حضرت امام خامنه ای در تبیین علل و انگیزههای صلح امام حسن مجتبی علیهالسلام و دستاوردهای ارزشمند آن میفرمایند: در باب صلح امام حسن علیهالسلام این مسأله را بارها گفتهایم و در کتابها نوشتهاند:
که هر کس، حتی خود امیرالمؤمنین علیهالسلام ، هم اگر به جای امام حسن مجتبی علیهالسلام بود و در آن وضع قرار میگرفت، ممکن نبود کاری بکند غیر از آن کاری که امام حسن علیهالسلام کرد.
هیچ کس نمیتواند بگوید که امام حسن علیهالسلام ، فلان گوشه کارش سئوال برانگیز است. نه، کار آن بزرگوار، صددرصد بر استدلالِ منطقیِ غیر قابل تخلف منطبق بود.
اگر امام حسن علیهالسلام صلح نمیکرد، تمام ارکان خاندان پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله وسلم را از بین میبردند و کسی را باقی نمیگذاشتند که حاف0نظام ارزشی اصیل اسلام باشد.
همه چیز به کلی از بین میرفت و ذکر اسلام بر میافتاد و نوبت به جریان عاشورا هم نمیرسید. این حق عظیمی است که امام مجتبی علیهالسلام بر بقای اسلام دارد.
امیدوارم خداوند به همهی ما بصیرتی عنایت کند تا بتوانیم آن بزرگوار را بشناسیم و نگذاریم پرده جهالت و غبار بدشناختییی که تا مدتها بر چهره آن بزرگوار بوده، باقی بماند؛
یعنی حقیقت را باید همه بفهمند و بدانند که صلح امام مجتبی علیهالسلام همان قدر ارزش داشت که شهادت برادر بزرگوارش، امام حسین علیهالسلام ارزش داشت.
در این مطلب چرایی و ایراد و اشکالی که به صلح امام حسن علیه السلام وارد شده است، را با بیانات رهبر انقلاب، حضرت آیت الله خامنه ای (حفظه الله) پاسخ می دهیم.
صلح امام حسن مجتبی علیه السلام از منظر رهبر انقلاب
حادثهی سرنوشتساز و بینظیر
دوران امام مجتبی(علیهالصّلاةوالسّلام) و حادثهی صلح آن بزرگوار با معاویه، یا آن چیزی که به نام صلح نامیده شد، حادثهی سرنوشتساز و بینظیری در کل روند انقلاب اسلامیِ صدر اول بود.دیگر ما نظیر این حادثه را نداشتیم. توضیح کوتاهی راجع به این جمله عرض کنم و بعد وارد اصل مطلب بشوم. انقلاب اسلام، یعنی تفکر اسلام و امانتی که خدای متعال به نام اسلام برای مردم فرستاد،.
در دورهی اول، یک نهضت و یک حرکت بود و در قالب یک مبارزه و یک نهضت عظیم انقلابی، خودش را نشان داد و آن در هنگامی بود که رسول خدا(صلّیاللَّهعلیهوالهوسلّم)، این فکر را در مکه اعلام کردند و دشمنان تفکر توحید و اسلام، در مقابل آن صفآرایی نمودند؛
برای اینکه نگذارند این فکر پیش برود. پیامبر، با نیرو گرفتن از عناصر مؤمن، این نهضت را سازماندهی کرد و یک مبارزهی بسیار هوشمندانه و قوی و پیشرو را در مکه به وجود آورد. این نهضت و مبارزه، سیزده سال طول کشید. این، دورهی اول بود.
بعد از سیزده سال، با تعلیمات پیامبر، با شعارهایی که داد، با سازماندهییی که کرد، با فداکارییی که شد، با مجموع عواملی که وجود داشت، این تفکر، یک حکومت و یک نظام شد و به یک نظام سیاسی و نظام زندگی یک امت تبدیل گردید.
و آن هنگامی بود که رسول خدا(ص) به مدینه تشریف آوردند و آنجا را پایگاه خودشان قرار دادند و حکومت اسلامی را در آنجا گستراندند و اسلام از شکل یک نهضت، به شکل یک حکومت تبدیل شد. این، دورهی دوم بود.
این روند، در ده سالی که نبیّاکرم(ص) حیات داشتند و بعد از ایشان، در دوران خلفای چهارگانه و سپس تا زمان امام مجتبی(علیهالصّلاةوالسّلام) و خلافت آن بزرگوار - که تقریباً شش ماه طول کشید - ادامه پیدا کرد و اسلام به شکل حکومت، ظاهر شد.
همه چیز، شکل یک نظام اجتماعی را هم داشت؛ یعنی حکومت و ارتش و کار سیاسی و کار فرهنگی و کار قضایی و تنظیم روابط اقتصادی مردم را هم داشت و قابل بود که گسترش پیدا کند و اگر به همان شکل پیش میرفت، تمام روی زمین را هم میگرفت؛ یعنی اسلام نشان داد که این قابلیت را هم دارد.
دوران امام حسن(ع)
در دوران امام حسن(ع)، جریان مخالفی آنچنان رشد کرد که توانست به صورت یک مانع ظاهر بشود. البته این جریان مخالف، در زمان امام مجتبی(ع) به وجود نیامده بود؛ سالها قبل به وجود آمده بود.اگر کسی بخواهد قدری دور از ملاحظات اعتقادی و صرفاً متکی به شواهد تاریخی حرف بزند، شاید بتواند ادعا کند که این جریان، حتّی در دوران اسلام به وجود نیامده بود؛ بلکه ادامهیی بود از آنچه که در دوران نهضت پیامبر - یعنی دوران مکه - وجود داشت.
بعد از آنکه خلافت در زمان عثمان - که از بنیامیه بود - به دست این قوم رسید، ابوسفیان - که در آنوقت، نابینا هم شده بود - با دوستانش دور هم نشسته بودند. پرسید: چه کسانی در جلسه هستند؟
پاسخ شنید که فلانی و فلانی و فلانی. وقتی که خاطر جمع شد همه خودی هستند و آدم بیگانهیی در جلسه نیست، به آنها خطاب کرد و گفت: «تلقّفنّها تلقّف الکرة»(1). یعنی مثل توپ، حکومت را به هم پاس بدهید و نگذارید از دست شما خارج بشود!
این قضیه را تواریخ سنی و شیعه نقل کردهاند. اینها مسایل اعتقادی نیست و ما اصلاً از دیدگاه اعتقادی بحث نمیکنیم؛ یعنی من خوش ندارم که مسایل را از آن دیدگاه بررسی کنم؛ بلکه فقط جنبهی تاریخی آن را مطرح میکنم. البته ابوسفیان در آنوقت، مسلمان بود و اسلام آورده بود؛
منتها اسلامِ بعد از فتح یا مشرف به فتح. اسلامِ دوران غربت و ضعف نبود، اسلامِ بعد از قدرتِ اسلام بود. این جریان، در زمان امام حسن مجتبی(علیها لصّلاة والسّلام) به اوج قدرت خودش رسید و همان جریانی بود که به شکل معاویةبنابیسفیان، در مقابل امام حسن مجتبی(ع) ظاهر شد.
این جریان، معارضه را شروع کرد؛ راه را بر حکومت اسلامی - یعنی اسلام به شکل حکومت - برید و قطع کرد و مشکلاتی فراهم نمود؛ تا آنجایی که عملاً مانع از پیشروی آن جریان حکومت اسلامی شد.
در باب صلح امام حسن(علیهالسّلام)، این مسأله را بارها گفتهایم و در کتابها نوشتهاند که هر کس - حتّی خود امیرالمؤمنین(ع) - هم اگر به جای امام حسن مجتبی(ع) بود و در آن شرایط قرار میگرفت، ممکن نبود کاری بکند، غیر از آن کاری که امام حسن کرد.
هیچکس نمیتواند بگوید که امام حسن، فلان گوشهی کارش سؤالبرانگیز است. نه، کار آن بزرگوار، صددرصد بر استدلال منطقیِ غیر قابل تخلف منطبق بود.
صلح امام حسن همراه امام حسین(علیهما السلام)
در بین آل رسول خدا(صلّیاللَّهعلیهوالهوسلّم)، پُرشورتر از همه کیست؟ شهادتآمیزترین زندگی را چه کسی داشته است؟ غیرتمندترین آنها برای حفظ دین در مقابل دشمن، برای حفظ دین چه کسی بوده است؟ حسینبن علی(علیهالسّلام) بوده است.آن حضرت در این صلح، با امام حسن(ع) شریک بودند. صلح را تنها امام حسن نکرد؛ امام حسن و امام حسین این کار را کردند؛ منتها امام حسن(ع) جلو بود و امام حسین(ع) پشت سر او بود.
امام حسین(علیهالسّلام)، جزو مدافعان ایدهی صلح امام حسن(ع) بود. وقتی که در یک مجلس خصوصی، یکی از یاران نزدیک - از این پُرشورها و پُرحماسهها - به امام مجتبی(علیهالصّلاةوالسّلام) اعتراضی کرد، امام حسین با او برخورد کردند:
«فغمز الحسین فی وجه حجر»(2). هیچکس نمیتواند بگوید که اگر امام حسین به جای امام حسن بود، این صلح انجام نمیگرفت. نخیر، امام حسین با امام حسن بود.
و این صلح انجام گرفت و اگر امام حسن(علیهالسّلام) هم نبود و امام حسین(علیهالسّلام) تنها بود، در آن شرایط، باز هم همین کار انجام میگرفت و صلح میشد.
صلح مقدم بر شهادت
صلح، عوامل خودش را داشت و هیچ تخلف و گزیری از آن نبود. آن روز، شهادت ممکن نبود. مرحوم «شیخ راضی آل یاسین»(رضواناللَّهتعالیعلیه)، در این کتاب «صلح الحسن» - که من بیست سال پیش، آن را ترجمه کردم و چاپ شده است - ثابت میکند که اصلاً جا برای شهادت نبود.هر کشته شدنی که شهادت نیست؛ کشته شدنِ با شرایطی، شهادت است. آن شرایط، در آنجا نبود و اگر امام حسن(علیه السّلام)، در آن روز کشته میشدند، شهید نشده بودند. امکان نداشت که آن روز کسی بتواند در آن شرایط، حرکت مصلحتآمیزی انجام بدهد که کشته بشود و اسمش شهادت باشد و انتحار نکرده باشد.
راجع به صلح، از ابعاد مختلف صحبت کردهایم؛ اما حالا مسأله این است که بعد از صلح امام حسن مجتبی(علیهالصّلاةوالسّلام)، کار به شکلی هوشمندانه و زیرکانه تنظیم شد که اسلام و جریان اسلامی، وارد کانال آلودهیی که به نام خلافت - و در معنا سلطنت - به وجود آمده بود، نشود.
این، هنر امام حسن مجتبی(علیهالسّلام) بود. امام حسن مجتبی کاری کرد که جریان اصیل اسلام - که از مکه شروع شده بود و به حکومت اسلامی و به زمان امیرالمؤمنین و زمان خود او رسیده بود.
- در مجرای دیگری، جریان پیدا بکند؛ منتها اگر نه به شکل حکومت - زیرا ممکن نبود - لااقل دوباره به شکل نهضت جریان پیدا کند. این، دورهی سوم اسلام است.اسلام، دوباره نهضت شد.
اسلام ناب، اسلام اصیل، اسلام ظلمستیز، اسلام سازشناپذیر، اسلام دور از تحریف و مبرّا از اینکه بازیچهی دست هواها و هوسها بشود، باقی ماند؛ اما در شکل نهضت باقی ماند.
یعنی در زمان امام حسن(علیه الصّلاة والسّلام)، تفکر انقلابیِ اسلامی - که دورهیی را طی کرده بود و به قدرت و حکومت رسیده بود - دوباره برگشت و یک نهضت شد.
نهضت صلح و حکومت علوی
البته در این دوره، کار این نهضت، به مراتب مشکلتر از دورهی خود پیامبر بود؛ زیرا شعارها در دست کسانی بود که لباس مذهب را بر تن کرده بودند؛ درحالیکه از مذهب نبودند. مشکلیِ کار ائمهی هدی(علیهمالسّلام)، اینجا بود.البته من از مجموعهی روایات و زندگی ائمه(علیهمالسّلام) اینطور استنباط کردهام که این بزرگواران، از روز صلح امام مجتبی(علیهالصّلاةوالسّلام) تا اواخر، دایماً درصدد بودهاند که این نهضت را مجدداً به شکل حکومت علوی و اسلامی در بیاورند و سر پا کنند.
در این زمینه، روایاتی هم داریم. البته ممکن است بعضی دیگر، این نکته را اینطور نبینند و طور دیگری ملاحظه بکنند؛ اما تشخیص من این است.
ائمه میخواستند که نهضت، مجدداً به حکومت و جریان اصیل اسلامی تبدیل بشود و آن جریان اسلامی که از آغشته شدن و آمیخته شدن و آلوده شدن به آلودگیهای هواهای نفسانی دور است، روی کار بیاید؛ ولی این کار، کار مشکلی است.
دوران خلافت خلفای سفیانی و مروانی و عباسی
در دوران دوم نهضت - یعنی دوران خلافت خلفای سفیانی و مروانی و عباسی - مهمترین چیزی که مردم احتیاج داشتند، این بود که اصالتهای اسلام و جرقههای اسلام اصیل و قرآنی را در لابلای حرفهای گوناگون و پراکنده ببینند و بشناسند و اشتباه نکنند.بیخود نیست که ادیان، اینهمه روی تعقل و تدبر تکیه کردهاند. بیخود نیست که در قرآن کریم، اینهمه روی تفکر و تعقل و تدبر انسانها تکیه شده است؛ آن هم دربارهی اصلیترین موضوعات دین، یعنی توحید.
توحید، فقط این نیست که بگوییم خدایی هست، آن هم یکی است و دو نیست. این، صورت توحید است. باطن توحید، اقیانوس بیکرانهیی است که اولیای خدا در آن غرق میشوند.
توحید، وادی بسیار با عظمتی است؛ اما در چنین وادی با عظمتی، باز از مؤمنین و مسلمین و موحدین خواستهاند که با تکیه به تفکر و تدبر و تعقل، پیش بروند. واقعاً هم عقل و تفکر میتواند انسان را پیش ببرد.
البته در مراحل مختلف، عقل به نور وحی و نور معرفت و آموزشهای اولیای خدا، تجهیز و تغذیه میشود؛ لیکن بالاخره آنچه که پیش میرود، عقل است. بدون عقل، نمیشود هیچ جا رفت.
ملت اسلامی، در تمام دوران چندصدسالهیی که چیزی به نام خلافت، بر او حکومت میکرد، یعنی تا قرن هفتم که خلافت عباسی ادامه داشت (البته بعد از انقراض خلافت عباسی، باز در گوشه و کنار، چیزهایی به نام خلافت وجود داشت؛ مثل زمان ممالیک در مصر و تا مدتها بعد هم در بلاد عثمانی و جاهای دیگر) آن چیزی که مردم احتیاج داشتند بفهمند،
این بوده که عقل را قاضی کنند، تا بدانند آیا نظر اسلام و قرآن و کتاب الهی و احادیث مسلّمه راجع به اولیای امور، با واقعیت موجود تطبیق میکند، یا نه. این، چیز خیلی مهمی است.
به نظر من، امروز هم مسلمانان همین را کم دارند. امروز، جوامع اسلامی و کسانی که گمان میکنند در نظامهایی که امروز در دنیا به نام اسلام وجود دارد، تعهدی دارند؛.
مثل بسیاری از علما و متدینان، بسیاری از تودههای مردم، مقدسان و غیرمقدسان - به آنهایی که لاابالیند و به فکر حاکمیت دین نیستند و تعهدی برای خودشان قایل نمیباشند، کاری نداریم .
و فعلاً در این بحث، وارد نیستند - اگر اینها فقط فکر کنند ببینند، آیا آن نظامی که اسلام خواسته، آن مدیریتی که اسلام برای نظام اسلامی خواسته - که این دومی آسانتر است - با آنچه که آنها با آن روبهرو هستند، تطبیق میکند یا نه، برایشان مسأله روشن خواهد شد.
دوران خلافت مروانی و سفیانی و عباسی، دورانی بود که ارزشهای اسلامی از محتوای واقعی خودشان خالی شدند. صورتهایی باقی ماند؛ ولی محتواها، به محتواهای جاهلی و شیطانی تبدیل شد.
آن دستگاهی که میخواست انسانها را عاقل، متعبد، مؤمن، آزاد، دور از آلایشها، خاضعِ عنداللَّه و متکبر در مقابل متکبران تربیت کند و بسازد - که بهترینش، همان دستگاه مدیریت اسلامی در زمان پیامبر(ص) بود - به دستگاهی تبدیل شد که انسانها را با تدابیر گوناگون، اهل دنیا و هوی و شهوات و تملق و دوری از معنویات و انسانهای بیشخصیت و فاسق و فاسدی میساخت و رشد میداد. متأسفانه، در تمام دوران خلافت اموی و عباسی، اینطور بود.
ابعاد شخصیتی معاویه
در کتابهای تاریخ، چیزهایی نوشتند که اگر بخواهیم آنها را بگوییم، خیلی طول میکشد. از زمان خود معاویه هم شروع شد. معاویه را معروفش کردند؛ یعنی مورخان نوشتند که او آدمی حلیم و باظرفیت بوده و به مخالفانش اجازه میداده که در مقابلش حرف بزنند و هرچه میخواهند، بگویند.البته در برههیی از زمان و در اوایل کارش، شاید همینطور هم بوده است؛ لیکن در کنار این بُعد، ابعاد دیگر شخصیت او را کمتر نوشتهاند: اینکه او چهطور اشخاص و رؤسا و وجوه و رجال را وادار میکرد که از عقاید و ایمان خودشان دست بکشند و حتّی در راه مقابلهی با حق، تجهیز بشوند.
اینها را خیلیها ننوشتهاند. البته باز هم در تاریخ ثبت است و همینهایی را هم که ما الان میدانیم، باز یک عده نوشتهاند.مردمانی که در آن دستگاهها پرورش پیدا میکردند، عادت داده میشدند که هیچچیزی را برخلاف میل و هوای خلیفه، بر زبان نیاورند.
این، چه جامعهیی است؟! این، چهطور انسانی است؟! این، چهطور ارادهی الهی و اسلامی در انسانهاست که بخواهند مفاسد را اصلاح کنند و از بین ببرند و جامعه را جامعهیی الهی درست کنند؟ آیا چنین چیزی، ممکن است؟
جاحظ» و یا شاید «ابوالفرج اصفهانی» نقل میکند که معاویه در دوران خلافتش، با اسب به مکه میرفت. یکی از رجالِ آن روز هم در کنار او بود. معاویه سرگرم صحبت با آن شخص بود. پشت سر اینها هم عدهیی میآمدند.
معاویه مفاخر اموی جاهلی خودش را نقل میکرد که در جاهلیت، اینجا اینطوری بود، آنطوری بود، پدر من - ابوسفیان - چنین کرد، چنان کرد. بچهها هم در مسیر، بازی میکردند و ظاهراً سنگ میانداختند.
در این بین، سنگی به پیشانی کسی که کنار معاویه اسب میراند و حرکت میکرد، خورد و خون جاری شد. او چیزی نگفت و حرف معاویه را قطع نکرد و تحمل کرد. خون، روی صورت و محاسنش ریخت.
معاویه همینطور که سرگرم صحبت بود، ناگهان به طرف این مرد برگشت و دید خون روی صورت اوست. گفت: از پیشانی تو خون میریزد. آن فرد، در جواب معاویه گفت: خون؟! از صورت من؟! کو؟ کجا؟ وانمود کرد که از بس مجذوب معاویه بوده، خوردن این سنگ و مجروح شدن پیشانی و ریختن خون را نفهمیده است!
معاویه گفت: عجب، سنگ به پیشانیت خورده، ولی تو نفهمیدی؟! گفت: نه، من نفهمیدم. دست زد و گفت: عجب، خون؟! بعد به جان معاویه و یا به مقدسات قسم خورد که تا وقتی تو نگفتی، شیرینیِ کلام تو نگذاشت که بفهمم خون جاری شده است!
معاویه پرسید: سهم عطیهات در بیتالمال، چهقدر است؟ مثلاً گفت: فلان قدر. معاویه گفت: به تو ظلم کردهاند، این را باید سه برابر کنند! این، فرهنگ حاکم بر دستگاه حکومت معاویه بود.
اهمیت عرب به اصل و نسب
کسانی که در این دوران، تملق رؤسا و خلفا را میگفتند، کارها در دست آنها بود. کارها بر اساس صلاحیت و شایستگیشان واگذار نمیشد. اصولاً عرب، به اصل و نسب خیلی اهمیت میدهد. فلان کس، از کدام خانواده است؟پدرانش، چه کسانی بودند؟ اینها حتّی رعایت اصل و نسب را هم نمیکردند. «خالدبن عبداللَّه قصری» که در زمان عبدالملک، مدتی حاکم عراق و کوفه بود و خیلی هم ظلم و سوء استفاده کرد، در کتابها نوشتهاند که آدمِ بیسروپایی بود و کسی نبود که او را به خاطر اصل و نسبش به این کار گماشته باشند؛ اما صرفاً چون نزدیک بود، به این سمت رسیده بود.
دربارهی «خالدبن عبداللَّه قصری» نوشتهاند که کسی بود که میگفت، خلافت از نبوت بالاتر است: «کان یفضل الخلافة علی النّبوّة»! استدلال هم میکرد و میگفت: وقتی شما به مسافرت بروید، کسی را به عنوان خلیفه و جانشین خودتان میگمارید که به کارهای خانه و دکانتان رسیدگی کند؛ این خلیفه است.
بعد که به مسافرت رفتید، مثلاً کاغذی هم میفرستید و پیغامی هم به یک نفر میدهید که میآورد؛ آن رسول است. حالا کدام بالاتر است؟! کدام به شما نزدیکتر است؟!
آن کس که شما در رأس خانوادهتان گذاشتید، یا آن کس که یک کاغذ دادید، تا برای شما بیاورد؟! با این استدلال عوامانهی ابلهانه، میخواست ثابت بکند که خلیفه از پیامبر بالاتر است! به چنین آدمی که چنین ایدهیی را تبلیغ میکرد، پاداش میداد.
در زمان عبدالملک و بعضی پسرهای او، یک نفر به نام «یوسفبن عمر ثقفی» را مدتهای مدید بر عراق گماشتند. او سالها حاکم و والی عراق بود. این شخص، آدم عقدهییِ بدبختی بود که از عقدهیی بودنش، چیزهایی نقل کردهاند.
مرد کوچکجثه و کوچک اندامی بود که عقدهی کوچکیِ جثهی خودش را داشت. وقتی که پارچهیی به خیاط میداد تا بدوزد، از خیاط سؤال میکرد که آیا این پارچه به اندازهی تن من است؟
خیاط به این پارچه نگاه میکرد و اگر مثلاً میگفت این پارچه برای اندام شما اندازه است و بلکه زیاد هم میآید، فوراً پارچه را از این خیاط میگرفت و دستور میداد که او را مجازات هم بکنند! خیاطها این قضیه را فهمیده بودند.
به همین خاطر، وقتی پارچهیی را به خیاط عرضه میکرد و میگفت برای من بس است یا نه، خیاط نگاه میکرد و میگفت نه، این پارچه ظاهراً برای هیکل و جثهی شما کم بیاید و باید خیلی زحمت بکشیم، تا آن را مناسب تن شما در بیاوریم!
او هم با اینکه میدانست خیاط دروغ میگوید، ولی خوشش میآمد؛ اینقدر احمق بود! او همان کسی است که زیدبنعلی(علیهالصّلاةوالسّلام) را در کوفه به شهادت رساند. چنین کسی، سالها بر جان و مال و عِرض مردم مسلط بود. نه یک اصل و نسب درستی، نه یک سواد درستی، نه یک فهم درستی داشت؛ ولی چون به رأس قدرت وابسته بود، به این سمت گماشته شده بود. اینها آفت است. اینها برای یک نظام، بزرگترین آفتهاست.
ارزش و جایگاه صلح امام حسن (ع) در زمان معاویه
این جریان، همینطور ادامه پیدا کرد. در کنار این،جریان مسلمانیِ اصیل، جریان اسلام ارزشی، جریان اسلام قرآنی - که هیچوقت با آن جریان حاکم، اما ضد ارزشها کنار نمیآمد - نیز ادامه پیدا کرد که مصداق بارز آن، ائمهی هدی(علیهمالصّلاةو السّلام) و بسیاری از مسلمانانِ همراه آنان بودند. به برکت امام حسن مجتبی(علیه الصّلاةوالسّلام)، این جریان ارزشی نهضت اسلامی، اسلام را حفظ کرد. اگر امام مجتبی این صلح را انجام نمیداد، آن اسلام ارزشیِ نهضتی باقی نمیماند و از بین میرفت؛ چون معاویه بالاخره غلبه پیدا میکرد.
وضعیت، وضعیتی نبود که امکان داشته باشد امام حسن مجتبی(علیهالسّلام) غلبه پیدا کند. همهی عوامل، در جهت عکس غلبهی امام مجتبی(علیهالسّلام) بود.
معاویه غلبه پیدا میکرد؛ چون دستگاه تبلیغات در اختیار او بود. چهرهی او در اسلام، چهرهیی نبود که نتوانند موجه کنند و نشان بدهند. اگر امام حسن(ع) صلح نمیکرد،
تمام ارکان خاندان پیامبر(ص) را از بین میبردند و کسی را باقی نمیگذاشتند که حافظ نظام ارزشی اصیل اسلام باشد. همه چیز بکلی از بین میرفت و ذکر اسلام برمیافتاد و نوبت به جریان عاشورا هم نمیرسید.
اگر بنا بود امام مجتبی(علیهالسّلام)، جنگ با معاویه را ادامه بدهد و به شهادت خاندان پیامبر منتهی بشود، امام حسین(ع) هم باید در همین ماجرا کشته میشد، اصحاب برجسته هم باید کشته میشدند، «حجربنعدی»ها هم باید کشته میشدند،
همه باید از بین میرفتند و کسی که بماند و بتواند از فرصتها استفاده بکند و اسلام را در شکل ارزشیِ خودش باز هم حفظ کند، دیگر باقی نمیماند. این، حق عظیمی است که امام مجتبی(علیهالصّلاةوالسّلام) بر بقای اسلام دارد.
این هم یک بُعد دیگر از زندگی امام مجتبی(علیهالصّلاةوالسّلام) و صلح آن بزرگوار است که امیدواریم خداوند به همهی ما بصیرتی عنایت کند، تا بتوانیم این بزرگوار را بشناسیم و نگذاریم پردهی جهالت و غبار بدشناختییی که تا مدتها بر چهرهی آن بزرگوار بوده، باقی بماند.
یعنی حقیقت را باید همه بفهمند و بدانند که صلح امام مجتبی(علیهالصّلاةوالسّلام)، همانقدر ارزش داشت که شهادت برادر بزرگوارش، امام حسین(علیهالصّلاةوالسّلام) ارزش داشت. و همانقدر که آن شهادت به اسلام خدمت کرد، آن صلح هم همانقدر یا بیشتر به اسلام خدمت کرد.
خلاصه گفتاراول کتاب دو امام مجاهد
کتاب دو امام مجاهد مشتمل بر شش گفتار از آیتالله خامنهای در سالهای ۵۱ و ۵۲ است که دربارهی مبارزات امام حسن و امام حسین (علیهماالسلام) ایراد شده است.دو گفتار اوّل کتاب، شامل دو سخنرانی ایشان در فروردین سال ۵۱ است که در حسینیّهی ارشاد تهران انجام شده است. معظّمٌله در این دو جلسه که به مناسبت ایّام شهادت امام حسن(علیهالسّلام) در آخر ماه صفر برگزار شده، به جایگاه مهمّ امام حسن(علیهالسّلام) و چرایی دست کشیدن از جنگ و علل پذیرفتن آتشبس پرداختهاند.
با مطالعه این دو گفتار، فهمی عمیق از صلح امام حسن (علیهالسلام) بنابر تحلیل حضرت آیتالله خامنهای بدست میآید. به مناسبت ایام شهادت امام حسن مجتبی (علیهالسلام) گزیده گفتار اول را در این ذیل می آوریم
مسئلهی صلح امام حسن (علیهالسلام)
1- طبق آیه ۱۵ سوره انفال در جبههبندى میان حقّ و باطل، کسى حق ندارد از برابر دشمن بگریزد و پشت به میدان جنگ بکند و فقط یک استثنا دارد: وقتى روگرداندن از دشمن براى تدارک ضربهى محکمترى بر پیکر دشمن است.2- صلح امام حسن از نظر تمام کسانى که با آن مواجه بودند ناشناخته بود. در طول تاریخ هم، هرچه از روزگار وقوع این حادثه گذشته است، دستهاى گوناگون، چه دوستان و چه دشمنان کوشیدهاند تا چهرهى واقعى و اصیل حادثهى صلح را از نظر مردم پوشیده بدارند.
3- مشکل از اینجا پیش مىآید که در نظر عموم، «صلح» در جملهى «صلح امام حسن»، به معناى تسلیم و سازش است ولیکن مسئله اینجور نیست؛ صلح امام حسن به معناى متارکهى موقّت جنگ است براى آمادگى جهت ضربت زدن قاطعتر.
4- مسئله میان امام و معاویه مسئلهى منازعهى میان دو مدّعى سلطنت و حکومت نبود؛ منازعهى دو فکر بود. ریشهى تاریخى این مبارزه عبارت است از مبارزات پیغمبر با پدر همین معاویه، یعنى ابوسفیان؛ یعنی مبارزهى بین حقّ و باطل.
تفاوتهای سپاه امام حسن(علیهالسّلام) و معاویه
۱) معاویه بر منطقهاى حکومت میکرد که در آن مطلقا اختلاف و نفاق نبود و امام حسن به حکومت منطقهاى رسید که در آن مطلقا اتّحاد و وفاق نبود؛ یک منطقهاى سرتاپا اختلاف.۲) معاویه بر شام حکومت میکند، جایى که تا سالها بعد از معاویه، هرگز درگیر با حکومت همسایگان نشد. اما کوفه نقطه مقابل است؛ به شدت مضطرب است، به جهت مهاجرتها، وجود جاسوسها و تطمیعهای معاویه و...
۳) در شام غیر عرب وجود نداشت؛ و خود این تعصّب عربى موجب میشد که اینها یک وحدت و یکپارچگى داشته باشند، درحالىکه در منطقهى کوفه اقوام مختلفی ساکن بودند.
۴) برای معاویه هدف مهم بود، لذا از هر ابزاری استفاده میکرد ولی در دستگاه امیرالمؤمنین و دستگاه امام حسن، آنچه اولویت دارد و مهم است پایبندی به اصول اسلامی است، آن هم با سختگیرى تمام.
وضعیّت دشوار جامعه علوی و حسنی (علیهماالسّلام)
1.وقتىکه اسلام به فتوحاتى رسید و مرز اسلام از لحاظ جغرافیایى وسعت یافت، متأسّفانه به موازات این وسعت عمق فکر اسلامی پیش نرفت. اسلام را قبول کردند، امّا نه مسلمان شدن مانند ابوذر.2. در آن روزگار، مردم معاویه را آنچنانکه امروز من و شما مىشناسیم نمیشناختند. البتّه این مال کسانى است که در حوزههاى دورتر از کوفه قرار داشتند.
3. مشکل کار على این بود که در زمان او صفوف حقّوباطل در هم مخلوط شده بودند؛ مردم ظاهربین بودند و حقایق را آنچنانکه باید نمیفهمیدند این مشکلى بود که در کار پیغمبر وجود نداشت.
علل ازهم پاشیده شدنِ سپاه امام حسن(علیهالسّلام)
۱) مردم به تجمّل خو گرفتهاند و به دنبال رفاه و راحتی رفتهاند.۲) پنج سال مردم کوفه مبارزه کردهاند و جنگیدهاند و خستهاند.
۳) اکثر مردم همسو با معاویه به دنبال کسب ثروت و قدرت بیشتر رفتهاند.
۴) معاویه برای جلب مردم رشوههای فراوان داده است.
۵) فرمانده لشکر امام حسن (علیهالسلام) خیانت میکند و ضربه روحی محکمی بر سپاه وارد میشود.
۶) شایعه صلح منتشر میشود و روحیه سپاه امام حسن (علیهالسلام) تضعیف میشود.
۷) دودستگی در میان لشکر امام حسن (علیهالسلام) پیدا میشود.
دلایل انتخاب صلح
1- با این شرایط امام حسن محال است که پیروز شود، آیا شروع به جنگ کند و قهرمانانه به شهادت برسد؟ یا با نرمش قهرمانانه راهی پیدا کند برای رسیدن به پیروزی در آینده؟!2- اگر امام راه اول را انتخاب میکرد و خود و یارانش کشته میشدند مساوى بود با نابودی مکتب اسلام به طور کامل.
3- من معتقدم امام حسن مجتبىٰ شجاعترین چهرهى تاریخ اسلام است. چون شجاعت واقعی واقعى این است که انسان برطبق آنچه مصلحت فکر و ایدئولوژى او است اقدام بکند، اگرچه کسى نفهمد.
4- امام حسن حاضر شد خود را و نام خود را در میان دوستان نزدیکش، فداى مصلحت واقعى کند و تن به صلح دهد، براى اینکه بتواند کارش را، یعنى دیدبانى اسلام و حفاظت از قرآن و هدایت نسلهاى آیندهى تاریخ را در موقع خود انجام دهد.
* ما معتقدیم که ائمّهى ما جهاد میکردند؛ اعتقاد شیعه باید این باشد و تاریخ به این گویا است که ائمّهى ما در دوران زندگىِ ۲۵۰سالهشان، دائماً مشغول جهاد بودند و امام حسن در این خطّ طولىِ ۲۵۰ساله، یک نقش بسیار اساسى و برجستهاى دارد.
5- اگر صلح امام مجتبى نبود، واقعهى کربلا هم نبود، وقایعِ تاریخِ پُرافتخارِ دودمانِ هاشمى در طول حکومت بنىامیّه و بنىعبّاس نبود و امروز اسلام اگر بود، اسلام معاویه بود.
نتیجه:
1- امامان معصوم(علیهم السلام) حجت خدا بر مردم هستند و از این رو رفتار و گفتارشان حجت است. بر این اساس، صلح امام حسن(ع) عملی است که از سوی حجت خدا انجام شده و قطعا دلایل بسیار مستحکم و متقنی داشته، گرچه دیگران آن را ندانند؛ چنانکه آن حضرت بارها خود به آن اشاره کرده است.2- بر این اساس، یکی از علل مهم صلح امام حسن(ع) را میتوان «حفظ دین» بیان کرد، زیرا وضعیت جامعه اسلامی در شرایطی قرار داشت که ممکن بود جنگ با معاویه، اصل دین را از بین ببرد. مضافا اینکه اوضاع بیرونی جامعه اسلامی نشان میداد که روم شرقی آماده حمله نظامی به مسلمانان بود.
3- رعایت مصالح عمومی، خردمندانهترین استراتژی است که از سوی رهبران دلسوز و آزادی خواه، به ویژه رهبران الهی اتخاذ میشود، زیرا آنان هیچگاه مصالح عمومی را فدای مصالح فردی و گروهی نمیکنند. امام حسن(ع) نیز برای جلوگیری از خونریزی و رعایت مصالح مسلمانان، تن به صلح داد؛ چنانکه آن حضرت خود فرمودند:«من صلح را پذیرفتم تا از خونریزی جلوگیری کنم و جان خود، خانواده و اصحاب صمیمی خویش را حفظ کرده باشم.»
4- حفظ شیعیان گرچه از مصادیق مصالح عمومی است، ولی از آنجایی که شیعیان، حافظان و پاسداران دین و موالی(تحت سرپرستی) اهل بیت(علیهم السلام) بودند، حفظ آنان از اهمیت ویژهای برخوردار بود. شیعیان خاص امیرالمؤمنین(ع) اغلب در جمل، صفین و نهروان به شهادت رسیده و گروه اندکی از آنان باقی مانده بودند و اگر جنگی به وقوع میپیوست، با توجه به ضعف مردم عراق، قطعا امام حسن(ع) و شیعیان متحمل خسارات جبرانناپذیری میشدند.
زیرا معاویه در این صورت آنها را به شدت سرکوب میکرد. اما صلح آن امام میتوانست آنها را برای شرایطی نگه دارد که در آینده فراهم میآمد، به طوری که اگر بنا بود خون آنها ریخته شود بتواند بازده مفیدی داشته و جریانی مؤثر در تاریخ به وجود آورد.
5- تشکیل حکومت و دفاع از آن، به پشتوانه مردمی نیاز دارد. اگر حکومت را به کبوتری تشبیه کنیم که با دو بال به سوی مقصد پرواز میکند، آن دو بال، مردم و رهبر هستند. در متون اسلامی از رهبر به واژه «امام» و از مردم به واژه «امت» یاد شده است و این، پیوند عمیق آن دو را میرساند. حکومت بدون مردم، همانند کبوتری بال شکسته است که به هدف نهایی نمیرسد؛ از این رو در اسلام به مردم سالاری توجه خاصی شده است.
پی نوشت:
1.شرح نهجالبلاغه، ابنابیالحدید، ج 9 ، ص 532.شرح نهجالبلاغه، ابنابیالحدید، ج 16 ، ص 15
منبع:
مربوط به :بیانات در دیدار اقشار مختلف مردم در روز پانزدهم ماه مبارک رمضان - 1369/01/22https://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=43833
https://farsi.khamenei.ir/newspart-index?tid=2565
https://www.isna.ir/news/ilam-16365
https://article.tebyan.net/176059
https://www.faraketab.ir/blog