دين و دولت (2)

حضرت موسى(علیه السّلام) نيز كار خود را با سياست آغاز كرد و فرعون را به شيوه هاى گوناگون تحت فشار قرار داد، تا از آزار بنى اسرائيل دست بردارد و آنان را آزاد كند. وى پس از رهانيدن بنى اسرائيل، در صحراى سينا حكومتى تشكيل داد و تا آخِر عمر، رهبرىِ دينى و سياسى قوم خود را بر عهده داشت كه شرح آن در كتاب تورات آمده
چهارشنبه، 25 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دين و دولت (2)

دين و دولت (2)
دين و دولت (2)


 

نويسنده:حسين توفيقى




 

ب: يهوديت
 

حضرت موسى(علیه السّلام) نيز كار خود را با سياست آغاز كرد و فرعون را به شيوه هاى گوناگون تحت فشار قرار داد، تا از آزار بنى اسرائيل دست بردارد و آنان را آزاد كند. وى پس از رهانيدن بنى اسرائيل، در صحراى سينا حكومتى تشكيل داد و تا آخِر عمر، رهبرىِ دينى و سياسى قوم خود را بر عهده داشت كه شرح آن در كتاب تورات آمده است. پس از او، يوشع بن نون رهبر بنى اسرائيل شد و پس از وى، شمارى از داوران به حل اختلافاتِ داخلىِ قوم مشغول شدند. بنى اسرائيل در آن دوره، پادشاهى نداشتند كه ايشان را در مقابل همسايگان مهاجم بسيج، كند. از اين رو، نزد پيامبر عصرشان سموئيل رفتند و از او خواستند پادشاهى را براى ايشان تعيين كند:
و اين امر در نظر سموئيل، ناپسند آمد; چون كه گفتند: ما را پادشاهى بده تا بر ما حكومت نمايد و سموئيل نزد خداوند دعا كرد. و خداوند به سموئيل گفت: آواز قوم را در هر چه به تو گفتند، بشنو; زيرا كه تو را ترك نكردند، بلكه مرا ترك كردند تا بر ايشان، پادشاهى ننمايم. بر حسب همه اعمالى كه از روزى كه ايشان، را از مصر بيرون آوردم، بجا آوردند و مرا ترك نموده، خدايانِ غير را عبادت نمودند; پس با تو نيز چنين رفتار مى نمايند. پس الآن آواز ايشان را بشنو، ليكن بر ايشان، به تأكيد، شهادت بده و ايشان را از رسم پادشاهى كه بر ايشان حكومت خواهد نمود، مطلع ساز.[24]
بر اين اساس، وى رسوم سختِ پادشاهان را براى قوم بيان كرد; ولى آنان از تقاضاى خود دست برنداشتند. پس او جوانى به نام شاؤُل (طالوت) را براى پادشاهى بر ايشان برگزيد و وى را با روغن مسح كرد. اين مسح پادشاه را الهى مى ساخت و اطاعت از مسيح (ماشيَح) شرعاً بر همه واجب بود. پس از شاؤل، حضرت داود(ع) و پس از او، پسرش حضرت سليمان(ع) پادشاه و مسيح شدند. هنگامى كه حضرت سليمان(ع) درگذشت، پسرش رحُبعام جانشين او شد و پادشاهى در نسل وى ادامه يافت.
از سوى ديگر، ده قبيله از قبايل دوازده گانه بنى اسرائيل رحبعام را رد كردند و يكى از سرداران او به نام يرُبعام بن نباط را به پادشاهى برداشتند. از اين زمان، بنى اسرائيل دو كشور داشتند: كشور يهودا با فرمانروايىِ رحبعام در جنوب، و كشور اسرائيل با فرمانروايىِ يربعام در شمال. پادشاهى هر يك از اين دو كشور در نسل اين دو تن ادامه يافت، تا اين كه كشور اسرائيل به سال 622ق.م. به دست آشوريان، و كشور يهودا به سال 587ق.م. به دست بابِليان سقوط كرد و مردمِ آن سرزمين ها كشته و اسير شدند.
در گير و دارِ اين حوادث، انديشه مسيحِ موعود ميان بنى اسرائيل پديد آمد. اين انديشه بارور شد و بنى اسرائيل به كمكِ آن بر نوميدى و افسردگى چيره شدند و انتظارِ مسيحا[25] بقا و دوام آن قوم را تضمين كرد.
يهوديانِ منتظر بيش از 2000 سال از اقدام جدى براى احياى حكومت دينىِ بربادرفته خود پرهيز مى كردند و جز در مواردى نادر مانند حكومت خزران، تشكيل حكومت را بر خلاف آرمان انتظار مى دانستند. كسانى هم در گوشه و كنار با ادعاى مسيحايى در اين راه اقدام كردند; ولى موفقيتى به دست نياوردند.
حدود يك قرن پيش، صهيونيست ها همكيشان خود را به داشتن حكومتى مستقل راضى كردند و حدود نيم قرن پيش حكومت سكولار يهوديان به نام «اسرائيل» بر خاكِ غصب شده فلسطين ايجاد شد; البته جمعى از يهوديان سنت گرا مانند فرقه نِتوراى كارتا (Neturai Carta) پيوسته با اين عمل مخالف بوده اند.

ج: مسيحيت
 

آرمان سياسى-الهىِ مسيحا در شخص حضرت عيسى مسيح(علیه السّلام) تحقق يافت. اندكى پيش از قيام وى، حضرت يحيى بن زكريا(علیه السّلام) ، پيامبر جوان و پرآوازه بنى اسرائيل در سرزمين يهوديه قيام كرد و به موعظه مردم پرداخت. اين پيامبر به مردم مى گفت: «توبه كنيد; زيرا ملكوت آسمان نزديك است».[26]
از ديدگاه بنى اسرائيل، «ملكوت آسمان» گونه اى حكومت الهى بود كه آرمان مقدس آنان به شمار مى رفت. يحياى تعميد دهنده به شهادتِ اناجيل در دعوت خود، موفقيت چشمگيرى به دست آورْد و تأثير عميقى بر مردم گذاشت; به طورى كه همه طبقات اجتماعى، گروه گروه، نزد او مى آمدند و توبه مى كردند و وى آنان را غسل تعميد مى داد. اندك اندك، حضرت يحيى با پادشاه فاسد و ستمگر ايالت جليل، درگير شد و به زندان افتاد و پس از چندى به فرمان پادشاه، سرِ او را در زندان بريدند.[27]
هنگامى كه حضرت عيسى(علیه السّلام) خبر دستگيرى حضرت يحيى(علیه السّلام) را شنيد، سخنان وى را براى مردم تكرار كرد و گفت: «توبه كنيد; زيرا ملكوتِ آسمان نزديك است».[29]
رهبران يهود هنگامى با حضرت عيسى(علیه السّلام) به مخالفت برخاستند كه مشاهده كردند، وى آرزوى آنان براى قيام يك «مسيح فاتح» را برنمى آورد و از سوى ديگر بر ضد نابهنجارى هاى اخلاقى و رفتارهاى ناپسندِ آنان به ستيز برخاسته است. البته حضرت عيسى(علیه السّلام) موفق نشد حكومت الهى مورد انتظار بنى اسرائيل را تأسيس كند و بر اين اساس، يارانش گفتند كه وى آمده بود تا قربانىِ گناهان بشر شود و به زودى براى واپسينْ داورىِ رجعت خواهد كرد و اين دو مسأله زيربناى مسيحيت شد. از ديدگاه بنى اسرائيل، برپا نشدن حكومتِ آرمانى بنى اسرائيل به دست حضرت عيسى(علیه السّلام) اثبات مى كند كه وى مسيحاى موعود نبوده است.

سرمشق پارسايان
 

حضرت عيسى مسيح (صلّی الله علیه و آله و سلّم) با زندگىِ پاك و زاهدانه خويش، سرمشق پارسايانِ مسيحيت شد. آن حضرت درباره خود مى گفت: «مرغان هوا آشيانه هايى، دارند; ولى پسر انسان را جاى سر نهادن نيست»[31] بر اين اساس، مسيحيان از او سرمشق گرفتند و به رهبانيت و ترك ازدواج، روى آوردند.
همچنين آن حضرت به تأكيد، توصيه كرده بود كه همه پيروانش با هم برادر باشند; كسى احساس برترى نكند و هيچ كس عنوان «آقا»، «پدر» و «پيشوا» نداشته باشد:
شما «آقا» خوانده مشويد; زيرا استاد شما يكى است; يعنى مسيح و جميع شما برادرانيد. و هيچ كس را بر زمين «پدر» خود مخوانيد; زيرا پدر شما يكى است كه در آسمان است. و «پيشوا» خوانده مشويد; زيرا پيشواى شما يكى است; يعنى مسيح. و هركه از شما بزرگتر باشد، خادم شما بوَد و هركه خود را بلند كند، پست گردد و هر كه خود را فروتن سازد، سرفراز گردد.[32]
سرانجام آن حضرت از ميانِ مردم رفت و مسؤوليتِ سنگين ادامه راهِ وى بر عهده رسولان قرار گرفت. رسولانى كه وى تعيين كرده بود، در آن دوران پرمحنت، راهش را با استقامت پيمودند و حاضر نشدند فرمان خداى متعال را فداى فرمان مقامات اجتماعى كنند; مثلا پطرس و يوحنا در چنين مواردى به مخالفان خويش صريحاً مى گفتند: «اگر نزد خدا صواب است كه اطاعت شما را بر اطاعت خدا ترجيح دهيم، حكم كنيد... خدا را مى بايد بيشتر از انسان اطاعت كرد.»[33]
نسل هاى بعدىِ مسيحيان نيز تا ساليان درازى به دنبال همين راه و روش، هر خطرى را به جان خريدند و در مقابلِ فرمانروايانِ مشرك روم، مقاومت كردند. بى اعتنايى به فرمانروايان حتى در زمان نخستين قيصرانِ مسيحى ادامه يافت; مثلا در اواخر قرن چهارم ميلادى، هنگامى كه تئودوسيوس امپراطور روم مى خواست، براى انجام مراسم «عيد پاك»، وارد كليساى شهر ميلان شود، امبروز قديس به دليل اينكه امپراطور با مردم، سالونيك بدرفتارى كرده و دستش به خون آغشته است، شخصاً از ورود او به كليسا جلوگيرى كرد و گفت در صورتى كه توبه نكند، تكفير مى شود. امپراطور خاضعانه توبه كرد و توبه اش قبول شد.[34]

يك صليب، اما دو شمشير
 

اما وضع بر اين منوال نماند و به گفته ژان ژاك روسو، آنچه بت پرستان از آن مى ترسيدند، واقع شد. مسيحيانِ محجوب و مظلوم طرز صحبت خود را عوض كردند و به زودى ديده شد كه اين سلطنت كه اخروى خوانده مى شد، تحت فرمان يك رئيس مادى و ظاهرى، به صورت شديدترين سلطنت استبدادى دنيوى درآمد.[35]
اندك اندك، كليسا نيرو گرفت و دخالت در سياست را آغاز كرد و اين دخالت رو به افزايش نهاد. در سال 800م. پاپ رهبر مسيحيان تاجِ «شارلمانى» پادشاه فرانسه را بر سر او گذاشت و با اين كار، «امپراطورى مقدس روم» را تأسيس كرد. از اين زمان، دخالت صريح و خشن روحانيون مسيحى در سياست شروع شد. جنگ هاى صليبى و محكمه تفتيش در اين دوره بود و اين دخالت ها تا سال 1806 به طور رسمى ادامه يافت.
رهبران دينى نيز بر خلاف توصيه حضرت مسيح(علیه السّلام) عنوان «پدر» دريافت كردند. القاب شرافتىِ ديگر مانند اسقف، كاردينال و كشيش نيز ميان آنان رايج شد. اسقفِ شهر رم «پاپاس» خوانده شد كه به زبانِ يونانى به معناى پدر است و تلفظ فرانسوىِ آن «پاپ» مى شود.
تا كنون بيش از 260 پاپ رهبرى مسيحيت كاتوليك را بر عهده داشته است. برخى اوقات پاپ ها علاوه بر صليبى كه پيوسته بر گردن داشته اند، به نشانه رهبرى دينى و دنيوى، دو شمشير بر كمر مى بسته اند و اين در حالى است كه در تاريخ، هيچ پادشاهى را نمى شناسيم كه دو شمشير بر كمر بسته باشد.

پاپ و امپراطور
 

ژوستينيان كه از سال 527 تا 565 ميلادى، امپراطور روم شرقى بوده، رابطه دين و دولت را چنين ترسيم كرده است:
كليسا و امپراطورى بزرگترين نعمت هايى هستند كه خدا به رحمت واسعه خود به بشر عطا كرده است. كليسا به امور الهى مى پردازد و امپراطورى براى امور بشرى قرار داده شده، آن را رهبرى مى كند. هر دو سرچشمه واحدى دارند و زندگىِ بشر را به پيش مى برند. از اين رو، هيچ چيز نبايد براى امپراطوران از احترام كشيشان كه پيوسته براى رفاهِ آنان دعا مى كنند، مهمتر باشد. اگر كليسا در همه جا بى عيب باشد و اگر امپراطورى با اعتماد كامل به خدا از روى عدل و انصاف اداره شود، نفع عموم را در پى خواهد داشت و همه خيرات بر نوع بشر فروخواهد ريخت. بنابر اين، ما براى تعليم صحيح، در پيرامون خدا و حفظ احترام كليسا بيشترين اهميت را قائل هستيم. اگر اين امور حفظ شود، بزرگترين منافعى را كه خدا عطا مى كند، در پى خواهد داشت. ما در چيزهايى كه از آن بهره منديم، تثبيت خواهيم شد و چيزهايى را كه هنوز نداريم به دست خواهيم آورد... ما تصور مى كنيم كه اين امور در صورت اطاعت از قوانين مقدس كليسا حاصل خواهد شد. اينها قوانينى هستند كه رسولان پارسا، ستوده و محترم، همچنين ناظران و خادمان كلمه خدا به ما منتقل كرده اند و پدرانِ مقدس آنها را شرح داده و براى ما نگه داشته اند.[36]
منصبِ پاپى در فاصله سالهاى 867ـ1049م; يعنى نزديك 200 سال به ضعف و ناتوانى گرفتار شد; به گونه اى كه برخى از پاپ هاى آن دوره را دخترى به نام ماروزيا از خاندان هاى اشرافىِ اروپا به اين مقام نصب كرده است. اين پاپ ها به شيوه هاى غير مناسبى از ميان افراد فاسدى كه برخى از آنان با ماروزيا روابط نامشروع داشتند، انتخاب مى شدند. در آن روزگار براى دست يافتن به منصب پاپى از قتل و رشوه و امورى ديگر استفاده مى شد; به گونه اى كه بِنِديكت نهم در دوازده سالگى پاپ شد و در همان مقام به زندگىِ آلوده و غير اخلاقىِ خود ادامه داد. بسيارى از روحانيونِ مسيحىِ آن دوره نيز به فسق و فجور افتادند.
پس از اصلاح منصب پاپى، قدرت سياسىِ پاپ ها به تدريج بر قدرت پادشاهان مسيحى فزونى يافت و پاپ ها آن پادشاهان را مقهور خود كردند. متن زير كه بخشى از پاسخ پاپ اينوسنت سوم (پاپ در سالهاى 1198ـ1216م.) به نامه پادشاه انگلستان است، اين برترى را نشان مى دهد:
اينوسنتِ اسقف و بنده بندگان خدا به پسر بسيار محبوبش در مسيح، جان، پادشاه برجسته انگلستان، و به وارثان قانونى و آزادزاده او تا ابد.
پادشاه پادشاهان و آقاى آقايان، عيسى مسيح كه تا ابد، كاهنى به رتبه ملكيصدق است، ملكوت و كهانتِ خود را به گونه اى در كليسا تأسيس كرده كه يكى مملكت كاهنان و ديگرى كهانت ملوكانه است، همان طور كه موسى در تورات سفر خروج 19:6 و پطرس در رساله اول خود 2:5ـ10 بيان كرده اند. وى كسى را برتر از همه قرارداد و او را خليفه خويش بر روى زمين تعيين كرد تا هر زانويى براى عيسى خم شود، از چيزهايى كه در آسمان و چيزهايى كه در زمين و چيزهايى كه زير زمين است. بنابر اين، همه بايد از خليفه او اطاعت كنند و بكوشند كه تنها يك آغل و يك شبان وجود داشته باشد. همه پادشاهان روى زمين به خاطر خدا به گونه اى اين خليفه را احترام مى كنند كه هرگاه به وى سر نسپارند، درستى حكومت آنان زير سؤال مى رود.
پسر عزيز و محبوبم، شما به اين امر خردمندانه توجه كرديد و با الهام از رحمانيت خدايى كه دل هاى پادشاهان را در دست دارد و آن را هر گونه كه مى خواهد، مى گرداند، تصميم گرفتيد، خود و مملكت خويش را از نظر دنيوى به كسى كه دانستيد در معنويات رعاياى او هستيد، تسليم كنيد. بدين گونه، پادشاهى و كهانت، مانند جسم و جان، براى خير و نفع عظيم هريك، مى تواند در شخص واحد خليفه مسيح متحد شود. عيسى كارى شگفت آور انجام داد... تا ايالاتى كه از روزگار قديم، كليساى مقدس رومى را در امور معنوى، آموزگار مناسب خود تشخيص داده اند، اكنون آن كليسا را در امور دنيوى خويش نيز حاكم ويژه خود بداند. شما كه از سوى خدا به عنوان خادم لايق براى اجراى اين امر برگزيده شده ايد، خود و مملكت انگلستان و ايرلند با همه حقوق و متعلقات آنها را از طريق پرداخت سالى يكهزار مارك[38]
نشيب و فراز قدرت پاپ ها و شهرياران مسيحى و نزاع هاى ناشى از آن، بخش مهمى از تاريخ قرون وسطى است. نوشته هاى علوم سياسىِ آن دوره نيز در اين باره بحث مى كرد كه كداميك از كليساى كاتوليك رومى و پادشاهى مقدس روم برتر است.
در قرن سيزدهم، توماس اكويناس در كتاب خلاصه الهيات از نقش كليسا دفاع مى كرد و در قرن چهاردهم دانته اليگيرى در كتاب پيرامون سلطنت از مسيحيت متحد زير فرمان امپراطور و پاپ سخن گفت.

نزاع بر سر منصب پاپى
 

بر اثر فشار امپراطور فيليپ چهارم، مقر پاپ در سال 1309 ميلادى از رم ايتاليا به شهر آوينيون در فرانسه منتقل شد و اين وضع تا سال 1377 ميلادى; يعنى قريب هفتاد سال ادامه يافت و از باب تشبيه به تبعيد يهوديان به بابِل در قرن ششم ق.م.، آن را «تبعيد بابِلى» پاپ ها ناميدند.
هنگامى كه مقر پاپى به رم برگردانده شد، باز هم پاپ هايى در آوينيون برخاستند كه بعداً «ناپاپ» ناميده شدند. اين مسأله كه «انشقاق بزرگ» ناميده مى شود، از سال 1377 تا 1417 ميلادى; يعنى چهل سال ادامه يافت.
در اوائل قرن پانزدهم بر اثر شدت گرفتن اختلافات، سه پاپ در كليساى كاتوليك ها به رقابت برخاستند; زيرا علاوه بر پاپ رم به نام گريگورى دوازدهم و ناپاپ آوينيون به نام بنديكت سوم، امپراطور فرد سومى را به پاپى برگزيد كه جان بيست و سوم ناميده شد. بدين شيوه، مسيحيت در برابر سه مدعى قرار گرفت كه هر يك خود را بر حق مى دانست و دو حريف ديگر را بر باطل. شوراى كنستانس (1414ـ1418م.) كه براى بررسى اين مسأله و برخى مسائل ديگر تشكيل شد، در سال 1417 م. هر سه مدعى را بركنار كرد و مارتين پنجم را به پاپى برگزيد و با اين كار به «انشقاق بزرگ» پايان داد.
در اين دوره پاپ هاى مقتدرى برخاستند و يكى از برجسته ترينِ آنان، پاپ الكساندر ششم است كه با وجود آلودگى هاى اخلاقى فراوان، به سبب خدماتى كه به رشد و بالندگى مسيحيت كرده است، از وى تجليل مى شود.
ادامه دارد ...

پي نوشت ها :
 

[24]. كتاب اول سموئيل 8:6ـ9.
[25]. از آنجا كه واژه «مسيح» (Christ) به حضرت عيسى بن مريم(ع) اختصاص يافته است، موعود يهوديت را معمولا «مسيحا» (Messiah)مى نامند.
[26]. متّى 3:2، مرقس 1:4، لوقا 3:3.
[27]. متّى 14:1ـ12، مرقس 6:14ـ29، لوقا 9:7ـ9.
[28]. متى 4:12ـ17، مرقس 1:14ـ15، لوقا 9:11.
[29]. متى 16:21، مرقس 8:32.
[30]. متى 8:20، لوقا 9:59.
[31]. متى 19:27، مرقس 10:28، لوقا 18:28.
[32]. متى 23:8ـ12.
[33]. اعمال رسولان 4:19 و 5:29.
[34]. تاريخ تمدّن، ج 4، ق 1، ص 33ـ34.
[35]. قرارداد اجتماعى، كتاب چهارم، فصل هشتم.
[36]. R. Schoel, Corpus Iuris Civilis, vol. III, Novellae (Berlin, 1912), pp. 35-36.
[37]. سكه طلا به وزن حدود هشت اونس.
[38]. W. Stubbs, Select Charters (Oxford, Clarndon, 1885).



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.