دردسرهاي زيبايي!

اين دومين عمل بود كه براي دكتر مثل آب خوردن گذشت، ولي من ترس و وحشتي عجيب‌تر از عمل اول داشتم. اولين بار خيلي نمي‌ترسيدم. يادمه كه ذوق زيادي براي عمل بيني‌ام داشتم. تغيير چهره برام جذابيت زيادي داشت. اما دردي كه يه هفته همراهم بود، من رو از هر عملي بيزار كرد، و اين درد كه همه مي‌گفتن طبيعيه، تا دو ماه ادامه پيدا كرد. دكتر گفت
چهارشنبه، 17 آذر 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دردسرهاي زيبايي!

 دردسرهاي زيبايي!
دردسرهاي زيبايي!


 





 

ـ دل‌تنگي‌هاي آدمي
 

اين دومين عمل بود كه براي دكتر مثل آب خوردن گذشت، ولي من ترس و وحشتي عجيب‌تر از عمل اول داشتم. اولين بار خيلي نمي‌ترسيدم. يادمه كه ذوق زيادي براي عمل بيني‌ام داشتم. تغيير چهره برام جذابيت زيادي داشت. اما دردي كه يه هفته همراهم بود، من رو از هر عملي بيزار كرد، و اين درد كه همه مي‌گفتن طبيعيه، تا دو ماه ادامه پيدا كرد. دكتر گفت كه عفونت به اطراف بيني‌ام زده و تا محدوده‌اي از ماهيچه‌هاي صورتم رو پوشونده. دومين عمل رو هم تحمل كردم؛ با تمام نذر و نيازهاي خودم و مادرم. اشتباهي كرده بودم كه انگار حالا حالاها بايد تقاصش رو پس مي‌دادم، به قول خواهرم تو كار خدا فضولي كرده بودم و اين فضولي داشت برام گرون تموم مي‌شد. بارها به درگاه خدا اظهار پشيموني و توبه كردم، اما جواب دكتر چيز ديگه‌اي بود. بايد بيني‌ام رو دوباره عمل مي‌كرد و عفونت‌ها رو بيرون مي‌كشيد. سه ماه بعد برام نوبت زد. تمام كتاب‌هاي شفا و درمان و داروهاي گياهي و طب سنتي و سوزني رو زير و رو كردم، بلكه بتونم توي اين سه ماه، خودم رو درمان كنم. ولي هيچ اثري از زيبايي بيني يا بهبود عوارض عمل نبود. تنها راهي كه مونده بود، همون عمل جراحي بود. همون تخت و همون تيغ و انبر و... نه، نمي‌تونم بهش فكر كنم. تا حالا يه بار با دل خوش توي آينه نگاه نكردم كه ببينم اين بيني‌ام به صورتم مي‌شينه يا نه؟ تمام اون لذت‌ها ازم گرفته شده. ديشب خواب خودم رو ديدم با همون دماغ گرد و بامزه كه داشتم. يادمه توي خواب حرفا رو درست تلفظ مي‌كردم و هيچ‌كدوم از حروف توي بيني‌ام نمي‌چرخيد... دلم براي خودم خيلي تنگ شده... .

ـ سينوزيت
 

امروز سومين عكس رو از صورتش گرفت. سومين سي تي اسكن به دستور دكتر از نيم رخ چپ و راست و تمام رخ صورت. دو ماه از عمل بينيش مي‌گذشت و درد شديدي اطراف محل عمل احساس مي‌كرد. دكتر مي‌گفت طبيعيه، ولي بعد با ديدن عكس راديولوژي به سينوزيت مشكوك شد. خودش مي‌گه: «دردش يه طرف، خستگي رفت و آمد به مطب دكتر يه طرف».
ولي خوب مي‌دونه كه چيز ديگه‌اي به جز همه اينها داره ته دلش رو آزار مي‌ده.
دو هفته قبل از عمل، دخترخاله‌اش بهش گفته بود كه چه مشكلاتي پيش رو داره. اون قبلاً عمل بيني رو تجربه كرده بود و بهش گفت كه بايد فكر خواب راحت رو از سرش بيرون كنه.
حالا مي‌فهميد كه منظور دخترخاله از خواب راحت چي بوده. نه بابت هزينه زيادش عذاب وجدان داشت، نه فكر اينكه مبادا بينيش زشت شده باشه. اون ديگه توي خواب نمي‌تونست راحت نفس بكشه. نه به قفا مي‌تونست بخوابه، نه به پهلو. فقط بايد چند تا بالش رو به صورت پشتي به ديوار تكيه مي‌داد تا نفسش راحت بره بالا با كمترين نسيمي هم كه از پنجره وارد اتاق مي‌شد، بينيش يخ مي‌كرد. ديگه واقعاً خواب راحت نداشت. از وقتي هم كه دكتر به سينوزيت مشكوك شده، واقعاً خوابش نمي‌بره تا جواب قطعي رو بگيره. سرش رو گذاشت لاي بالش و مثل كودكي‌هاش كه نصفه شب دندون درد مي‌گرفت، آروم گريه كرد.

ـ زيبايي قسطي
 

ديگه واقعاً خجالت مي‌كشم. يه ماهه دارم امروز و فردا مي‌كنم. نمي‌دونم چرا پول آخرين قسط جور نمي‌شه. از همون اول هم شوهرم دل خوشي نداشت و مي‌گفت: «وقتي تو رو همين‌طوري ديدم و پسنديدم، چرا مي‌خواي عمل كني؟»
همه مي‌گفتن بينيم قشنگ شده و خدا رو شكر گونه‌هام به تزريق ژل، خوب جواب داده. حتي براي تاتو هم خيلي شانس آوردم كه سوزنش آلوده نبود. همه مي‌گفتن خيلي خوشگل شدم. اما شوهرم هيچ نظري نداشت. هر بار هم پول مي‌خواستم، دلخور مي‌شد و با خوش‌اخلاقي پول نمي‌داد، ولي به هر حال مي‌داد. حالا نمي‌دونم چرا اين طوري مي‌كنه. سه ماهه داره منو سر مي‌گردونه. روم نمي‌شه از خواهرام بگيرم. نمي‌خوام بدونن با شوهرم مشكل پيدا كردم. تا ظهر صبر كردم. وقتي اومد خونه، ازش خواهش كردم پول اين آخرين قسط رو هم بهم بده. قول دادم كه ديگه ازش پول نگيرم. بي‌هيچ بحث و دعوايي نشست روي مبل، كتش رو همون‌جا درآورد و پونصد هزار تومن گذاشت روي ميز.
وقتي خواب بود از بانك زنگ زدن. گفتن كه شوهرم امروز چهار ميليون چك داشته و پاس نشده. گفتن ده روز بهش فرصت مي‌دن تا به حسابش توي بانك پول بريزه و گفتن اگر چكش تا ده روز ديگه پاس نشه، با مأمورها مي‌يان درِ خونه. گفتن كه پيغام رو بهش بدم.
يك‌ مرتبه تمام صورتم درد گرفت؛ مخصوصاً جاي تمام تزريق‌ها و دور و بر بيني‌ام. انگار تمام اون چهار و نيم ميليوني كه خرج زيبايي صورتم كرده بود، داشتن توي صورتم سيلي مي‌زدن.

ـ خانه ويران
 

از اول كه باهاش آشنا شدم، يه چسب روي بينيش بود. اين خيلي برام عادي بود. ديگه روزي نبود كه پنج شش تا دختر و پسر رو با اين چسب نبينم. خُب اون هم مثل بقيه بود و تفاوت خاصي نداشت. يه روز كه ديگه چسب بينيش رو درآورده بود، ديدم مقابل آينه ديواري ايستاده و با نوك انگشتاش، چشماش رو مي‌كشيد بالا و پايين. پرسيدم: «چيه؟! حالت خوبه؟»
خيلي جدي و در حالي‌كه هنوز به آينه خيره بود گفت: «آره مي‌خوام ببينم اگه چشمام رو بكشم بالا، به بيني‌ام مي‌ياد. آخه انگار بينيم زياد كوچيك شده، ولي اگه چشمام رو بِدَم بالا درست مي‌شه».
سعي كردم اين فكر رو از سرش بيرون كنم، ولي كارت ويزيتي كه دستش بود نشون مي‌داد همه فكرهاش رو كرده. دو هفته طول كشيد تا ديدمش. اصلاً نشناختمش... اصلاً. چشم‌ها و ابروهاش رو داده بود بالا. آرايش‌هاي صورتش بيشتر شده بود. خوش‌حال بغلم كرد و گفت: «واقعاً منو نشناختي؟‌خيلي خوشگل شدم نه؟»
نتونستم جواب بدم. آخه من يه آدم جديد مي‌ديدم كه هيچ احساسي در موردش نداشتم. دوباره پرسيد: «ببين به نظرت اگه يك كم ژل تزريق كنم و چونه‌ام رو هم بكشم پايين، ديگه بهترِ بهتر نمي‌شه؟ با چند نفر صحبت كردم، همه همين نظر رو دارن».
نمي‌خواستم جوابي بدم. مطمئن بودم فكرهاش رو كرده، ولي با همه اينا گفتم: «بعدش چي؟ شايد بعدش مردم بگن بايد پوست صورتت رو هم عوض كني، يا اصلاً قدت رو بلندتر كني يا معده‌ات رو دربياري. به حرفشون گوش مي‌دي؟»
به فكر فرو رفت. خوش‌حال شدم كه حرفام روش اثر كرده ولي بعد با ناراحتي عميقي گفت: «يعني من هنوز اين همه عيب دارم؟ پوستم خرابه؟ قدم كوتاست؟ چاقم؟»
جاي هيچ حرفي نمونده بود. مي‌خواستم بگم خانه از پاي بست ويران است. مي‌خواستم بگم از اول بايد مي‌رفتي پيش يه روان شناس تا اعتماد به نفست برگرده. مي‌خواستم بگم، اما به جاي همه اينها گفتم: «ببخشيد منظورم اين نبود. غلط كردم».
اما ديگر فايده نداشت.
منبع:گلبرگ ش 118



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.