کاري از دست کتک ساخته نيست
ترجمه: بهار خراساني
قلدري و زورگويي يک مشکل رفتاري شايع در کودکان و نوجوانان است که ممکن است به آسيب ديدن خود آنها و ديگران منتهي شود. اما سوالي که در اين خصوص مطرح ميشود اين است که چگونه ميتوان از ايجاد اين مشکل در آنها پيشگيري کرد؟ آيا بايد با اين کودکان، برخورد قهرآميز کرد و چاره را در تنبيه بدني آنها دانست؟ محققان به اين سوال، پاسخ ميدهند.
در حال حاضر، به طور فزايندهاي متخصصان علوم اعصاب، روانشناسان و متخصصان تعليم و تربيت اعتقاد دارند که زورگويي و ساير انواع خشونت با تشويق کودک در سنين پايين به همدلي کردن با ديگران کاهش مييابد.
پژوهشها در طول دهه گذشته در مورد «همدلي»(empathy) - به معناي توانايي گذاشتن خود به جاي ديگران - نشان داده است اين خصوصيت نقش مهمي در اين زمينه دارد و شايد بر همه موارد روابط اجتماعي و اخلاقيات انساني تاثيرگذار باشد.
در نبود همدلي، جامعهاي تجزيهشده خواهيم داشت که در آن بياعتمادي حاکم است و دليلي براي پرهيز از کشتن و فريب دادن ديگران، دزيدن از آنها يا دروغ گفتن به آنها وجود ندارد. تصور بر اين است که اين توانايي که فرد خود را جاي ديگران بگذارد، ذاتي اغلب انسانها باشد و حتي در برخي از انساننماها مانند شمپانزهها هم ديده ميشود.
اولين نشانههاي همدلي با ديگران به طور شاخص در دوران نوزادي ديده ميشود. نوزادان هنگامي که گريه نوزاد ديگري را ميشنوند، گريه ميکنند و بررسيها نشان داده است کودکان حتي در سنين پاييني در حد 14 ماهگي به بزرگسالاني ترجيح نشان ميدهند که به ديگران کمک ميکنند تا آنهايي که مانع ديگران ميشوند. درست همانطور که ميتوانيم افراد را براي قاتل شدن تعليم دهيم، ميتوانيم آنها را با همدلي کردن با ديگران بار بياوريم. در سال 2007 ميلادي، پژوهشگران، اولين بررسي تصادفي و کنترلشده در مورد بزرگ شدن در يتيمخانه را منتشر کردند. اين بررسي و پژوهش بعدي روي همين نمونه کودکان يتيم رومانيايي نشان داد که افرادي که در يتيمخانه بزرگ شده بودند در مقايسه با نوزاداني که خانوادههايي آنها را به فرزندي پذيرفته بودند، ضريب هوشي کمتر، رشد جسمي کمتر، اشکال در ايجاد دلبستگي انساني و تفاوت در کارکرد بخشهايي از مغز را داشتند که به رشد عاطفي آنها مربوط بود.
کودکاني که در يتيمخانه بزرگ شده بودند، تجربه قرار گرفتن در کانون توجه محبتآميز يک خانواده را نداشتند، درعوض آنها به وسيله کارمنداني که در شيفتهاي چرخشي کار ميکردند و بنا به طبيعت اين نحوه کار آنها را ناديده ميگرفتند، مورد مراقبت ميگرفتند. چنين کودکاني از يکي از شديدترين دلبستگيهاي يک به يک با مظهر پدر که نوزادان در مرحله حساس سني به آن نياز دارند، محروم ميشدند. بدون اين تجربه آنها به زودي ميآموختند که دنيا جايي سرد، ناامن و بيارزش است. نيازهاي عاطفي آنها برآورده نميشد و آنها اغلب در درک يا تحسين احساسات ديگران ناتوان بودند.
والدين ميتوانند با نحوه رفتار خود با کودکانشان احساس همدلي را در آنها برانگيزند نه اينکه با ايجاد محيط خشن و تنبيهي اين احساس را در آنها از بين ببرند.
اما پژوهشگران ميگويند فرياد زدن بر سر کودک يا زدن او به جاي اينکه باعث شود کودک بفهمد براي چه تنبيه ميشود، فقط بترسد و در درازمدت، کاربرد معمول تنبيه جسمي، نه تنها نميتواند باعث تغيير رفتار کودک در جهت بهتر شود، بلکه پرخاشگري را افزايش ميدهد.
به عبارت ديگر، با آموختن به کودک براي رفتارها و احساساتي که خودش را درک کند، شروع کنيد. اين کار ابزاري اساسي براي درک رفتار و احساسات ديگران در اختيار او قرار ميدهد؛ براي مثال، در برخورد با کودکي که به شخص ديگري صدمه زده است، به او کمک کنيد تا ياد بگيرد در آن لحظه خودش چه احساسي داشته است. ما معمولا فکر ميکنيم در اين مواقع بايد به کودک بگويم: «ميداني آن کودک که تو کتکاش زدي، چه احساس بدي بهاش دست داد؟» اما موفقتر خواهيم بود اگر با اين جمله شروع کنيم: «تو بايد خيلي احساس بدي پيدا کرده باشي.» اين شگرد به کودکان کمک ميکند تا چگونگي احساساتشان را توصيف کنند، و بنابراين دفعه ديگر که باز هم چنين اتفاقي افتاد، زبان لازم براي توصيف آن را داشته باشند. دفعه بعد آنها ميتوانند بگويند: «احساسام مثل آن دفعهاي بود که فلاني را زدم.»
در عين حال، بايد توجه داشت که آموختن درک رنج ديگران لزوما به معناي آموختن همدلي نيست و براي همين است که کودکاني براي مثال در خانه آزار ميبينند، با احتمال بيشتري ممکن است در محيط بيرون به فردي زورگو بدل شوند. مساله اين نيست که آنها نميدانند که صدمه ديدن چه احساسي را ايجاد ميکند، مساله اين است که آنها خشونت را به عنوان شيوهاي براي بيان خشم يا ابراز قدرت آموختهاند.
منبع:www.salamat.com
/ج
در حال حاضر، به طور فزايندهاي متخصصان علوم اعصاب، روانشناسان و متخصصان تعليم و تربيت اعتقاد دارند که زورگويي و ساير انواع خشونت با تشويق کودک در سنين پايين به همدلي کردن با ديگران کاهش مييابد.
پژوهشها در طول دهه گذشته در مورد «همدلي»(empathy) - به معناي توانايي گذاشتن خود به جاي ديگران - نشان داده است اين خصوصيت نقش مهمي در اين زمينه دارد و شايد بر همه موارد روابط اجتماعي و اخلاقيات انساني تاثيرگذار باشد.
در نبود همدلي، جامعهاي تجزيهشده خواهيم داشت که در آن بياعتمادي حاکم است و دليلي براي پرهيز از کشتن و فريب دادن ديگران، دزيدن از آنها يا دروغ گفتن به آنها وجود ندارد. تصور بر اين است که اين توانايي که فرد خود را جاي ديگران بگذارد، ذاتي اغلب انسانها باشد و حتي در برخي از انساننماها مانند شمپانزهها هم ديده ميشود.
اولين نشانههاي همدلي با ديگران به طور شاخص در دوران نوزادي ديده ميشود. نوزادان هنگامي که گريه نوزاد ديگري را ميشنوند، گريه ميکنند و بررسيها نشان داده است کودکان حتي در سنين پاييني در حد 14 ماهگي به بزرگسالاني ترجيح نشان ميدهند که به ديگران کمک ميکنند تا آنهايي که مانع ديگران ميشوند. درست همانطور که ميتوانيم افراد را براي قاتل شدن تعليم دهيم، ميتوانيم آنها را با همدلي کردن با ديگران بار بياوريم. در سال 2007 ميلادي، پژوهشگران، اولين بررسي تصادفي و کنترلشده در مورد بزرگ شدن در يتيمخانه را منتشر کردند. اين بررسي و پژوهش بعدي روي همين نمونه کودکان يتيم رومانيايي نشان داد که افرادي که در يتيمخانه بزرگ شده بودند در مقايسه با نوزاداني که خانوادههايي آنها را به فرزندي پذيرفته بودند، ضريب هوشي کمتر، رشد جسمي کمتر، اشکال در ايجاد دلبستگي انساني و تفاوت در کارکرد بخشهايي از مغز را داشتند که به رشد عاطفي آنها مربوط بود.
کودکاني که در يتيمخانه بزرگ شده بودند، تجربه قرار گرفتن در کانون توجه محبتآميز يک خانواده را نداشتند، درعوض آنها به وسيله کارمنداني که در شيفتهاي چرخشي کار ميکردند و بنا به طبيعت اين نحوه کار آنها را ناديده ميگرفتند، مورد مراقبت ميگرفتند. چنين کودکاني از يکي از شديدترين دلبستگيهاي يک به يک با مظهر پدر که نوزادان در مرحله حساس سني به آن نياز دارند، محروم ميشدند. بدون اين تجربه آنها به زودي ميآموختند که دنيا جايي سرد، ناامن و بيارزش است. نيازهاي عاطفي آنها برآورده نميشد و آنها اغلب در درک يا تحسين احساسات ديگران ناتوان بودند.
90درصد از رشد مغزي در 5سال اول زندگي اتفاق ميافتد
والدين ميتوانند با نحوه رفتار خود با کودکانشان احساس همدلي را در آنها برانگيزند نه اينکه با ايجاد محيط خشن و تنبيهي اين احساس را در آنها از بين ببرند.
چگونه بچهها را منضبط بار بياوريم؟
اما پژوهشگران ميگويند فرياد زدن بر سر کودک يا زدن او به جاي اينکه باعث شود کودک بفهمد براي چه تنبيه ميشود، فقط بترسد و در درازمدت، کاربرد معمول تنبيه جسمي، نه تنها نميتواند باعث تغيير رفتار کودک در جهت بهتر شود، بلکه پرخاشگري را افزايش ميدهد.
يک تمرين عملي
به عبارت ديگر، با آموختن به کودک براي رفتارها و احساساتي که خودش را درک کند، شروع کنيد. اين کار ابزاري اساسي براي درک رفتار و احساسات ديگران در اختيار او قرار ميدهد؛ براي مثال، در برخورد با کودکي که به شخص ديگري صدمه زده است، به او کمک کنيد تا ياد بگيرد در آن لحظه خودش چه احساسي داشته است. ما معمولا فکر ميکنيم در اين مواقع بايد به کودک بگويم: «ميداني آن کودک که تو کتکاش زدي، چه احساس بدي بهاش دست داد؟» اما موفقتر خواهيم بود اگر با اين جمله شروع کنيم: «تو بايد خيلي احساس بدي پيدا کرده باشي.» اين شگرد به کودکان کمک ميکند تا چگونگي احساساتشان را توصيف کنند، و بنابراين دفعه ديگر که باز هم چنين اتفاقي افتاد، زبان لازم براي توصيف آن را داشته باشند. دفعه بعد آنها ميتوانند بگويند: «احساسام مثل آن دفعهاي بود که فلاني را زدم.»
در عين حال، بايد توجه داشت که آموختن درک رنج ديگران لزوما به معناي آموختن همدلي نيست و براي همين است که کودکاني براي مثال در خانه آزار ميبينند، با احتمال بيشتري ممکن است در محيط بيرون به فردي زورگو بدل شوند. مساله اين نيست که آنها نميدانند که صدمه ديدن چه احساسي را ايجاد ميکند، مساله اين است که آنها خشونت را به عنوان شيوهاي براي بيان خشم يا ابراز قدرت آموختهاند.
حرف آخر
منبع:www.salamat.com
/ج