابراين آن حضرت وارث همه پيغمبرانند و همه زير نگين آن حضرت واقع و به شرف خدمت و تمسك و استشفاع متمسكاند.
«آنچه خوبان همه دارند تو به هزاران مرتبه بالاتر و والاتر از آنها دارى».
بنابراين وجود مبارك آن سرور كاينات داراى علوم همه انبياء و اوصياء و داراى همه معجزات آنان و بيش از آنها هستند و لواى حمد در روز بازپسين فقط به دست آن حضرت داده خواهد شد، يعنى پيشواى حمدكنندگان خدا به همان طريقى كه سزاوار مقام حمد اوست.
تمام اين مراتب و درجات و كمالات و فضايل و مزايا و علوم و معجزات و اسماء الهيه كليه و اسم اعظم از آن حضرت به خليفه و وصى آن حضرت و آئينهتمام نماى آن، وجود مبارك امير المؤمنين على بن ابيطالب عليهالسّلام منتقل شد و لواى حمد در روز قيامت از دست آن حضرت به امير المؤمنين مىرسد.
اين مقام وارثيت در كتاب تكوين و كتاب تشريع است كه علم ما كان و ما يكون الى يوم القيامة و ما هو كائن در صفحه ذهن آن حضرت مشهود و قدرت و عظمت اسماء الهيه در نفس صافى و ضمير منير آن وصى، متجلى و ظاهر است.ثم اورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا.
و بر اين اساس است آيه مباركه قرآن(24)در قضيه مباهله كه على عليهالسّلام را نفس رسول خدا مىداند و روايات بسيارى از طريق شيعه و سنى كه آن حضرت را نفس رسول خدا شمرده است، و لازمه اتحاد نفس اتحاد كمالات و معارف است.و علاوه بر اين روايات بسيارى از شيعه و سنى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روايتشده است كه آن حضرت امير المؤمنين را به حضرت آدم و نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و يحيى و يوسف تشبيه نموده و لازمه تشبيه تحقق صفت مشبه به در مشبه است، بلكه در بسيارى از آنها عنوان تشبيه نيستبلكه عنوان مثليت و برابرى است.ما در اينجا فقط بعض رواياتى را كه از طريق عامه ذكر شده است نقل مىكنيم.
محمد بن طلحه شافعى (25) از بيهقى با سند خود و ابن صباغ مالكى (26) از بيهقى در كتابى كه در فضائل صحابه تصنيف كرده استبا سند خود از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روايت كردهاند كه قال: من اراد ان ينظر الى آدم فى علمه، و الى نوح فى تقواه، و الى ابراهيم فى حلمه، و الى موسى فى هيبته، و الى عيسى فى عبادته فلينظر الى على بن ابيطالب.
حضرت رسول اكرم فرمودند: «هر كس بخواهد به آدم ابو البشر نظر كند در علم او، و به نوح در تقواى او، و به ابراهيم در حلم و شكيبائى او، و به موسى در هيبت و جلال او، و به عيسى در عبادت او، بايد نظر كند به على بن ابيطالب».و فخر رازى در تفسير ايه مباهله بعد از آنكه مىگويد كه از آن استفاده مىشود كه على نفس رسول خدا بوده است و لازمهاش آن است كه چون رسول خدا از جميع انبياء افضل و اشرف بوده است على نيز بايد از رسول خدا گذشته از بقيه انبياء افضل و اشرف باشد، مىگويد: و اين استدلال به آيه را تاييد مىكند حديثى كه موافق و مخالف بر آن اتفاق دارند كه رسول خدا فرمود: من اراد ان يرى آدم فى علمه، و نوحا فى طاعته، و ابراهيم فى خلته، و موسى فى هيبته، و عيسى فى صفوته فلينظر الى على بن ابيطالب.
«هر كس بخواهد آدم را، در علمش و نوح را در طاعتش، و ابراهيم را در خلتش، و موسى را در هيبتش، و عيسى را در برگزيدگى و خلوصش ببيند بايد على بن ابيطالب را ببيند».
و سپس گويد: اين حديث دلالت دارد كه تمام كمالاتى كه در آن پيمبران جدا جدا و متفرق بوده در على بن ابيطالب جمع شده است، و اين دلالت دارد بر آنكه على از تمام پيمبران افضل است.و اما شيعيان از قديم الايام تا اين زمان به آيه مباهله استدلال مىكنند كه على از همه اصحاب رسول خدا افضل است، چون آيه دلالت دارد كه على - رضى الله عنه - مثل نفس محمد صلى الله عليه و آله و سلم است مگر در آنچه كه دليل، تخصيص زده است، و نفس محمد از جميع اصحاب افضل بوده است پس واجب است كه على از همه اصحاب افضل باشد(27)
و شيخ سليمان قندوزي حنفي از أبوالحمراء روايت كرده از رسول خدا كه: مَنْ ارَادَ أنْ يَنْظُرَ إلي آدَمَ في عِلْمِهِ، وَ إلي نُوحٍ في عَزْمِهِ، وَ إلي إبراهيمَ في حِلْمِهِ، وَ إلي موسي في بَطْشِهِ، و إلي عيسي في زُهدِهِ فَلْيَنظُر إلي عَلِيِّ بن أبيطالبٍ. أخرجه أبوالخير الحاكمي.(28)
رسول خدا فرمود: «هر كس بخواهد آدم را عملش، و نوح را در اراده و عزمش، و ابراهيم را در حلم و بردباريش، و موسي را در زد و خورد و گرفتن و دادن و قوّتش، و عيسي را در زهدش ببيند، بايد عليّ بن أبيطالب را ببيند».
و نيز از ابن عبّاس روايت كرده است كه رسول الله فرمودند: مَنْ أرَادَ أنْ يَنْظُرَ إلي آدَمَ في عِلْمِهِ، وَ إلَي نُوحٍ في حُكْمِهِ، و إلَي إبراهيمَ في حِلْمِهِ، و إلَي مُوسي في هَيبَتِهِ، و إلَي عِيسي في زُهْدِهِ فَلْيَنظُرْ إلي عليِّ بنِ أبيطالبٍ. أخرجه الملاّ في سيرته.(29)
«هر كس بخواهد به آدم نظر كند در علم او، و به نوح نظر كند در حكم و فرمان و قضاوت او، و به ابراهيم در حلم او، و به موسي در هيبت او، و به عيسي در زهد او بايد نظر كند به عليّ بن أبيطالب». و اين حديث را ملاّ علي متّقي در «كنز العمّال» آورده است.
و محبّ الدّين از أبوالحمراء روايت كرده كه قال: قالَ رسولُ الله صلّي الله عليه وآله وسلّم: مَن ارَادَ أن يَنظُرَ إلَي آدَمَ في عِلْمِهِ، و إلَي نُوحٍ في فَهْمِهِ، وَ إلي إبراهيمَ في حِلْمِهِ، وَ إلي يَحْيَي بن زَكريّا في زُهدِهِ، وَ إلي موسي في بَطْشِهِ، فَلْيَنْظُر إلي عليِّ بن أبيطالبٍ. أخرجه أبوالخير الحاكمي.(30)
رسول خدا فرموده است: «هر كس بخواهد به آدم در عملش، و به نوح در فهم و ادراكش، و به ابراهيم در حلمش، و به يحيي بن زكريّا در زهدش، و به موسي درگير و دار و همّت و پشتكارش نظر كند بايد به عليّ بن أبيطالب نظر كند». و اين روايت را ابوخير حاكمي با سند خود تخريج كرده است.
و در پاورقي از ص 212 از «مناقب« ابن مغازلي گويد كه: اين حديث را خوارزمي در «مناقب« خود ص 49 و ص 245، و محبّ الدين طبري در «الرياض النّضرة« ج 2 ص 217، و ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغه« ج 2 ص 229 آورده و گفته است كه: احمد حنبل در «مسند» خود، و بيهقي در «صحيح» خود اين روايت را آوردهاند.
و همچنين محبّ طبري از ابن عبّاس روايت كرده است كه قال: قالَ رَسُولُ الله صلّي الله عليه وآله وسلّم: مَنْ أرادَ أن يَنظُرَ إلي ابراهيم في حِلمِهِ، وَ إلي نوحٍ في حُكْمِهِ، و إلي يُوسف في جَمالِهِ فليَنظُر إلي عليِّ بن أبيطالب. اخرجه الملا في سيرته.(31)
ابن عبّاس گويد كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم فرمودند: «كسي كه بخواهد به ابراهيم در حلم و شكيبائي او، و به نوح درحكم و فرمان و قضاوت او، و به يوسف در جمال او تماشا كند بايد تماشاي عليّ بن أبيطالب را بنمايد». و اين روايت را ملاّ علي متّقي در «كنز العمّال« آورد است.
و نيز ابن المغازلي با سند خود از انس بن مال روايت نموده است كه رسول خدا فرمود: مَن أرَادَ أن يَنْظُرَ إلي عِلْمِ آدَمَ، وَفِقْهِ نُوحٍ فَلْيَنظُر إلي عَلِيٍ بن أبيطالبٍ.(32)
«هر كس بخواهد به علم و دانش آدم و فقه نوح بنگرد عليّ بن أبيطالب را بنگرد».
دو روايت وارده در كيفيت علم امام
أبوذر غفاري میگوید: من با حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام براي بعضي از مقاصد آن حضرت روانه شديم تا اينكه رسيديم به يك وادي و بيابان وسيعي كه در آن مورچگان مانند سيل روان بودند: از اُبّهت و عظمت اين منظره، و اين درياي مورچه را كه ديدم هوش از سرم رفت. و گفتم الله أكبر چقدر بزرگ است آن خدائي كه شمارش اين مورچگان را دارد و از عدد آنها مطّلع است.
حضرت أميرالمؤمنين فرمودند: اين سخن را مگو، بلكه بگو: جَلَّ بَارِيهِ، چقدر بزرگ است آن خدائي كه اين مورچگان را آفريده است. سوگند به آن خدائي كه تو را آفريده و صورت بندي كرده است، من شمارش آنها را ميدانم و نرِ آنها را از مادّه آنها به اذن خداي عزّوجلّ ميشناسم!»
و نیزدر «تفسير برهان» از شيخ از كتاب «مصابيح الانوار» از عمّار بن ياسر روايت ميكند كه:
قالَ: كُنْتُ مَع أَمِيرالْمُؤمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلامُ فِي بَعْضِ غزَواتِهِ فمَرَرْنَا بوَادٍ مَمْلُوٍّ نَمْلاً، فقُلْتُ: يَا أَمِيرَالْمُؤمِنِينَ! تَرَی يَكُونُ أَحَدٌ مِنْ خَلْقِ اللَهِ يَعْلَمُ كَمْ عَدَدُ هَذَا النَّمْلِ؟!
قالَ: نَعَمْ يَا عَمَّارُ! أَنَا أَعْرِفُ رَجُلاً يَعْلَمُ كَمْ عَدَدهُ وَ كَمْ فِيهِ ذِكْرٌ وَ كَمْ فِيه أُنْثَی!
فقُلْتُ: مَنْ ذَلِكَ يَا مَوْلاَيَ الرَّجُلُ؟
فقَالَ: يَا عَمَّارُ! مَا قرَأْتَ سُورَةَ يس´ وَ كُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْنَـاهُ و فِي إِمَامٍ مُّبِينٍ؟!
فقُلْتُ: بَلَی يَا مَوْلاَيَ!
قالَ: أَنَا ذَلِكَ الإمَامُ الْمُبينُ. (34)
«عمّار ياسر گويد: من با حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام در بعضي از جنگهاي آن حضرت بودم تا اينكه از يك وادي عبور كرديم كه آن بيابان مملوّ و سرشار بود از مورچه. من عرض كردم: آيا كسي از مخلوقات خدا هست كه شمارش اين مورچهها را بداند؟!
حضرت فرمود: آري اي عمّار! من ميشناسم مردي را كه عدد آنها را ميداند، و نيز ميداند در ميان آنها چقدر نر و چقدر ماده هستند!
عرض كردم: اي أميرالمؤمنين! آن مرد كيست؟
فرمود: اي عمّار مگر در سوره يسنخواندهاي كه ما هر چيز را در امام مبين شمارش ميكنيم!
عرض كردم: آري اي آقاي من و مولاي من!
فرمود: من آن امام مبين هستم!»
در تفسير « بُرهان« در همين موضع كه در تفسير اين آيه است: وَ كُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْنَـاهُ فِي إِمَامٍ مُّبينٍ، كه در سوره يس است، روايات عديدهاي را نقل ميكند كه دلالت دارند بر آنكه مراد از امام مبين أميرالمؤمنين عليه السّلام هستند و در حديث مُفضَّل خمسه طيّبه ذكر شده است، و علی كُلّ تقديرٍ مراد جميع أئمّه طيّبين صلوات الله و سلامه عليهم أجمعين هستند.
پی نوشت ها :
1ـ باب نادرفيه ، ذكر الغيب ، حديث 2، ص 257، ص 1.
2ـ باب فيه ذكر الصيحفة و الجفر الجامه ، حديث 1، ص 239، ج 1.
3ـ باب انه ليس من الحق الا من خرج من عندالائمه (ع)، حديث 6، ص 400- ج 1.
4ـ باب ان مستقى العلم من بيت آل محمد(ص )، حديث 2، ص 399 - ج 1.
5ـ ر. ك: اهل بيت در قرآن و حديث: جلد يكم / بخش چهارم / فصل سوم: مبادى علوم اهل بيت.
6ـ الكافى: 1/259/4، بحارالأنوار: 42/246/47.
7ـ روايتى كه از حسن بن جهم از امام رضاعليه السلام نقل شد، بنا بر آن كه «لكنّه خير» خوانده شود، مىتواند از مؤيّدات اين پاسخ باشد.
8ـ بقره، آيه 195.
9ـ بررسىهاى اسلامى ص 167 - 170.
10ـ نهج البلاغة: خطبه 93.
11ـ احجار الزيت، جايى در مدينه است كه در آن، نماز باران مىخواندند. (معجم البلدان: 1 / 109)
12ـ شرح نهج البلاغة: 7/47 - 50.
13ـ هود، آيه 17.
14ـ بَيداء، صحرايى ميان مكّه و مدينه است و به مكّه نزديكتر است (معجم البلدان: 1 / 523).
15ـ شرح نهج البلاغة: 2/286 - 295.
16ـ بحار الانوار ج 6 ص 226.
17ـ همان مصدر
18ـ بحار الانوار ج 6 ص 226.
19ـ بحار الانوار ج 6 ص 226.
20ـ همان مصدر.
21ـ بحار الانوار ج6 ص 227.
22ـ بحار الانوار ج 6 ص 229.
23ـ بحار الانوار ج 6 ص 229.
24ـ فقال تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم و نساءنا ونساءكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل.سوره آل عمران: 3- آيه61
25ـ مطالب السئول ص 22.
26ـ الفصول المهمه ص121.
27ـ تفسير فخر رازي آيه مباهله ج 7 ص86.
28ـ ينابيع الموده ص 214.
29ـ «ينابيع المودّة« ص 214.
30ـ «ذخائر العقبي« ص 93.
31ـ «ذخائر العقبي« ص 94.
32ـ «مناقب« ابن المغازلي ص 212.
33ـ «تفسير برهان« طبع سنگي، ج 2، ص 886
34 ـ «تفسير برهان« ج 2، ص 886
منابع تحقیق :
قرآن کریم
داستانهاى اصول كافى جلدهاى 1 و 2 تاليف : محمد محمدى اشتهاردى
اصول کافی، ثقه السلام کلینی، دارالکتب الاسلامیه، تهران، 1365ش
بحارالأنوار، علامه محمد باقر مجلسی، بیروت 1404
مناقب آل ابی طالب، ابن شهر آشوب، الحیدریه، نجف
ينابيع المودّة لذوی القربی، شیخ سلیمان بن ابراهیم ، اسوه 1416ق
ذخائر العقبي ،احمد ابن عبدالله الطبری، مکتبه القدسی، 1365ق
الفصول المهمه فی معرفه احوال الائمه ، ابن صباغ، ندل ، نجف
تفسير الکبیر، فخر رازي، دار الحیاء التراث العربی، بیروت