بيکار دلي باشد کو را نبود دردي شاعر : امير خسرو دهلوي کاهل فرسي باشد کزوي نجهد گردي بيکار دلي باشد کو را نبود دردي خود جان نبود شيرين بي ذوق چنان دردي دردي که بود از عشق جانم به فداي آن گه مرده و گه زنده آهي و دمي سردي شبها منم و شمعي هم سوخته و هم مست يک دم چو گل سرخي در پيش گل زردي شد وقت گل و روزي فرياد که ننشيني دارم همه شب چشمي چون دست جوانمردي زانگه که غمت در دل چون حرص بخيلان شد خنديد که عاشق را به زين نبود خوردي گفتم که غمت آخر...