بيکار دلي باشد کو را نبود دردي

بيکار دلي باشد کو را نبود دردي شاعر : امير خسرو دهلوي کاهل فرسي باشد کزوي نجهد گردي بيکار دلي باشد کو را نبود دردي خود جان نبود شيرين بي ذوق چنان دردي دردي که بود از عشق جانم به فداي آن گه مرده و گه زنده آهي و دمي سردي شبها منم و شمعي هم سوخته و هم مست يک دم چو گل سرخي در پيش گل زردي شد وقت گل و روزي فرياد که ننشيني دارم همه شب چشمي چون دست جوان‌مردي زانگه که غمت در دل چون حرص بخيلان شد خنديد که عاشق را به زين نبود خوردي گفتم که غمت آخر...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بيکار دلي باشد کو را نبود دردي
بيکار دلي باشد کو را نبود دردي
بيکار دلي باشد کو را نبود دردي

شاعر : امير خسرو دهلوي

کاهل فرسي باشد کزوي نجهد گرديبيکار دلي باشد کو را نبود دردي
خود جان نبود شيرين بي ذوق چنان درديدردي که بود از عشق جانم به فداي آن
گه مرده و گه زنده آهي و دمي سرديشبها منم و شمعي هم سوخته و هم مست
يک دم چو گل سرخي در پيش گل زرديشد وقت گل و روزي فرياد که ننشيني
دارم همه شب چشمي چون دست جوان‌مرديزانگه که غمت در دل چون حرص بخيلان شد
خنديد که عاشق را به زين نبود خورديگفتم که غمت آخر تا چند خورد خسرو
در هر مژه صد جواب داريخون ريز که گر بپوشدت کس
بسم‌الله اگر شتاب داريگفتي کنمت به غمزه بسمل
بازي باشد نه عشق بازيعشقي که نه جان دهند در وي
يا روي خود با روي او نسخه‌ي مقابل مي‌کني؟بيرون بيا در آفتاب آزرده مي‌گردد تنت


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط