چارلز تيلر و فلسفه بازشناسي هويت (1)

در گذشته نه چندان دور که در بحث هاي سياسي ، مناسبات استيلا بر ديگر مناسبات غلبه داشت و از وجهه نظر سياسي صرف به موضوعات مي نگريستند ، منازعات ميان استعماگر و مستعمره ، کشورهاي متروپل و کشورهاي حاشيه اي ، غرب و جهان سوم ، سفيد پوستان حاکم و نپزاد پرست و اقليت هاي سياه و محروم ، محتواي بحث ها را
يکشنبه، 30 آبان 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چارلز تيلر و فلسفه بازشناسي هويت (1)

چارلز تيلر و فلسفه بازشناسي هويت (1)
چارلز تيلر و فلسفه بازشناسي هويت (1)


 

نويسنده:دکتر حسين هادوي*




 

مقدمه
 

در گذشته نه چندان دور که در بحث هاي سياسي ، مناسبات استيلا بر ديگر مناسبات غلبه داشت و از وجهه نظر سياسي صرف به موضوعات مي نگريستند ، منازعات ميان استعماگر و مستعمره ، کشورهاي متروپل و کشورهاي حاشيه اي ، غرب و جهان سوم ، سفيد پوستان حاکم و نپزاد پرست و اقليت هاي سياه و محروم ، محتواي بحث ها را تشکيل مي داد . نه تنها در اثار کساني چون « فانون »، « احد سزر » « نايرره » آنها را مي شد ديد بلکه در نوشته هاي « برشت »و آثار « اشتاين بک » و « فاکنر » - بخصوص داستان کوتاه « يک گل سرخ براي ميس اميلي » که زن سياه انتقام يک عمر تباهي نسل سياه را از سرهنگ مي گيرد - هم مي شد رد پاهايي از اين گونه مباحث مشاهده کرد . در منازعات فرهنگي دوره مذکور همه چيز در خدمت رهايي و استقلال بود و به تعبير «مولانا »که « خانه نتوان کرد در کوي قياس » نويسندگان ، فرصت و مجال کافي براي توجيه عقلاني نظرات رهايي بخش خود را نداشتند و بحث هاي حول چند فرهنگي و دفاع از اصالت هاي آن بيشتر جنبه انگيزشي داشت تا بدان وسيله مستمسکي شود تا انسانهاي تابع و تحقير شده بر خيزند و گامي فرا پيش نهند .
از طرف ديگر در کشورهاي اسلامي ، در همان دوره بحث بازگشت به خويشتن و طرد فرهنگ تحميلي غرب بسيار داغ بود و انديشمنداني که کراراً نامشان را شنيده ايد و ذکر نامشان بحر طويلي مي شود ، مي خواستند بدين وسيله فرهنگ اسلامي را احياء و دوباره سازي نموده و موجبات تحرک مسلمانان و عزت نفس آنها را فراهم سازند ...
اين گونه مباحث سبب پديد آمدن گرايش هاي ناسيوناليستي در آمريکاي لاتين ، آفريقا و آسيا شد و در کشورهاي خاورميانه حس اسلام خواهي که بعضاً آميخته با سلفي گري بود را به دنبال داشت . و هنوز نيز به دنبال دارد . به طور کلي صحنه اي پرکشاکش در دفاع از فرهنگ هاي بومي و ملي پديد آمد و آن چنان از قدرت برخوردار شده که برخي مانند « هانتينگتون کشمکشهاي آتي را در زمره برخورد فرهنگها با تمدنهاي معارض مي داند و آن قدر بر آن تأکيد مي ورزد که گويا نقاط گسل بين تمدنها قدرت بيشتري از مسالمت ها و دوست هاي مقطعي دارد - مانند تقابل هر چند ظاهري اما سؤال برانگيز عربستان ، کويت و بخي کشورهاي حاشيه خليج با حضور دائمي آمريکا در منطقه ، علي رغم کمک شاياني که يک دهه قبل آمريکا از آنها در مقابل تهاجم عراق کرد .
علي ايحال اهميت اين بحث صرفاً در منازاعات ژئوپلتيک خلاصه نمي شود بلکه در مباحث فلسفي و نظري نيز بحث چند فرهنگي راه يافته و از زواياي مختلفي به ان پرداخته اند تا مگر از رهگذر چالش نظري ، اين گونه مباحث را بحران آور تبديل به مسئله فرهنگي و فکري شود و پيرامون آن به مقاطعي افکار پردازند .
اگر چه ساده سازي موضوع و تقليل آن به دسته بندي چند ، گيج کننده است اما شايد بتوان اين گونه مباحث را در سه دوره تقسيم بندي کرد :
1- کساني که منادي جهان گرايي اند (universalism) و وضع بشر را منحصر به فرد مي دانند و همه افراد را به صرف عضويت در خانواده بشري ، يعني انسان بودن برخوردار از حقوقي يکسان و سلب نشدني ، در همه جا و در همه حال و همه وقت مي دانند و در نتيجه عناصري همچون نژاد ، جنس ، مليت ، مذهب و ... را ذي مدخل نمي دانند اينان معتقدند که حقوقي همچون حق حمايت يکسان در برابر قانون ، امنيت جاني ، آزادي بيان ، آزادي مذهب و آزادي اجتماعات همه جا يکي است و غير از اين هم نبايد باشد . اين ادعا دست کم در مورد ماهيت و محتواي کلي حقوق بشر صدق مي کند . بر اين مبنا افراد با استناد به معيارهاي جهاني حقوق بشر ، خواستار بهره مندي از حقوق ذاتي خود مي باشند . اين که افرادي در جوامع مختلف و در نتيجه با خاستگاه هاي فرهنگي متفاوت خواستار حقوقي يکسان هستند ، خود دليلي است بر وجود ارتباطي اخلاقي ميان اين افراد و گواهي است بر جهاني بودن ماهيت نيارهاي انسانهاي مدرن . اما اين مفهوم پيوسته با چالش پست مدرن هايي چون «دريدا» ، «فوکو » ، « ليوتا ر» ... در آمده و ارزش هاي جهان شمول را انکار مي کنند . آنها عقيده دارند که اين ارزشها منشأيي اروپايي دارند . عقيده اي که به نسبت گرايي فرهنگي انجاميده است موضوعي که به اين جا ختم مي شود که جهان داراي ديدگاه هاي متعددي در خصوص حق و ناحق است که به فرهنگ هاي ذيربط متصل مي شود و از اين نيز فراتر رفته نتيجه مهمي بر برروي اين تکثر قايل مي شود ، اين که هيچ انديشه فرا فرهنگي درباره حق نمي توان يافت يا درباره آن توافق کرد و بنابراين هيچ فرهنگ يا کشوري نمي تواند تلاش در جهت تجميل برداشت خود بر ديگر فرهنگ ها يا کشورها را توجيه نمايد ، که با جنبش حقوق بشر در تعارض قرار مي گيرد . ديدگاهي که به نحو حيرت آوري همه چيز را از زوايه سلطه و قدرت مي بيند و بر ضد اين ارزشها قيام کرده است .
...و بالاخره همان طور که آمد ، اين موضوع در مباحث علمي و محافل آکادميک جاي خود را باز کرده و از ناحيه کساني مانند « چارلز تيلور »با نگاهي وقاد و علمي مورد کاوش قرار گرفته است . به نظر مي رسد او هر ديگاه - البته به شکل راديکالش - را به نقد مي کشد . موضع اش در نقد جريان نخست واضح است و در خلال تحليل مقاله به آن خواهيم پرداخت . اما در مقابل نظريه هاي نونيچه اي نيز معتقد است پيروان اين نظريه هاي اميدوارند تا با تبديل کردن مسئله به قدرت و ضد قدرت صورت مسئله را پاک کرده و يا از آن بگريزند به نظر او ديگر مسئله احترام و بي احترامي نيست بلکه موضع گيري و همبستگي با يک گروه خاص است .
از مباحث « تيلور » اين گونه مستفاد مي شود که مشکل آنجا حادث مي شود که جانبداري و موضع گيري ايدئولوژيک سبب غفلت از بازشناسي و احترام به ديگري شود که بايد مواظب آن بود و از آن پرهيز کرد . «ممکن است ، چنان که تيلور نيز خاطر نشان مي کند ، گاه چنين خواستي مبتني بر اين ادعا باشد که داوري ها درباره ارزش فرهنگها غالباً بر طبق ارزشهاي فرهنگ چيره است و منجر به حذف ديگر فرهنگها مي شود . اما ضرورتي ندارد چنين استنتاج شود که در خواست داوري درست درباره ارزش فرهنگهاي گوناگون ، الزاماً به در خواست ارزش برابر آنها يکسان است . پس چه چيزي در فرض نهان در چند فرهنگي گرايي داري اعتبار است ؟ بنا به نظر تيلور ، اين که « همه فرهنگهاي بشري که جوامع را طي مدت قابل توجهي از زمان ترک بخشيده اند ،چيزهاي مهمي براي انتقال به همه انسانها دارند .»

سياست شناسايي
 

«تيلور» در اين مقاله پنجاه صفحه اي بحث را با ضرورت نياز به بازشناسي آغاز مي کند نيازي که از ناحيه جنبشهاي ملي و گروه هاي اقليت و همچنين فمنيست ها مطرح مي شود . ضرورت بازشناسي را با بحث هويت (Identity) و شناخت از چيستي خود پيوند مي زند . به عقيده او چنانچه شناختي نسبت به هويت وجود نداشته باشد و با اين شناخت غلط و داراي اعوجاج باشد خسارتهاي جبران ناپذيري به دنبال دارد و انسانها در واقع قادر به شناخت حقيق خود نخواهند بود .
اين فراز از بحث که اغاز گاه کار «تيلور» است بي شباهت به بحث فلسفي که « هانري کوربن در سلسله سخنرانيهايي که در 1977-(1356) پيرامون گفتگوي تمدنها داشت نمي باشد . آن جا که پرسوناليسم را در مقابل نهيليسم قرار مي دهد و براي گريز و رهايي انسان غربي از چنگال نهيليسم «بر هويت ذاتي من و مطلق فوق شخصي »تأکيد مي ورزد .« من »ي که در خوديي خويش مسئول است .« فرد در يک معنا مسئول فردانيت پذيرش خويش است ، زيرا او از اين امکان دائمي حک شده در دل وجود خويش برخوردار است که ساحت عام يا نامتناهي او از اين امکان دائمي حک شده در دل وجود خويش برخوردار است که ساحت عام يا نامتناهي وجود را ، که هرگز در واقعيت از آن جدا نبوده دوبار بيابد .»
شناخت هويت بهترين نقطه شروع باي بحث شناسايي مي باشد . چرا که شناخت «ديگري » نيز مبتني بر شناخت « خود » مي باشد و تا اين حاصل نشود تعامل وجه مطلوب و شايسته اي ندارد .
نويسندگان بسياري پيرامون اين موضوع به تبدل نظر پرداخته اند . مثلاً خانم (Maria pialara) در مقاله اي بازشناسي و احترام به ديگر واحدهاي مردمي و انساني و همچنين تکريم به راههاي زيست متفاوت و متعدد و داشتن ارتباطات عمومي را از راههاي مهم استقرار ساختاري دمکراتيک مي داند و يا « ارنست لاکلاو » در بحثي که درباره چند فرهنگي دارد مي گويد ارجاع به ديگري و توجه به شأن و جايگاه او اهميت خيلي زيادي در بازشناسي هويت من دارد در ادامه خاطر نشان مي کند که لازم نيست انسانها گرگ يکديگر باشند بلکه بايد تلاش کرد تا کمبودها يکديگر را با صبوري حل کنند .
به همين ترتيب کساني مانند «موفه » در مقاله (Democratic identity and plnra list politics) و همچنين « فرد دالماير » در مقاله « عدالت و دموکراسي جهاني » به انتقاد از نظم و هژموني غربي بر ديگر ملل پرداخته و خواستار رژيمهايي شده اند که مدرم با مشارکت آزادنه تعيين سرنوشت مي کنند . به تعبير دالمابر صداهاي بر خاسته از ملتها و مذاهب رقيب داراي عوامل متعدد ياست و منطقي نيست که دفعتاً در هدم آنها کوشيد. به عقيده او ، رهيافت فرهنگي ليبراليسم به اين صورت است که در عين قبول تفاوتهاي فرهنگي بين الملل ، بايد آنها را تا حد ممکن محدود و مقيد کرد که به ستيز اجتماعي نيانجامد همان گونه که بعضي از فمنيستها نيز اشاره کرده اند .چنانچه زنان در يک جامعه پدر سالار به اجبار خود را در وضعيتي تحقير آميز مشاهده کنند و حقارت به تدريج در وجودشان نهادينه شود بجاي شناخت خود و احساس استقلال هويتي دچار رخوت و پذيرش نظام کشنده مرد سالاري مي شوند ، به همين ترتيب سفيدها تصوير غلطي از سياهان را القاء مي کنند و اين تلقين حقارت بهترين ابزار محکوميت و انفعال آنها مي شود . به عقيده «تيلور» اولين وظيفه ، پاک کردن اين برچسب ها و تلقينات مخرب هويتي است . اين توصيه نيز شبيه سخنان وايده هايي است که کساني مانند « فرانتس فانون » در کتاب « دوزخيان روي زمين » به آن پرداخته بود . « استعمارگر تصوير منفي خود را بر استعمار شده تحميل مي کنند و او نيز همان تصوير تحقير آميز تحميلي را به بيرون انعکاس مي دهد . پس انسانها تابع و تحقير شده براي آزادي کردن خويش بايد پيش از هر چيز از اين تصوير منفي و تحقير آميز از خود که ديگري به آنها تحميل کرده است خلاصي يابند .»

پی نوشت ها :
 

*عضو هيت علمي دانشگاه ازاد
منبع:فصلنامه علمي- پژوهشي(ويژه نامه علوم سياسي)
ادامه دارد...



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط