حال پیش از هر چیز باید برای نوجوان حقیقت و فلسفه نماز روشن شود. آن گاه که راه تقرب را با جان و دل دریافت، نماز را تنها تکیه گاه و پناهگاه واقعی خود دید و دریافت که این ریسمان قرب او را به عالم لاهوت می رساند و یاد و ذکر خدا مایه آرامش دل او خواهد شد و آنی از اقامه نماز و برپایی آن غافل نخواهد ماند.
باید نوجوانان و جوانان را از آسیب های نماز آگاه ساخت؛ آفاتی همچون اعتماد و تکیه کردن به صورت و ظاهر نماز و نداشتن اخلاص و حضور قلب که بدون آنها نمازگزار نمی تواند در قوس صعودی قرار گیرد و از خشوع وی به شدت خواهد کاست. اساسا بی حضور قلب، آدمی از همه چیز و توجه به خداوند و عملی که انجام می دهد، غافل خواهد ماند. از دیگر آفات نماز، سبک شمردن آن است. بی شک در مقام انجام اعمال و عبادت های الهی باید به جایگاه آن توجه کامل و عمیق داشته باشیم و با برپایی آن به آثار و برکات فراوانی دست یابیم.
اسلام در دستورهای عبادی خود که اصولاً بر «تعبّد» و «تسلیم» مبتنی است به عنصر دانش و بینش و بصیرت اهتمام میورزد. مسلمانی که وظیفه دارد در هر شبانه روز پنج بار، عبادت بزرگی همچون نماز را به جا آورد، باید رمز و راز آن را بداند. پرسشی که برای بسیاری از مردم و به ویژه جوانان و نوجوانان ما مطرح میشود این است که «چرا باید نماز بخوانیم؟»
یکی از شیوه های نهادینه کردن فرهنگ نماز، بیان حکایات آموزنده پیرامون نماز است که به دلیل داستان گونه بودن و رغبت بیشتر نوجوانان و جوانان به خواندن این قبیل مطالب، اثرگذاری زیادی خواهد داشت. بدین منظور در این نوشتار، حکایاتی آموزنده درباره جایگاه و اهمیت نماز و نیز فلسفه و اسرار نماز ارایه می گردد.
حکایاتی آموزنده درباره جایگاه نماز
نماز، رکن اصلی دین
«یکی از دستورهای اسلام، نماز است.» این آغازین جمله پیامبر بود. افراد طایفه ثقیف که از طائف برای بیعت با رسول خدا صلی الله علیه و آله به مدینه آمده بودند، با حیرت و شگفتی یکدیگر را نگریستند. «این چه دستوری است، هرگز در مقابل کسی سر خم نمی کنیم. این حرکت برای ما ننگ است.» این جمله ای بود که آنان در پاسخ پیامبر بر زبان آوردند.پیامبر مانند همه مردم مدینه می دانست که افراد این قبیله، انسان های بسیار مغروری هستند. رفتار جنگ طلبانه آنان سبب شده بود تا روحیه ای سخت و غیر انسانی پیدا کنند. پس بعید نبود که در برابر سخن پیامبر و شرایط مسلمانی قد علم کنند. پیامبر روزهای گذشته را به یاد می آورد. روزهایی را که به طائف و به بیانی طایفه ثقیف رفته بود تا آنان را به اسلام دعوت کند. سال های آغازین دعوت پیامبر بود. پیامبر به یاد می آورد که افراد همین قبیله با سنگ و چوب به او حمله کردند و با آزار و دشنام او را از شهر خود راندند، ولی پیامبر خدا هرگز این رخدادها را بازگو نکرد.
حالا این قوم در روزهایی که مدینه لبریز از مشتاقان پیوستن به دین اسلام بود، نزد پیامبر آمده بودند تا مسلمان شوند. با این اندیشه که تنها با بیان مسلمانی، در شمار مسلمانان قرار می گیرند.
پیامبر اسلام که از سخن آنان کمی رنجیده بود، فرمود: «دینی که رکوع و سجود (نماز) در آن نباشد، خیری در آن نیست».
افراد قبیله ثقیف که تا پیش از این هرگز نمی پنداشتند که دین جدید، آداب ویژه ای دارد، سر در گوش هم فرو برده بودند و سخن می گفتند. گروهی از آنان نیز به فکر فرو رفته بودند و درباره سخن پیامبر با خود می اندیشیدند.
آن گاه پیری از میان جمع برخاست و گفت: «ای پیامبر خدا! اکنون که اصلی ترین رکن دین اسلام را نماز معرفی می کنید، ما که برای اسلام آوردن به سوی تو آمده ایم، باید این دین را با اصولش بپذیریم. پس نماز خواهیم خواند، آن چنان که شما بگویی». آن گاه مسلمانان طایفه ثقیف با شادمانی مدینه را به سوی شهر خویش ترک کردند.(1)
نماز، ریشه درخت اسلام
امام باقر علیه السلام با ناراحتی به آن جماعت می نگریست. هنگام نماز بود و امام، خود را برای رفتن به مسجد آماده می کرد، ولی از آنچه در راه می دید، افسرده می شد. گروه هایی از مسلمانان بی توجه به صدای اذان که از مسجد شنیده می شد، به کار خود مشغول بودند. گویا صدای اذان را نمی شنیدند. امام باقر علیه السلام گاهی می ایستاد و به بعضی از این افراد نگاه می کرد و با خود می گفت: «گویا اینان هنوز از اهمیت نماز بی خبرند که این چنین در برابر فریاد حی علی الصلاة بی تفاوتند.»گاهی امام با عده ای از آنان سخن می گفت و اهمیت نماز را به آنان گوشزد می کرد. روزی از روزها، امام در راه رفتن به مسجد یکی از شاگردان خود را دید. آن مرد سخنان بسیاری از امام شنیده بود. او راوی و نویسنده سخنان امام بود. با دیدن امام بسیار شاد شد و خود را به امام باقر علیه السلام رساند، ولی او را افسرده و غمگین دید. خواست سبب افسردگی امام را بداند. امام باقر علیه السلام بدون اینکه برای شاگرد خود توضیحی بدهد، گفت: «می خواهم جمله ای بگویم تا آن را بنویسی و برای دیگران نقل کنی تا در تاریخ بماند و همگان از اهمیت آن باخبر شوند».
مرد منتظر بود تا امام سخنش را بگوید. او به دهان امام چشم دوخته بود. امام با خود می اندیشید که جمله ای درباره اهمیت نماز بگوید، ولی می خواست در کنار بیان اهمیت نماز، به زکات و جهاد نیز اشاره کند. برای همین از شاگرد خود پرسید: «آیا می خواهی ریشه و شاخه بلندترین قله اسلام را به تو معرفی کنم؟» شاگرد امام گفت: «می شنوم، بگویید ای فرزند رسول خدا!»
او همچنان درانتظار شنیدن سخنی از امام لحظه شماری می کرد. تا اینکه امام فرمود: «ریشه اش نماز است و شاخه اش زکات و قله مرتفع آن جهاد». شاگرد امام از شنیدن این جمله کوتاه و پرمعنا بسیار شادمان شد و این کلام را در دل خویش جای داد تا این سخن را به دیگران برساند.(2)
.jpg)
نماز، برترین عبادت ها
معاویة بن وهب با چشمان باز به امام صادق علیه السلام نگاه می کرد. گویا می خواست کلامی از سخنان امام را نشنیده نگذارد. او با تمام وجود به حرف های امام گوش می داد. معاویه یکی از بهترین شاگردان امام صادق علیه السلام بود که همیشه برای علم آموزی تلاش بسیاری می کرد. امام صادق که می دانست او به دانش علاقه بسیاری دارد، به او بیشتر از دیگران توجه داشت و هر روز پس از درس، در انتظار شنیدن پرسش های معاویة بن وهب بود.آن روز، شمار بسیاری از شاگردان، در مجلس درس امام حاضر بودند. امام نیز درباره خداشناسی سخن می گفت. معاویة بن وهب نیز در گوشه ای از مجلس نشسته بود و به سخنان امام گوش می داد. هر بار که امام در سخنانش کلمه نماز را بر زبان می آورد، معاویة بن وهب سرش را بالا می برد و مانند کسی که از چیزی شگفت زده شده باشد، به امام خیره می شد. شاید می خواست پاسخ پرسشی را که در سر می پروراند، از لابه لای کلام امام بیابد. پس از آنکه سخنان امام به پایان رسید، همهمه ای در گرفت. ابن وهب موقعیت را مناسب دیده از جا برخاست و به امام خیره شد: «ای فرزند رسول خدا! پرسشی دارم».
جمعیت آرام او را می نگریستند. امام که معاویه را می شناخت با لبخندی بر لب به او اجازه داد تا پرسش خود را بیان کند. وی گفت: «ای فرزند رسول خدا! برترین و بالاترین چیزی که بندگان با آن به پیشگاه پروردگارشان نزدیک و نزد خدا محبوب می شوند، چیست؟»
امام صادق علیه السلام از شنیدن این پرسش شادمان شد و پاسخ داد: «پس از شناسایی خدا، چیزی برتر و والاتر از نماز سراغ ندارم و چیزی بالاتر از آن نخواهد بود». معاویه بن وهب با شنیدن کلمه نماز از دهان امام، بی آنکه خود خواسته باشد، لبخندی بر لبانش جاری شد. او که از اهمیت نماز آگاه شده بود، امام را که از مسجد خارج شد، می نگریست و بر او درود می فرستاد.(3)
نماز، وصیت پیامبران
هر بار پس از به پایان رسیدن نمازش به فکر فرو می رفت. شاید هنوز از جایگاه نماز آگاه نبود. زید وقتی می دید امام جعفر صادق علیه السلام با حالتی روحانی نماز می خواند، پرسش های زیادی برایش مطرح می شد. دوست داشت بداند چرا امام به نماز خود بیش از هر کار دیگری اهمیت می دهد. همه اهالی مدینه می دانستند که زید از نزدیکان امام است. این برای زید یک امتیاز به شمار می آمد. زید می توانست پاسخ همه پرسش هایش را از امام بشنود.حالا هم تصمیم گرفته بود نزد امام صادق علیه السلام برود و یک پرسش مطرح کند. از خانه بیرون آمد و به سوی خانه امام حرکت کرد. رفته رفته به خانه امام نزدیک می شد. وقتی به چند قدمی خانه رسید، ناگهان در باز شد و امام که قصد خروج از خانه را داشت، زید را دید که به سوی او می آید.
زید در جای خود ایستاد و سلام کرد. امام پاسخ داد و گفت: چه شده که شتابان به این سو می آیی؟ زید گفت: «ای فرزند رسول خدا پرسشی دارم». امام گفت: «می شنوم».
زید نزدیک تر رفت و گفت: «می خواهم بدانم محبوب ترین کارها در پیشگاه خدا چیست؟» امام دست بر شانه های زید گذاشت و گفت: «محبوب ترین کارها در پیشگاه خداوند، نماز است؛ چون نماز، آخرین وصیت پیامبران است».(4)
اکنون زید دانست که چرا امام در هنگام نماز، خود را از دنیا جدا می سازد و دانست که در نماز رازی نهفته است که تنها کسانی که با دل خویش کلمات نماز را بیان می کنند آن را درمی یابند. از آن پس، زید کوشید تا با زبان دل نماز بخواند.
نماز، کلید بهشت
در گوشه ای از اتاق نشسته و سر در گریبان اندیشه فرو برده بود. باید چه می گفت؟ باید چه می خواست. برخاست و در همین اندیشه، قدم زنان به سوی در اتاق حرکت کرد. می خواست در را بگشاید و به سوی پیامبر برود و خواسته هایی را که در دل داشت، با او در میان بگذارد. اگر پیامبر از خدا می خواست تا رزق و روزی او را افزایش دهد، می توانست خواسته های فرزندان خود را برآورده کند.ربیعة بن کعب یکی از یاران نزدیک پیامبر بود. سال های سال دوران زندگی خود را با پیامبر صلی الله علیه و آله گذرانده بود. مشرکان به سبب همین همراهی ها، بارها و بارها او را شکنجه کرده بودند. او در بیشتر جنگ ها یار و یاور پیامبر بود، ولی هرگز کسی ندیده بود که او از پیامبر درخواستی داشته باشد. حال پیامبر به ربیعه گفته بود تا از او چیزی بخواهد. پیامبر به او گفته بود: «ای ربیعه! هفت سال با من بودی و از من چیزی نخواستی، آیا از من چیزی نمی خواهی؟»
ربیعه به یاد می آورد که در آن لحظه خجالت زده و شرمگین سر به زیر افکنده بود. چه می توانست بگوید. باید چه پاسخی به پیامبر می داد؟
«یا رسول الله! به من فرصت بده تا در این باره بیشتر فکر کنم».
حالا ربیعه قدم به خارج از خانه گذاشته بود تا خواسته اش را به پیامبر بگوید. ناگهان لحظه ای ایستاد. آیا این کار درستی بود؟ آیا او نمی تواند چیزهای بهتری از پیامبر بخواهد. با خود اندیشید که چرا باید خواسته های مالی اش را مطرح کند. او می توانست از پیامبر بخواهد که برای سلامتی او دعا کند تا هرگز به بیماری دچار نشود. پس به سوی خانه بازگشت تا بیشتر بیندیشد. خواستن چیزی از پیامبر خدا بسیار دشوار بود. باید خوب فکر می کرد. در خانه را که گشود، ناگهان صدای قرآن به گوشش رسید.
همسایه اش که پیرمردی بود، در حال خواندن قرآن بود. همان جا زیر سایه نخل حیاط خانه اش نشست و به فکر فرو رفت. شاید می خواست خودش را سرزنش کند. چرا او آرزوهایی را در دل داشت که تنها زندگی این دنیا را در نظر می گرفت. از اندیشه ای که در ذهنش می گذشت، اشک از چشمانش جاری شد. به زمین نگاه کرد که روزی در آن خواهد خفت و به آسمان که روزی روح او به آنجا پرواز خواهد کرد.
مصمم به راه افتاد و نزد پیامبر رفت. در راه با خود فکر می کرد که بهترین تصمیم را گرفته است. پیامبر را که دید، سلام کرد و نزد او نشست. پیامبر دستی بر دوش او زد و گفت: «ای ربیعه! خواسته ات را بگو». ربیعه گفت: «ای رسول خدا! من هیچ خواسته مادی ای ندارم. فقط از خدا بخواه تا مرا با تو به بهشت ببرد». پیامبر فرمود: «چه کسی این خواسته را به تو یاد داده است؟» ربیعه گفت: «کسی به من چیزی نگفت، ولی با خود فکر کردم اگر مال بخواهم، ماندنی نیست، نابود می شود و اگر عمر طولانی و فرزند نیز درخواست کنم، سرانجام آن مرگ است».
پیامبر چند لحظه سکوت کرد و او را تحسین کرد و آن گاه فرمود: «من از خدا می خواهم که تو را با من به بهشت ببرد، ولی توهم، با نماز و سجده های زیاد خود، مرا کمک کن».
ربیعه از اینکه پیامبر تصمیمش را پذیرفته است، خشنود شد و قول داد که با نماز و سجده های طولانی، پیامبر را یاری کند تا او به خواسته اش؛ یعنی بهشت دست یابد.(5)
جنگ برای نماز
صدای چکاچک شمشیرها از هر گوشه شنیده می شد. سواران یکی پس از دیگری بر زمین می افتادند و خاک میدان پیکار رنگ خون می گرفت. در این سو، سپاه معاویه، به جنگ با سپاه مسلمانان که برای دفاع از جانشین رسول خدا، علی علیه السلام، می جنگیدند، آمده بودند. یکی از افراد سپاه معاویه که در جلو سپاه حرکت می کرد، علمی که پیراهنی خونین بر بالای آن نصب شده بود، در دست داشت و فریاد می زد: «این پیراهن عثمان است.» همه می دانستند که معاویه، علی علیه السلام را عامل مرگ عثمان می داند و حالا می خواهد انتقام خود را بگیرد.در مقابل، امام علی علیه السلام و یارانش از اندیشه های پلید معاویه آگاه بودند. مالک اشتر و عمار یاسر که از یاران باوفای حضرت علی علیه السلام بودند و در پاسداری از ولایت امام جانانه می جنگیدند، خوب می دانستند که معاویه به قدرت خود می اندیشد و می خواهد خلافت را در دست بگیرد و حالا مرگ عثمان را بهانه ای برای رسیدن به هدف خود قرار داده است. برای همین، آن چنان دلیرانه جنگیدند که دشمنان با هر حمله آنان به هراس می افتادند و بسیاری از افراد دشمن به تیغ برنده این دلاوران بر خاک افتادند.
در چهره افراد دشمن ترس و ناامیدی به راحتی دیده می شد. معاویه می دانست که یارانش برای او نمی جنگند و اگر حالا به او پیوسته اند، برای به دست آوردن غنیمت است.
معاویه می دانست در سپاه علی مردانی هستند که حاضرند جانشان را فدای امامشان کنند و همین سبب وحشت او بود. غبار، صحنه پیکار را پوشانده بود. جنگ هر لحظه نفس گیرتر می شد. در این میان، هرکس به حفظ جان خود و ضربه زدن به دشمن مقابل می اندیشید. حضرت علی علیه السلام در این میان جانانه می جنگید. با هر حمله علی علیه السلام، دشمنان به خود می لرزیدند و فرار را بر قرار ترجیح می دادند.
در میان شمشیر زدن، گاهی حضرت به آسمان نگاه می کرد. چند تن از یاران امام که این صحنه را می دیدند، سر در گوش هم کرده بودند و درباره دلیل این کار امام از هم می پرسیدند. در آن هنگام که هیچ کس جز به جنگ و پیکار نمی اندیشید، امام علی علیه السلام به کجا می نگرد؟ امام این کار را چندین بار تکرار کرد تا اینکه ابن عباس، پسر عموی امام علی علیه السلام و از فرماندهان جنگ که بیش از همه از این کار امام شگفت زده شده بود، به سرعت به سوی امام حرکت کرد و خود را به امام رساند.
«یا علی! این چه کاری است که انجام می دهید؛ لحظه ای شمشیر می زنید و لحظه ای به آسمان چشم می دوزید. در جست و جوی چه چیزی هستید؟ آیا در این لحظات حساس، چیزی مهم تر از جنگ وجود دارد که ما را به خود مشغول بدارد؟»
امام علی علیه السلام آرام شمشیر خود را به زیر آورد و در چشمان ابن عباس خیره ماند. سپس آرام به ابن عباس گفت: «مواظب باش، هر وقت ظهر شد نماز بخوانیم».
ابن عباس با شگفتی خود را دوباره به امام که حالا به تاخت به سوی میدان حرکت کرده بود رساند و گفت: «یا علی! اکنون که وقت نماز نیست. حالا باید بجنگیم». امام علی علیه السلام این بار محکم، با صدایی که ایمان واقعی در آن موج می زد، به ابن عباس پاسخ داد: «ای ابن عباس! جنگ برای چه؟ ما برای برپایی نماز می جنگیم.» سپس به سرعت به سوی میدان حرکت کرد. ابن عباس به خود آمد، سپس اسب را به سوی میدان دواند تا خبر برپایی نماز را به همگان برساند.(6)
حکایاتی آموزنده درباره اهمیت نماز
نماز، هدیه الهی
حالا دیگر نماز تمام شده بود و مسلمانان، یکی پس از دیگری مسجد را ترک می کردند. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله تنها در مسجد نشسته بود و عبادت می کرد. ناگهان پیامبر خدا، در حالت نزول وحی قرار گرفت و دریافت که از سوی خداوند پیامی خواهد رسید. در همین هنگام، جبرئیل را دید که با هفتاد هزار فرشته مقرب بر او فرود می آیند. حضرت دریافت که پیامی شادی بخش از سوی خداوند برای او رسیده است. جبرئیل همچون همیشه بر پیامبر سلام کرد و فرشتگان دیگر نیز درود فرستادند. پیامبر پاسخ گفت و منتظر ماند تا جبرئیل پیام خود را به گوشش برساند.جبرئیل گفت: ای محمد! خدایت سلام می رساند و هدیه ای برایت فرستاده که برای هیچ پیامبری پیش از تو نفرستاده است. پیامبر شادمان شد و از این توجه پروردگار بر خود بالید. با همان حالت شادمانی به جبرئیل رو کرد و گفت: آن هدیه چیست؟ . جبرئیل گفت: ای پیامبر! آن هدیه ثواب خواندن نمازهای پنجگانه است. وقتی پیامبر خواست از چگونگی این ثواب ها آگاه شود، جبرئیل ادامه داد:
ای محمد! هرگاه نماز جماعت با دو نفر برگزار شود، خداوند بزرگ برای هر رکعت آن، ثواب صد و پنجاه رکعت نماز فرادا را می دهد و اگر با سه نفر خوانده شود، ثواب هر رکعت آن ششصد رکعت خواهد بود، ولی اگر تعداد نمازگزاران از ده نفر بیشتر باشد، اگر دریاها مرکب و درختان قلم شوند، جن و انس و فرشتگان نمی توانند ثواب یک رکعت آن را بنویسند.
و این چه پیام شادی بخشی برای مسلمانان بود. پیامبر این خبر را به گوش مسلمانان رساند. مسلمانان پس از اینکه از ثواب نماز جماعت آگاه شدند، با شور و شوق بیشتری در نماز جماعت شرکت می کردند.(7)
نماز، نور الهی
از پیامبران الهی بود. از سوی خداوند به او خطاب شد که: «من در میان بندگانم کسانی را دارم که مرا دوست دارند و من هم آنان را دوست دارم. آنان مشتاق من هستند و من نیز مشتاق آنان. مرا همواره یاد می کنند، من نیز به یاد آنان هستم. در تمام کارها به من نظر می کنند، من هم توجهم به آنهاست».پیامبرخدا گفت: «ای معبود من! کسانی که مورد توجه تو هستند چه نشانه هایی دارند؟» خداوند فرمود: «آنان کسانی هستند که در انتظار غروب آفتاب و فرا رسیدن شب هستند تا هنگامی که تاریکی شب همه جا گسترده شود، با من به راز و نیاز بایستند. صورت هایشان را از روی فروتنی بر روی خاک می گذارند و به مناجات می پردازند و به پاس نعمت هایی که به آنان داده ام، خالصانه مرا سپاس می گویند. با ضجه و ناله تا وقت سحر به رکوع و سجود می روند. آنان به سبب عشقی که به من دارند، خود را به رنج و سختی می اندازند. در آغاز، من نور خود به دل هاشان می تابانم تا با آن مرا بشناسند».
پیامبر از این سخن خدا دریافت که نماز، عشق به خداست و در پرتو آن برای نمازگزار نوری به دست می آید که هرگز گمراه نمی شود.(8)
نماز، امانت الهی
هر بار که به نماز می ایستاد، دیگر نمی توانستی بگویی او حالا در این دنیاست. بارها و بارها حسن علیه السلام و حسین علیه السلام دیده بودند که پدر هنگام نماز، رنگ چهره اش دگرگون می شود. کسانی که در مسجد با او نماز می خواندند، گاهی با دیدن این حالت ها می ترسیدند، ولی هنگامی که در این حالت صدای او را می شنیدند که می گفت: «من از روی اخلاص، پاکدلانه روی خود را به سوی کسی گردانیدم که آسمان ها و زمین را پدید آورده است...» (انعام: 79) آرام می شدند. آنان نمی دانستند که چرا این گونه است؛ یعنی نمی توانستند باور کنند که کسی در حال نمازخواندن تا این حد دگرگون شود.یکی از آنان برای دیگران از واقعه ای سخن می گفت که چندی پیش شاهد آن بوده است. او می گفت که در مسجد، علی را در حال نماز خواندن دیده است که پس از چند لحظه در میان نماز از هوش رفته است. همه کسانی که گرد هم آمده بودند و درباره این موضوع حرف می زدند، از شنیدن این واقعه شگفت زده شدند.
همه آنان از حالت هایی حرف می زدند که هنگام نماز به سراغ علی علیه السلام می آمد و آنان شاهدش بوده اند. حالت هایی که برایشان شگفت انگیز بود. چند تن از آنان پیشنهاد کردند تا برای دانستن موضوع و مشخص شدن راز این حالت ها، نزد علی علیه السلام بروند. همه این پیشنهاد را پسندیدند. قرار شد تا فردای همان روز، وقتی علی علیه السلامبرای نماز به مسجد می آید همه با هم نزد او بروند تا آنان را از این راز، آگاه کند.
فردای همان روز شمار زیادی گرد علی علیه السلام حلقه زدند. نماز تمام شده بود و حالا همه می خواستند تا پرسش خود را با مولا علی علیه السلام مطرح کنند. بالاخره یکی از آنان پرسش را این گونه مطرح کرد:
ای امیرالمؤمنین! می بینیم که هنگام نماز، دگرگون می شوی و رنگ چهره ات زرد می شود، این چه حالتی است که در شما دیده می شود؟
امام لحظه ای درنگ کرد و همه مردم را از نظر گذراند. سپس نگاهی به آسمان کرد و گفت: «آن، هنگام امانت خداوند است، امانتی که بر آسمان و زمین عرضه شد و آنها نپذیرفتند و در وحشت فرو رفتند، ولی انسان آن را پذیرفت. حال معلوم نیست که این امانت را خوب ادا خواهد کرد یا خیر».(9)
همه گروه گرد آمده، در فکر فرو رفتند. امام علی علیه السلام، از امانتی سخن گفته بود که بر دوش بشر سنگینی می کرد. حال اینکه هیچ کدام از آنان تاکنون به این امانت، یعنی عبادت خالص الهی فکر نکرده بودند.
نماز، معراج مؤمن
حالا او با چشمان خود می توانست بهشت و دوزخ را ببیند و بهشتیان و دوزخیان را بشناسد. او به فرمان خدا به عرش آمده بود تا حقایق را از نزدیک ببیند. آخرین فرستاده خدا، سوار بر اسب سفید و نورانی براق به معراج آمده بود و آن همه نور و زیبایی را با شگفتی می دید. او دیده بود که پیش از آنکه به بالاترین درجه قرب الهی برسد، جبرئیل هم نتوانسته بود او را همراهی کند. جبرئیل به پیامبر خدا گفته بود: «از این پس شما را تنها می گذارم؛ زیرا اگر از اینجا قدمی بالاتر بگذارم، پرهایم خواهد سوخت. مرا توان همراهی شما نیست.»محمد صلی الله علیه و آله دیده بود که در راه عروج به آسمان، فرشتگان چگونه به استقبالش آمدند و راه را برای عروجش گشودند و حالا که پس از پشت سر گذاشتن آن همه شگفتی، به بالاترین جایگاه آسمان رسیده بود، می دانست به چه مکان والا و مقدسی گام نهاده است. جایی که مقرب ترین فرشته خداوند؛ یعنی جبرئیل هم نمی توانست به آنجا بیاید. از این بزرگی و عظمت، اشک در چشم هایش حلقه بسته بود.
پیامبر خدا، محمد صلی الله علیه و آله هرگز نمی خواست این حالت را از دست بدهد. او با خود فکر می کرد، چه می شد که همواره در جوار لطف خدا می ماند و از این همه عظمت، لذت می برد. چه لذتی بالاتر از نزدیکی همیشگی و بی واسطه با پروردگار. پس محمد صلی الله علیه و آله با شفقتی وصف ناپذیر از پروردگار پرسید: «پروردگارا! در این شب فرخنده، بسیار شادمان شدم، ولی به من راهی را نشان بده که همواره چنین باشد و این شادی پایدار بماند و به آن لذت همیشگی دست پیدا کنم».
دعای پیامبر صلی الله علیه و آله همان لحظه اجابت شد. خداوند، پیامبرش را به سخن گفتن و راز و نیاز با خدا دعوت کرد و فرمود: «ای محمد! نماز، سخن با خداست و نمازگزار با خدا سخن می گوید و راز و نیاز می کند»!(10)
.jpg)
نماز، عشق به خدا
سه روز از آن واقعه می گذشت؛ واقعه ای که دیگر تاب و توان از او ربوده بود. از سه روز پیش تا حالا لاغر و نحیف تر می شد. حالا دیگر بیمار شده بود و کمتر حرف می زد. هرگز جرأت نداشت سبب بیماری اش را بر زبان آورد. چه می توانست بگوید. شاید اگر حرف دلش را می گفت، مادرش به او می خندید و حرفش را جدی نمی گرفت. شاید هم او را نصیحت می کرد که از این فکر صرف نظر کند.روزها با همین دلهره و سرگردانی سپری می شد. مادرش هر چه اصرار می کرد تا دلیل این بیماری را بداند راه به جایی نمی برد. احمد، روزها به گوشه ای خیره می شد و هیچ نمی گفت. شاید روزی را به یاد می آورد که آن زن برای سرکشی از مسجدی به کنار حرم امام رضا علیه السلام آمده بود.
او بارها و بارها آمده بود تا از پیشرفت کار معماران، با خبر شود. احمد می دانست که هزینه ساخت این مسجد را همین زن می پردازد. احمد، کارگری بود که برای آن زن کار می کرد. زنی با روبندی بر چهره و نگاهی عمیق. احمد به یاد می آورد روزی را که بادِ وزان، گوشه روبند گوهرشاد را به کناری زده بود و احمد با دیدن چهره او همان لحظه دل از دست داد و یک دل نه صد دل ... .
اینجا بود که احمد چشمانش را بر هم می گذاشت و با به یادآوردن این صحنه، اشک از دیدگانش جاری می شد. او باید چگونه پیام عشق خود را به گوهرشاد برساند؟ او همسر شاه بود و احمد می دانست که هرگز نمی تواند به وصالش برسد، ولی چه باید می کرد با این دل آشفته و عاشق. روزهای سخت دلدادگی همچنان ادامه داشت تا اینکه روزی احمد تصمیم گرفت تا داستان عشق خود را با مادرش بگوید. مادری که تا به حال بارها و بارها با دیدن وضع فرزندش گریه کرده بود و حالا معلوم نبود با شنیدن احوال عاشقی فرزند چه خواهد کرد؟
احمد دستان مادرش را بوسید و گفت: مادر نمی دانم از کجا بگویم و چگونه؟ ولی دردی در دلم لانه کرده که مرا اسیر خود ساخته است. چه بگویم که به لحظه ای عاشق رویی شده ام و دلباخته کویی. گویا باد صبا بود که چهره گوهرنشان گوهرشاد را بر من نمایان ساخت و مرا ویرانه خود کرد. حالا محرمی جز تو نیافتم. می دانم که در دلت مرا سرزنش می کنی، ولی چه چاره از عشق.
مادر دستان پسرش را آرام آرام نوازش می کرد و خیره در چشمان او لبخند تلخی بر لب داشت. او می دانست که گوهرشاد، همسر «شاهرخ میرزا»، شاهنشاه ایران است. او می دانست که عشق فرزند به خوابی کودکانه می ماند و او اسیر وهم شده است، ولی چه باید می گفت به فرزند. احمد سر به زیر افکنده بود و در انتظار کلامی از سوی مادر. مادر سر احمد را بالا آورد و بوسه ای بر پیشانی او داد و او را آرام کرد، ولی سخنی در این باره بر زبان نیاورد.
احمد می دانست که حالا مادر دیگر شب و روز ندارد و آشفتگی این چنین فرزند، او را آشفته تر خواهد کرد. کاش نگفته بود. کاش همچنان راز دلدادگی اش را پنهان نگه می داشت. این فکرهایی بود که در ذهن احمد صف می بستند.
صبح روز بعد مادر احمد، شتابان از خانه خارج شد و به سوی خانه گوهرشاد گام برداشت. او تصمیم گرفته بود تا داستان را با گوهرشادخاتون بگوید تا شاید او بتواند کمکی کند.
خود را که در مقابل گوهرشاد دید، زبانش لحظه ای از سخن گفتن بازماند، ولی آرام آرام از فرزندش و عشق او به گوهرشاد سخن گفت. رنگ از رخسار گوهرشاد پرید، ولی خودش را کنترل کرد و به فکر فرو رفت. چه باید بگوید به جوانی عاشق که با دیدن او دل از دست داده است؟
ناگهان به یاد حکایت های بسیار افتاد که در کتاب های عرفای گذشته خوانده بود. سرش را بلند کرد، دست مادر احمد را در دستانش گرفت و گفت: «می پذیرم. من خواستگاری او را می پذیرم، ولی به شرطی. به پسرت بگو اگر چهل شبانه روز تمام در محراب مسجد به نماز و عبادت بپردازد و ثواب آن را مهریه من قرار دهد، با او ازدواج می کنم. اگر این شرط را کامل انجام دهد، آن گاه من هم از شوهرم «شاهرخ میرزا» طلاق می گیرم و با پسرت، ازدواج می کنم».
مادر احمد شگفت زده و حیران، ولی شادمانه به خانه بازگشت. احمد نمی دانست که مادرش نزد گوهرشاد رفته تا واقعه را بگوید. برای همین وقتی مادر را شادمان دید، بسیار شگفت زده شد. مادر بر بالین احمد رسیده او را بلند کرد و گفت: خبری خوش برایت دارم که با شنیدنش از خون دلت، بوی مشک و عنبر برخواهد خاست.
احمد با حیرت گفت: می شنوم و مادر با اشتیاق تمام حرف های گوهرشاد را به گوش فرزند زمزمه کرد. احمد ناباورانه از بستر برخاست و به سمت دریچه رفت و قرآن به یادگار مانده از پدرش را بوسید و در آغوش گرفت و گفت: «چهل روز که سهل است، اگر یک سال هم گفته بود، می پذیرفتم».
از فردای همان روز جوان به محراب عبادت رفت، بی آنکه بداند گوهرشاد، چه در سر دارد. چهل شبانه روز با اخلاص و حضور قلب، به عبادت نشست. مادرش که هر روز برای او غذا می آورد، لحظه به لحظه نحیف تر شدن فرزند را به چشم می دید. او ساعت ها نماز می خواند، اشک می ریخت.
بی خوابی های پی درپی تاب و توان احمد را ربوده بود. حالا بعد از گذشت سی شبانه روز، دیگر فراموش کرده بود که برای چه به مسجد آمده بود. آن چنان غرق در عبادت بود که کسی گمان نمی کرد حتی لحظه ای در اندیشه وصال گوهرشاد باشد. تمام ساعت های روز و شب را به نماز می گذراند و آن چنان از نماز خواندن لذت می برد که گویا زیباترین لحظات عمرش را سپری می کرد. چهل روز، این چنین گذشت. آخرین روز عبادت بود و گوهرشاد کسی را فرستاد تا از حال و روز جوان جویا شود. فرستاده گوهرشاد نزد احمد آمد و گفت: «من از سوی گوهرشاد آمده ام تا ببینم به عهدت وفا کرده ای یا نه. اگر به عهد خود وفادار بوده باشی، او نیز بر پیمان خویش پابرجاست».
احمد حالا دیگر حتی لحظه ای نمی خواست به غیر از محبوب خود به چیز دیگری بیاندیشد. همان محبوبی که در نمازها، لذت سخن گفتن با او را چشیده بود. بدون اینکه به پیغام ارسالی توجهی کند گفت: «برو به آن خانم بگو برای رسیدن به وصال او من هرگز حاضر نیستم از معشوق و محبوب حقیقی خود دست بردارم و به عشق کاذب قانع شوم و تن در دهم».
گوهرشاد، موفق شده بود تا احمد را به سوی عشق حقیقی رهنما باشد تا او با چشیدن لذت عشق حقیقی، از لذت مادی و دنیوی چشم بپوشد.(11)
.jpg)
نماز، نور چشم مؤمن
صدای گام هایش بلندتر شده بود. تکرار گام هایش فضای سالن اسارتگاه را پر می کرد. از شدت گام ها پیدا بود که صاحب آن صدا، مردی است با چهره ای عبوس، ابرویی درهم کشیده که شاید مسئله ای او را ناراحت کرده است. برای چند لحظه صدا قطع شد. مرد از روزنه کوچکی درون زندان را نگاه کرد. بعد با عصبانیت، دریچه کوچک را به هم کوبید و آب دهانش را بر زمین انداخت و به زبان عربی چیزی گفت، ولی کاری از دست او ساخته نبود. او نگهبان بود و باید دو ساعت تمام سروته این سالن را قدم می زد. ناگهان از درون سلول های اسیران ایرانی صدایی به گوش رسید. صدای گریه تعدادی از اسیران بود. گوش هایت را که کمی تیز می کردی ناله های «العفو، العفو» عده ای هم شنیده می شد. در همین حال، نگهبان به سرعت برگشت و با پوتین محکم به در زندان کوبید و به عربی گویا فریاد می زد: «خاموش، خاموش، ساکت باشید».چندبار درخواست کرده بود که زمان پستش را عوض کنند، ولی کسی به حرفش گوش نمی داد. او هر شب همین موقع باید دو ساعت نگهبانی می داد. دستش را به میله های زندان گرفت و در حالی که بند اسلحه اش را به دوش انداخته بود، با خود فکر می کرد که این اسیران ایرانی از نماز چه دیده اند که هر شب صدای ناله و فریادشان بلند است؟
او می دانست که آنان نمازهای واجبشان را نمی خوانند. یک بار از یکی از کسانی که در بهداری اسارتگاه کار می کرد، پرسیده و او جوابش داده بود که این نماز شب است. او شنیده بود که بچه های رزمنده، به نماز شب عشق می ورزند، ولی نمی دانست چرا و از این سخت آشفته بود. چندین بار می خواست جلو نماز خواندن ایرانیان را بگیرد. چند بار هم بچه ها را به شکنجه تهدید کرده بود، ولی هیچ کس به حرف های او توجهی نداشت. اگر گاهی آب هم در اختیارشان قرار نمی دادند، بچه ها با خاک همان زندان تیمم می کردند.
به میله ها تکیه داد و همان جا نشست. با خود گفت: چه می شد اگر ابوحامد پستش را با من عوض می کرد. ابوحامد هم مثل او نگهبان همین بند بود که پیش از او پستش به پایان رسیده بود. سرش را که چرخاند، دید نماز اسیران تمام شده است، بلند شد، خودش را مرتب کرد و با پا، محکم به در زندان کوبید. با صدای بلند با جمله های دست و پا شکسته فارسی فریاد زد: «مگر شما خواب ندارید، صبح بیدار، شب بیدار، نماز، نماز، نماز، چی می خواهید از این نماز. همیشه شما می خوانید».
شاید او با این پرسش ها داشت عقده های واخورده خود را آرام می کرد تا شاید مرهمی بر زخم هایش باشد. در همین احوال، یکی از اسیران ایرانی به سویش آمد، در حالی که جانمازش را هنوز در دست داشت به او نزدیک شد و به او گفت: برادر، چرا عصبانی هستی؟ نگهبان گفت: حق دارم، دیگر اعصاب منو خورد کردید. اسیر ایرانی گفت: تو هیچ می دونی ما برای چی اینجا هستیم.
نگهبان پوزخندی زد. فکر کرد که اسیر ایرانی دارد او را مسخره می کند. اسیر ایرانی گفت: ما به خاطر همین نماز اینجا هستیم. نماز همه چیز ماست. نماز نور چشم ماست. مگر مؤمن از نماز خواندن خسته می شه؟ اگه شما هم واقعاً مسلمان باشید، از نماز خواندن ما تعجب نمی کنید.
اسیر ایرانی این را گفت و از او دور شد. نگهبان آرام از جایش بلند شد و در حالی که هنوز با شگفتی بچه ها را دید می زد، قدم زنان از آنجا دور شد. حالا قدم های او آهسته شده بود. اگر صدای قدم هایش را می شنیدی، اثری از عصبانیت در آن دیده نمی شد.(12)
حکایاتی آموزنده درباره فلسفه نماز
ذکر خدا
همه اهل مدینه او را می شناختند و می دانستند او برای دانستن پاسخ پرسش هایش هر کاری انجام می دهد. جوانی بود بلندقامت که همیشه وسایل نوشتن را به همراه خود داشت تا هر مطلبی که توجهش را جلب می کرد، یادداشت کند. هشام، می دانست که پاسخ همه پرسش های خود را باید نزد امام جعفر صادق علیه السلام بیابد. برای همین، هر گاه فرصتی دست می داد نزد امام می رفت و مدت ها درباره مسائل گوناگون با ایشان سخن می گفت.نزدیک غروب بود و هشام پس از سلام نماز، لحظه ای چشمان درشتش را بر هم نهاد. گویا به چیزی می اندیشید. مدت ها بود پرسشی ذهن او را مشغول کرده بود. او می خواست علت هر کاری را که انجام می دهد بداند. مدتی در همان حالت با خود کلنجار رفت و بعد نفسی کشید و آرام زیر لب گفت: فردا. فردا حتماً از او خواهم پرسید. پس، از آنجا برخاست؛ در حالی که به تصمیمی که گرفته بود، می اندیشید.
فردای آن روز، هشام بن حکم راهی مسجد شد. در راه چندین بار پرسشی را که می خواست نزد امام صادق علیه السلام مطرح کند در ذهن مرور کرد. گاهی نیز با خود می گفت: آیا درست است که من این پرسش را نزد امام مطرح کنم، ولی لحظه ای بعد خودش را قانع کرد که به راهش ادامه دهد و امام را ببیند.
مسجد پر بود از جمعیت. همه برای نماز مغرب آماده می شدند. هشام نیز به نمازگزاران پیوست. پس از پایان نماز، گوشه ای نشست تا مسجد خلوت شود. می دانست که امام صادق علیه السلام، پس از همه مسجد را ترک می کند. پس منتظر ماند. جمعیت پراکنده می شدند و هشام با کمی اضطراب پرسش را در ذهن خود مرور کرد.
حالا دیگر هیچ کس در مسجد نمانده بود. هشام از جا برخاست و آرام آرام به سوی امام حرکت کرد. امام مشغول دعا خواندن بود، هشام در کنار امام نشست. امام با دیدن هشام لبخندی زد و دانست پرسشی دارد. امام فرمود: گویا پرسشی داری هشام، می شنوم. هشام با کمی تردید گفت: ای فرزند رسول خدا! مدتی است پرسشی ذهن مرا مشغول کرده است و این نه به معنای ضعف ایمان من که به سبب محکم کردن ایمان است. امام فرمود: بگو هشام، آنچه را در دل داری، بگو.
هشام خود را به امام نزدیک تر کرد و حالا کمی راحت تر می توانست حرف بزند: ای فرزند رسول خدا! چرا خداوند نماز را واجب کرد. در حالی که نماز وقت می گیرد و مردم را از کارهای شخصی باز می دارد و این، تنها زحمتی برای نمازگزاران است؟
امام می دانست که هشام به نماز تنها به عنوان دستوری الهی نگاه می کند و از آثار روحی آن غافل است. پس بدون اینکه او را سرزنش کند، دستی بر شانه او نهاد و گفت: هشام، نماز یک تکلیف است. انسان را آگاه می کند و به یاد خدا می اندازد.
حال اگر مردم بدون تکلیف رها می شدند و فقط از سوی خدا، پیامبری می آمد و خبرهایی را می آورد و می رفت، مردم دچار سرنوشت گذشتگان خود می شدند؛ زیرا در میان امت های گذشته، پیامبرانی بودند که کتاب نیز به همراه داشتند و حتی پیروان آنان، به سبب آیین خود، جنگ و جهاد کردند، ولی به دلیل اینکه بی تکلیف بودند، توجه مردم به مرور زمان کم شد و آیین آنان از یاد رفت و نابود شد. خداوند اراده کرد که امت اسلام دچار چنان سرنوشتی نشود. به همین سبب، دستور داد تا در پنج نوبت نام پیامبر برده شود و یاد خداوند برپا گردد، تا نام و آیین پیامبر از میان نرود.(13)
هشام از این پاسخ امام، دریافت که یاد خداوند می تواند یکی از علت های وجوب نماز باشد و این یاد خداست که می تواند نکته های دیگری را به ارمغان بیاورد. از جمله اینکه نماز آدمی را از فحشا و منکرات دور نگه می دارد. هشام با زیرکی و ذکاوتی که داشت، به همین پاسخ امام بسنده کرد و دیگر چیزی نپرسید. آن گاه با شادمانی دست امام را بوسید و خداحافظی کرد.
.jpg)
سپاس از خدا
دیگر همه به صدای ناله های او عادت کرده بودند. گریه های طولانی، شب زنده داری و روزه گرفتن ها، رمقی برای او باقی نگذاشته بود.پس از واقعه کربلا، گویا تنها کاری که مایه آرامش او بود، راز و نیاز با خدا بود. شاید بارها از خدا خواسته بود که او را از این دنیای پلید رهایی بخشد. هیچ کدام از اطرافیان، کسی را چون او این گونه در عبادت، سخت کوش ندیده بودند و همین سبب می شد تا برای سلامتی او نگران باشند.
امام سجاد علیه السلام سرش را بلند کرد و از پنجره اتاق، آسمان تیره را نگریست. نیمه شب بود و همه در خواب بودند. امام سجاد به یاد گل های پرپر شده کربلا افتاد؛ به یاد علی اصغر کوچک و به یاد پدرش، حسین علیه السلام. احساس تنهایی می کرد و آرام آرام اشک می ریخت. دستان پینه بسته از عبادتش را به آسمان بلند می کرد و با پروردگار سخن می گفت. هاله ای از نور، بدن ضعیف و لاغرش را احاطه کرده بود. او از یزیدیان که پس از واقعه کربلا، اهل بیت پیامبر را آزار می دادند، نزد خداوند شکایت می کرد و ساعت ها با خدا سخن می گفت.
فاطمه، دختر (امیرالمؤمنین علی علیه السلام)، با چشمانی نگران هر روز به امام سجاد نگاه می کرد. او می دانست که بدن ضعیف امام، تاب عبادت طولانی را ندارد. هر روز هنگام عبادت امام، پشت در می ایستاد و مدت ها او را می نگریست. خیلی دلش می خواست پیش امام برود و از او خواهش کند که کمتر به راز و نیاز مشغول شود. او می دانست که امام تنها بازمانده برای امت اسلام است.
می دانست که او باید بماند تا مایه دلخوشی و راهنمای شیعه باشد. فاطمه باید کاری می کرد. قاصدی را به دنبال جابر بن عبدالله انصاری فرستاد. جابر، پیرمردی بود که همه به او احترام می گذاشتند.او از یاران پیامبر اکرم بود و به اهل بیت پیامبر بسیار علاقه داشت. جابر که به خانه فاطمه رسید، او را نگران و افسرده دید. به فاطمه گفت: چه شده است که چنین پریشانی؟
فاطمه گفت: شدت عبادت امام سجاد علیه السلام مرا نگران کرده است. توانی برای او نمانده. دستانش و زانوانش از بسیاری رکوع و سجود پینه بسته. او از غم خانواده اش می سوزد و حال این گونه عبادت کردن، او را از پای در خواهد آورد. جابر! از تو می خواهم از او بخواهی که عبادت هایش را کاهش دهد و بر خود سخت نگیرد. من برای او نگرانم.
جابر سرش را پایین برد و در همان حالت گفت: من چگونه به جانشین رسول خدا و امام خود چنین بگویم؟ آیا سزاوار است؟ فاطمه ادامه داد: جابر! امام سجاد علیه السلام به تو بسیار احترام می گذارد و تو بازمانده صحابه رسول خدایی. جابر بن عبدالله پذیرفت. امام مثل همیشه در محراب عبادت نشسته بود، جابر که هنوز درباره کار خود تردید داشت، آرام به امام نزدیک شد. امام با دیدن جابر بن عبدالله با احترام بسیار نشست و او را نزدیک خود جای داد. امام سجاد علیه السلام با صدایی ضعیف که حکایت از ناتوانی او داشت، از حال جابر جویا شد.
جابر خدا را شکر کرد و آن گاه کمی جابه جا شد و بالاخره سخن خود را این گونه آغاز کرد:
ای پسر رسول خدا! بهشت برای شما و دوستان شما خلق شده و دوزخ برای دشمنان و مخالفان شما آفریده شده است. پس چرا این همه به خودتان سختی و زحمت می دهید؟
امام سجاد علیه السلام به آرامی به جابر نگاه کرد و آن گاه به نقطه ای خیره شد و گفت: ای دوست رسول خدا! پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله با آن همه کرامت و مقامی که داشت، باز، در عبادت خدا می کوشید. تا جایی که از عبادت زیاد پاهایش ورم کرده بود. وقتی صحابه ای از پیامبر پرسید: چرا چنین زحمت می کشی با اینکه خداوند گناهی برای تو ننوشته است و آینده تو را نیز آمرزیده است؟ پیامبر فرمود: آیا من بنده شاکر خدا نباشم و شکر نعمت های پروردگارم را به جا نیاورم؟
جابر با شنیدن نام پیامبر اندوهگین شد و لحظه ای بغض گلویش را فشرد. با صدای لرزان گفت: ای پسر رسول خدا! خداوند شما را سلامت نگه دارد، چون به برکت شماست که خداوند بلاها را از مردم دفع می کند و آسمان ها را نگاه می دارد و از عذاب جلوگیری می کند. پس بهتر است به سلامتی خود بیندیشی و از این همه عبادت و راز و نیاز بکاهی.
امام بی درنگ پاسخ داد: ای جابر! من راه پدران خود را می پیمایم؛ چون می خواهم بنده شاکر خدا باشم. نماز، شکر نعمت های الهی است که من خود را به آن مکلف می دانم. امام با نگاه مهربان خود، از جابر به سبب نگرانی اش سپاس گزاری کرد و جابر که پافشاری امام در عبادت را دید، هیچ نگفت و مسجد را ترک کرد. گویی با خود می گفت: ای کاش من هم مانند امام در عبادت چنین سخت کوش بودم.(14)
حکایاتی آموزنده درباره اسرار نماز
اسرار نماز در پنج نوبت
جلسه سران یهود بود. دانشمندان آنها نیز حضور داشتند. همه گرد هم آمده بودند تا راهکار جدیدی برای رویارویی با آیین محمّد صلی الله علیه و آله بیابند و آن را برای آینده به کار بندند. آنان می خواستند حقانیت دین اسلام را زیر سؤال ببرند و از گسترش آن جلوگیری کنند و آیین یهود را از خطر نابودی نجات دهند.جلسه با حضور داناترین فرد یهود رسمیت یافت و پیشنهادهایی داده شد. بهترین پیشنهاد این بود که با پرسش هایی از پیش آماده شده، در جلسه ای با حضور همه مردم، پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله مورد پرسش قرار گیرد.
در این صورت محمد صلی الله علیه و آله از پاسخ به پرسش های پیچیده ناتوان خواهد ماند و ضعف او بر همگان آشکار می شود. دیگر کسی حرف او را نخواهد پذیرفت و ایمان نمی آورد. مسلمانان نیز در ایمانشان سست گشته و از او جدا می شوند. از آن پس، حقانیت آیین یهود، بیشتر نمایان می شود.
در آن جلسه، همه پرسش ها طرح گردید و بررسی شد و بهترین پرسش ها انتخاب گشت.
روز بعد جمعی از دانشمندان یهود به قصد طرح پرسش از پیامبر به راه افتادند. آنان پیامبر را در مسجد یافتند و منظور خود را بیان کردند. پیامبر اسلام، پذیرفت که به پرسش های آنان پاسخ بگوید.
در میان شگفتی همگان، پیامبر به تک تک پرسش ها پاسخ گفت، ولی آنها امیدشان به آخرین پرسش هنوز باقی مانده بود. بزرگ یهود گفت: «ای محمد! چرا خداوند نماز را در پنج نوبت از شبانه روز بر شما واجب کرد؟»
آنان به خیال خود، می توانستند بر پیامبر ایراد بگیرند و بگویند، در عدد پنج چه سرّی نهفته است؟ چرا نماز در یک نوبت خوانده نشود؟ در دو نوبت و سه نوبت و چهار نوبت و یا بیشتر نباشد؟ تأکید بر عدد پنج چرا؟
پس از طرح این پرسش، رسول خدا فرمود: «در هنگام ظهر، هر آنچه در زیر عرش الهی قرار دارد، خداوند را تسبیح می کنند و به ستایش او مشغولند. به همین خاطر، خداوند، در این وقت مخصوص (ظهر) نماز را بر من و امت من واجب کرد و فرمود: «نماز را از زوال آفتاب تا تاریکی شب به پا دار». (بنی اسرائیل: 78)
و اما وقت نماز عصر، آن ساعتی است که حضرت آدم از میوه درختی که از آن نهی شده بود خورد و خداوند او را از بهشت بیرون کرد. خداوند، فرزندان آدم را به نماز عصر فرمان داد و بر امّت من نیز آن را واجب ساخت و این نماز از محبوب ترین نمازها در پیشگاه حضرت حق است.
و اما نماز مغرب، در چنین ساعتی، خداوند توبه حضرت آدم را پس از گذشت سالیان دراز پذیرفت و آدم سه رکعت نماز به جا آورد. همچنین خداوند نماز مغرب را بر امت واجب کرد؛ چون مغرب، ساعتی است که خداوند دعاها را در آن اجابت می کند. قرآن می فرماید: «منزّه شمارید خداوند را آن هنگام که شب می کنید». (روم: 17)
درباره نماز عشا نیز باید گفت، چون در قبر و در روز قیامت، تاریکی های وحشتناکی است که با نور نماز عشا روشن می شود و خداوند فرموده هیچ قدمی نیست که به سوی نماز عشا برداشته شود، مگر آنکه خداوند بدن او را از آتش جهنم دور می سازد.
و اما نماز صبح: هنگام طلوع آفتاب، آفتاب پرستان به عبادت آن می پرداختند، خداوند دستور داد، پیش از سجده کافران، مؤمنان به عبادت بایستند و نماز صبح بخوانند.
قرآن می فرماید: «منزه شمارید خداوند را... آن لحظه که صبح می کنید». (روم: 17)
این، بخشی از اسرار اوقات پنج گانه نماز است که پیامبر برای سران یهود بازگو کرد. این مطالب برای سران یهود نیز تازگی داشت و دلیلی بر انکار این مطالب نداشتند. چاره ای جز سکوت نبود. این بار نیز با سرافکندگی از جا برخاستند و مسجد را ترک گفتند.(15)
.jpg)
فلسفه سجده
باز به بن بست رسیده بود. هر چه فکر می کرد به نتیجه نمی رسید. مشکلات قبلی اش را از خدمت امام علی علیه السلام پرسیده بود و ایشان با صبر و علمی که داشتند، به همه پرسش های او پاسخ دادند. این بار هم باید نزد ایشان می رفت. دیگر تاب نیاورد. از خانه بیرون زد. مثل همیشه امام را می شد در مسجد یافت. بنابراین، هر چه سریع تر خود را به مسجد رساند و با کسب اجازه در کنار علی علیه السلام نشست. امام می دانست پرسش او در چه موردی است. بنابراین، پیش از اینکه او سخنی بگوید، امام فرمود: «سؤالت را بپرس.» آن مرد نیز پرسش خود را این چنین بیان کرد:«هر یک از اجزای نماز نزد مسلمانان فلسفه ای دارد. حال می خواهم بدانم، فلسفه دو سجده در نماز چیست؟»
امام علی علیه السلام فرمود:
معنای سجده نخستین، هنگامی که سر به زمین می گذاری، آن است که پروردگارا، من در آغاز از این خاک بودم و هنگامی که سر برمی داری مفهومش این است که مرا از این خاک بیرون فرستادی و مفهوم سجده دوم این است که مرا به این خاک باز می گردانی. هنگامی که سر از سجده دوم برمی داری مفهومش این است که تو بار دیگر مرا از خاک، مبعوث خواهی کرد.
مرد چون پاسخ خود را گرفته بود، آرام شد و مثل همیشه از پاسخ امام خرسند شد.(16)
راز وضو
بارها و بارها وضو گرفته بود. از کودکی آموخته بود که باید نخست صورت خود را بشوید و سپس دست های راست و چپ را. بعد هم باید مسح سر و پا را بکشد. همیشه پیش از نماز این کارها را تکرار کرده بود، ولی نمی دانست دلیل این کار چیست.جوان بارها و بارها در این باره اندیشیده بود. او چون دوست داشت با فلسفه و نادانسته های عبادت و واجبات دین اسلام آشنا شود، می خواست راز روزه، غسل و وضو و غیره را بداند. همیشه دوست داشت پاسخ های قانع کننده ای در برابر این پرسش ها بشنود. او با خود گفت: «آیا رمز وضو فقط پاکیزگی است؟»
جوان می دانست که دین اسلام به پاکیزگی بسیار اهمیت می دهد. او حدیث هایی از ائمه علیهم السلام درباره پاکی و تمیزی تن، مو، دندان، لباس، منزل، ظرف غذا و غیره خوانده بود، ولی با این حال می خواست پاسخ پرسش خود را از زبان امام بشنود. برای همین روانه مسجد شد. امام رضا علیه السلام در همان لحظه، وضو گرفتن خود را به پایان رسانده بود و به سوی مسجد حرکت می کرد. خود را به امام رساند. سلام کرد و امام به او پاسخ داد.
امام رضا علیه السلام با دیدن او دانست که برای طرح پرسشی آمده است. پس بدون اینکه جوان سخنی بگوید، گفت: «می شنوم جوان، پرسشت را بگو.» جوان با احترام نزد امام ایستاد و گفت: «ای فرزند رسول خدا! می خواهم بدانم، چرا وضو می گیریم. علت آن چیست؟» امام رضا علیه السلام پاسخ داد: «برای سه چیز: نظافت جسم، نشاط روح و تقرب به خدا.»
جوان با شنیدن این پاسخ کوتاه قانع شد و آن را پذیرفت. در اینجا به بعضی از فایده های وضو اشاره می کنیم. وضو نورانیت و صفای درونی می آورد، نشاط آور است و نظافت جسم را به همراه دارد. وضو کفاره گناهان است. به همین سبب، بهتر است انسان در همه حال با وضو باشد. حتی هنگام خوابیدن هم وضو بگیرد.
بی وضو دست زدن به خط قرآن و نام خدا و پیامبر و امامان حرام است. طهارت به منزله ورود به محضر خداست.(17)
تسبیحات اربعه
معراج رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله، از کرامت های آن حضرت است. شب بود که سوار بر اسبی به نام «بُراق» به معراج رفت. در آن شب، پیامبر از مکه به مسجد الاقصی و از آنجا به آسمان عروج کرد. پیامبر در این معراج به مقامی رسید که هیچ یک از بندگان خدا حتی پیامبران به آن مقام نرسیده بودند. بهشت را دید و به مقام بهشتیان و جهنمیان پی برد. حتی داخل بهشت شد.در آنجا سرزمینی را دید که فرشتگان با خشت هایی از طلا و نقره بنایی را می ساختند. هر از گاه دست از کار می کشیدند. پیامبر از آنها پرسید که چرا گاهی دست از کار می کشید. در جواب گفتند: «هرگاه مؤمنی، ذکر تسبیحات اربعه را می گوید، ما برایش بنا می سازیم و هرگاه آنها از ذکر باز می ایستند، ما هم دست از کار می کشیم تا دوباره آن مؤمن، لب به تسبیح و ذکر خدا بگشاید».(18)
تسبیحات اربعه، یعنی عبارت «سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الا الله و اللّه اکبر»، بخشی از ذکر نماز است و خداوند برای این ذکر پاداش زیادی را قرار داده است. چه خوب که انسان در همه حال حتی در غیر نماز به این ذکر پر فضیلت توجه داشته باشد.
پینوشتها:
1- فضل بن حسن طبرسی، مجمع البیان، تهران، انتشارات ناصر خسرو، 1365، ج 10، ص 419.
2- اصول کافی، ج 2، ص 20.
3- وسائل الشیعه، ج 3، ص 175.
4- نعمت اللّه صالحی حاجی آبادی، سجاده عشق، بی جا، مؤلف، 1373، ص 61 .
5- وسایل الشیعه، ج 3، ص 145.
6- همان، ج 3، ص 179.
7- محسن طالعی، آیین پارسایی و فلسفه نماز در اسلام، تهران، انتشارات خزر، 1355، ص 248.
8- رساله لقاء الله، صص 133 و 134؛ رحیم کارگر و محمّد یاری، بهترین پناهگاه، قم، ستاد اقامه نماز، 1375، چ 2، صص 27 و 28.
9- محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج 81 ، تهران، کتابچی، 1374، ص 248.
10- شیخ الرئیس ابوعلی سینا، سرّ الصلوة، ضمیمه کتاب ضوابط الرضاع، ص 185.
11- بهترین پناهگاه، صص 27 و 28.
12- جعفر ربیعی، رمل های تشنه، تهران، حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، 1369، ص 84.
13- محمد بن حسن حر عاملی، وسائل الشیعه، تهران، انتشارات اسلامیه، 1373، چاپ 8 ، ج 3، ص 4.
14- شیخ عباس قمی، منتهی الآمال، تهران، نخل دانش، 1378، ص 585.
15- وسائل الشیعه، ج 3، ص 8.
16- ناصر مکارم شیرازی و دیگران، نماز و عبادت در تفسیر نمونه، عباس عزیزی، قم، انتشارات نبوغ، 1376، ص 70.
17- محمد بن شاه مرتضی فیض کاشانی، محجة البیضاء، قم، دار النشر، 1369، ص 281.
18- حسن بن محمد دیلمی، ارشاد القلوب، قم، دفتر انتشارات اسلامی، 1374، ص 85.
منبع: نماز و نوجوان، مرتضی بذرافشان، قم: انتشارات مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما، چاپ اول، 1384 ش.