چو خوش باشد که يابد تشنه دير | | پس از مهر خزانه دور شد پاس |
حلاوت گيرد از شيرينيش کام | | به گرماي بيابان شربتي سير |
چه خونها خورده باشد دل به صد جوش | | جگر آسودگي يابد ز آشام |
خضر خاني کش از ديوان تقدير | | که ناگه نوش داروئي کند نوش |
چو وقت آمد کزان کامش بود بهر | | مرادي در زماني داشت تحرير |
گهر سنجي کزين گنجينهي در سفت | | بکان آن شربتش روزي شد از دهر |
که آن آشفته دلداده در بند | | ز مرد با گهر زينسان کند جفت |
چو تنگ آمد ز خوناب دروني | | ز خورشيدي به ماهي گشته خرسند |
به گوش محرمي کرد اين گره باز | | گره زد در درونش اشک خوني |
هران سوزي که در دل داشت مستور | | که تا در پيش با نور يزدان راز |
به صد دلسوزي آن پروانه زان شمع | | بر آن سوزنده روشن کرد چون نور |
شد اندر مجلس بانوي آفاق | | روان شد کرده آتشها به دل جمع |
به زاري گفت کاي در پردهي شاه | | برون زد شعلهي زان دود عشاق |
ز مهر شه بلندت باد پايه | | ز نور خود فگنده پرده بر ماه |
کجا شايد که با اين بخت شاهي | | ز ظل ايزدت بر فرق سايه |
تهي دستي بودني تاجداري | | بود فرزندت اندر سينه کاهي؟ |
مکش بهر برادر زاده، فرزند | | که بر کامي نباشد کامگاري |
اگر چه، رنج خويشان رنج خويش است | | که آن رسمي، و اين جاني است پيوند |
به لل سفتن آمد نوک الماس | | وليکن، ني ز رنج خويش بيش است |
که در ناسفته بود و ريسمان پر | | نمي شد ريسمان را راه در در |
شکوفه خنده زد با گريهي خون | | چو در شد در شکوفه شاخ گلگون |
که شد تا پرهي دل ناپديدش | | چنان در قفل سيمين شد کليدش |
عقيق از برمهي ياقوت ميسفت | | به هم لعل و عقيقي داشته جفت |
به صد حيله همي برد اندرون سر | | به چشمه غنچهي نيلوفري تر |
به درج لعل مرواريد ريزي | | چو کرد آن جوهري در گرم خيزي |
چکيد آب حيات از کام ماهي | | خضر سيراب گشت اندر سپاهي |
مکرر شد که معني جاي آن داشت | | چنين بزمي که دل سوداي آن داشت |
در آن آسايش آمد هر دو را خواب | | چو آسود از دو جانب شعله را تاب |
بجز هر لحظه بوسي و کناري | | از آن پس شان نبود از بخت کاري |
وزو، تاراج کردن تودهي سيم | | ازين، کردن به دزدي سينه تسليم |
وز او گردن در آوردن به زنجير | | از اين، بستن برو زلف کره گير |
و زو، گل دستهي بر دست بردن | | ازين، ساعد به دست او سپردن |
شدي در خوش دلي شبهايشان روز | | ز گاه شام تا صبح شب فروز |
نه محرم در ميان، جز رنگ و بوئي | | نهاده، چون دو گل، روئي به روئي |
به آميزش چو دو مي در يکي جام | | بهم پيوسته اندامي به اندام |
نه تشويشي به جز زلف مشوش | | دو مست شوق با هم کرده سر خوش |
که يابد کام دل ياري ز ياري | | چه خوش روزي و فرخ روزگاري |
به دندان تمنا قند خايد | | گهي لب بر لبي چون قند سايد |
بنفشه در برو نسرين در آغوش | | گهي خسپد به شادي دوش با دوش |
که يابد جان نو در هر نگاهي | | کند هر دم نگه بر روي ماهي |
نه چون انگشت خويشت باشد آزار | | در انگشت برادر گر خلد خار |
نه همچون درد چشم خويش باشد | | ز درد، ار چشم خواهر ريش باشد |
که يک سو تابي از فرزند خود چهر | | مکن چندان برادر زاده را مهر |
اگر زين خسته گردد زن چه تدبير | | هدف چار است مردان را به يک تير |
به يک خاتم چرا قانع شود مرد؟ | | چو مردي چار خاتم راست در خورد |
بيايد هم نسب افزون و هم جفت | | خصوصا پادشاهان را که بي گفت |
دري از نيک خواهي کردهام باز | | به خدمت گر قبولي يابد اين راز |
چو در و لعل بانو کرد در گوش | | چو آن خونابه قطره قطره در وجودش |
دو چشمش همچو گوشش پر گهر گشت | | دل از ياقوت گوشش سفته تر گشت |
که فرمايد قران زهره با ماه | | نهاني جست فرماني ز درگاه |
که آرند آن نگار مشتري فال | | ز قصر لعل فرمان داد در حال |
ز کان لعل گوهر بر کشيدند | | سبک، فرمان پذيران در دويدند |
به رضوان گاه تخت، آن حور طناز | | رسانيدند با صد عزت و ناز |
که کام دل رسيد اکنون تو داني | | خبر دادند عاشق را نهاني |
خضر گوئي دوباره چشمه دريافت | | خضر خان کز چنان کامي خبر يافت |
ز بس شادي شده حيران و در هم | | لبش پر خنده چشم از گريه تر هم |
تنش ميشد ز جان کهنه پيزار | | در آن فرحت که شد جان نوش يار |
خيال دوست رهبر کرده در پيش | | روان شد چو خيال خويش بيخويش |
دويده چار گشتش روي در روي | | درون شد چون به خلوت گاه دل جوي |
خردها مست و دلها بيخبر بود | | نظرها گرم و جانها در جگر بود |
عمل پيوند ش بختي به بختي | | چو باز آمد شکيب هر دو لختي |
بخندين خبر تش جاني گروگان | | شه گم گشته هوش و يافته جان |
نشست و عقد کابين کرد پيوند | | نهفته، با دروني خاصهاي چند |
نثار از گريهي شادي فرو ريخت | | ز درج ديده گوهرها برو ريخت |
چو درويشي که دري يابد از خاک | | چنان شاهي و هوش از وي شده پاک |
شده از دست و زلف دوست بر دست | | به شادي با نگار خويش بنشست |
جدائي از ميان زحمت برون برد | | دو دل رخت هوس در جان درون برد |
فرود آمد ز جان غمهاي چون کوه | | فرو خفت از دل آتشهاي اندوه |
ز لب جانها درون سينه شد باز | | مقابل دل بدل آئينه شد باز |
درون سو شعلهاي دوستي گرم | | پريروي از برون آلودهي شرم |
گهي پيدا، گهي پوشيده ميديد | | به سوي شاه خود دزديده ميديد |
بهاري از کف خضر آب خورده | | رخي اندک به سبزي ميل کرده |
نديده سبزهي و آب روان هم | | روان سرو تر و سبز و جوان هم |
ز سبزي و تري خواهد چکيدن | | تو گوئي رنگ سبزش گاه ديدن |
کزان گونه به زيبائي تمام است | | همه طاووس هندي سبز وام است |
ولي طاوس هندي را چه مانند؟ | | تذ روان خراسان نغزسانند |
هواي دل به عياري کمر بست | | پس از ديري که حيرت رخت بر بست |
که تنگش در برآرد چون به غلطاق | | درآمد عاشق شوريده مشتاق |
چو ابر از آفتاب و حله از حور | | حرير آبگون کرد از برش دور |
که آويزد به کبک مرغزاري | | در آويخت چون باز شکاري |
بسان برگ گل در غنچهي تنگ | | گرفت اندر کنار آن سرو گلرنگ |