پس از مهر خزانه دور شد پاس

پس از مهر خزانه دور شد پاس شاعر : امير خسرو دهلوي چو خوش باشد که يابد تشنه دير پس از مهر خزانه دور شد پاس حلاوت گيرد از شيرينيش کام به گرماي بيابان شربتي سير چه خونها خورده باشد دل به صد جوش جگر آسودگي يابد ز آشام خضر خاني کش از ديوان تقدير که ناگه نوش داروئي کند نوش چو وقت آمد کزان کامش بود بهر مرادي در زماني داشت تحرير گهر سنجي کزين گنجينه‌ي در سفت بکان آن شربتش روزي شد از دهر که آن آشفته دلداده در بند ز مرد با گهر زينسان کند...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پس از مهر خزانه دور شد پاس
پس از مهر خزانه دور شد پاس
پس از مهر خزانه دور شد پاس

شاعر : امير خسرو دهلوي

چو خوش باشد که يابد تشنه ديرپس از مهر خزانه دور شد پاس
حلاوت گيرد از شيرينيش کامبه گرماي بيابان شربتي سير
چه خونها خورده باشد دل به صد جوشجگر آسودگي يابد ز آشام
خضر خاني کش از ديوان تقديرکه ناگه نوش داروئي کند نوش
چو وقت آمد کزان کامش بود بهرمرادي در زماني داشت تحرير
گهر سنجي کزين گنجينه‌ي در سفتبکان آن شربتش روزي شد از دهر
که آن آشفته دلداده در بندز مرد با گهر زينسان کند جفت
چو تنگ آمد ز خوناب درونيز خورشيدي به ماهي گشته خرسند
به گوش محرمي کرد اين گره بازگره زد در درونش اشک خوني
هران سوزي که در دل داشت مستورکه تا در پيش با نور يزدان راز
به صد دلسوزي آن پروانه زان شمعبر آن سوزنده روشن کرد چون نور
شد اندر مجلس بانوي آفاقروان شد کرده آتشها به دل جمع
به زاري گفت کاي در پرده‌ي شاهبرون زد شعله‌ي زان دود عشاق
ز مهر شه بلندت باد پايهز نور خود فگنده پرده بر ماه
کجا شايد که با اين بخت شاهيز ظل ايزدت بر فرق سايه
تهي دستي بودني تاجداريبود فرزندت اندر سينه کاهي؟
مکش بهر برادر زاده، فرزندکه بر کامي نباشد کامگاري
اگر چه، رنج خويشان رنج خويش استکه آن رسمي، و اين جاني است پيوند
به لل سفتن آمد نوک الماسوليکن، ني ز رنج خويش بيش است
که در ناسفته بود و ريسمان پرنمي شد ريسمان را راه در در
شکوفه خنده زد با گريه‌ي خونچو در شد در شکوفه شاخ گلگون
که شد تا پره‌ي دل ناپديدشچنان در قفل سيمين شد کليدش
عقيق از برمه‌ي ياقوت مي‌سفتبه هم لعل و عقيقي داشته جفت
به صد حيله همي برد اندرون سربه چشمه غنچه‌ي نيلوفري تر
به درج لعل مرواريد ريزيچو کرد آن جوهري در گرم خيزي
چکيد آب حيات از کام ماهيخضر سيراب گشت اندر سپاهي
مکرر شد که معني جاي آن داشتچنين بزمي که دل سوداي آن داشت
در آن آسايش آمد هر دو را خوابچو آسود از دو جانب شعله را تاب
بجز هر لحظه بوسي و کنارياز آن پس شان نبود از بخت کاري
وزو، تاراج کردن توده‌ي سيمازين، کردن به دزدي سينه تسليم
وز او گردن در آوردن به زنجيراز اين، بستن برو زلف کره گير
و زو، گل دسته‌ي بر دست بردنازين، ساعد به دست او سپردن
شدي در خوش دلي شبهاي‌شان روزز گاه شام تا صبح شب فروز
نه محرم در ميان، جز رنگ و بوئينهاده، چون دو گل، روئي به روئي
به آميزش چو دو مي در يکي جامبهم پيوسته اندامي به اندام
نه تشويشي به جز زلف مشوشدو مست شوق با هم کرده سر خوش
که يابد کام دل ياري ز ياريچه خوش روزي و فرخ روزگاري
به دندان تمنا قند خايدگهي لب بر لبي چون قند سايد
بنفشه در برو نسرين در آغوشگهي خسپد به شادي دوش با دوش
که يابد جان نو در هر نگاهيکند هر دم نگه بر روي ماهي
نه چون انگشت خويشت باشد آزاردر انگشت برادر گر خلد خار
نه همچون درد چشم خويش باشدز درد، ار چشم خواهر ريش باشد
که يک سو تابي از فرزند خود چهرمکن چندان برادر زاده را مهر
اگر زين خسته گردد زن چه تدبيرهدف چار است مردان را به يک تير
به يک خاتم چرا قانع شود مرد؟چو مردي چار خاتم راست در خورد
بيايد هم نسب افزون و هم جفتخصوصا پادشاهان را که بي گفت
دري از نيک خواهي کرده‌ام بازبه خدمت گر قبولي يابد اين راز
چو در و لعل بانو کرد در گوشچو آن خونابه قطره قطره در وجودش
دو چشمش همچو گوشش پر گهر گشتدل از ياقوت گوشش سفته تر گشت
که فرمايد قران زهره با ماهنهاني جست فرماني ز درگاه
که آرند آن نگار مشتري فالز قصر لعل فرمان داد در حال
ز کان لعل گوهر بر کشيدندسبک، فرمان پذيران در دويدند
به رضوان گاه تخت، آن حور طنازرسانيدند با صد عزت و ناز
که کام دل رسيد اکنون تو دانيخبر دادند عاشق را نهاني
خضر گوئي دوباره چشمه دريافتخضر خان کز چنان کامي خبر يافت
ز بس شادي شده حيران و در هملبش پر خنده چشم از گريه تر هم
تنش مي‌شد ز جان کهنه پيزاردر آن فرحت که شد جان نوش يار
خيال دوست رهبر کرده در پيشروان شد چو خيال خويش بي‌خويش
دويده چار گشتش روي در رويدرون شد چون به خلوت گاه دل جوي
خردها مست و دلها بي‌خبر بودنظرها گرم و جانها در جگر بود
عمل پيوند ش بختي به بختيچو باز آمد شکيب هر دو لختي
بخندين خبر تش جاني گروگانشه گم گشته هوش و يافته جان
نشست و عقد کابين کرد پيوندنهفته، با دروني خاصه‌اي چند
نثار از گريه‌ي شادي فرو ريختز درج ديده گوهرها برو ريخت
چو درويشي که دري يابد از خاکچنان شاهي و هوش از وي شده پاک
شده از دست و زلف دوست بر دستبه شادي با نگار خويش بنشست
جدائي از ميان زحمت برون برددو دل رخت هوس در جان درون برد
فرود آمد ز جان غمهاي چون کوهفرو خفت از دل آتش‌هاي اندوه
ز لب جانها درون سينه شد بازمقابل دل بدل آئينه شد باز
درون سو شعلهاي دوستي گرمپريروي از برون آلوده‌ي شرم
گهي پيدا، گهي پوشيده مي‌ديدبه سوي شاه خود دزديده مي‌ديد
بهاري از کف خضر آب خوردهرخي اندک به سبزي ميل کرده
نديده سبزه‌ي و آب روان همروان سرو تر و سبز و جوان هم
ز سبزي و تري خواهد چکيدنتو گوئي رنگ سبزش گاه ديدن
کزان گونه به زيبائي تمام استهمه طاووس هندي سبز وام است
ولي طاوس هندي را چه مانند؟تذ روان خراسان نغزسانند
هواي دل به عياري کمر بستپس از ديري که حيرت رخت بر بست
که تنگش در برآرد چون به غلطاقدرآمد عاشق شوريده مشتاق
چو ابر از آفتاب و حله از حورحرير آبگون کرد از برش دور
که آويزد به کبک مرغزاريدر آويخت چون باز شکاري
بسان برگ گل در غنچه‌ي تنگگرفت اندر کنار آن سرو گلرنگ


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط