سر فرمان سپاس باد شاهي

سر فرمان سپاس باد شاهي شاعر : امير خسرو دهلوي که برتر نيست زو فرمانروائي سر فرمان سپاس باد شاهي گه آرد پادشاهي گه گدائي گهي نعمت دهد گه بي‌نوائي وگر خشم آورد هم مهرباني است ازو بر هر سري مهري نهاني است به نور ديده‌ي خود خار خاري از آن پس داد با اندک غباري ز مهرت خون دل هم خوابه‌ي من که اي خون من و خونابه‌ي من به و بايسته همچون خال بر رخ الپخاني که خالت بود فرخ که هست آن فتح و نصرت را نشانه به زخم خنجر آتش زبانه که چون نقش خطا...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سر فرمان سپاس باد شاهي
سر فرمان سپاس باد شاهي
سر فرمان سپاس باد شاهي

شاعر : امير خسرو دهلوي

که برتر نيست زو فرمانروائيسر فرمان سپاس باد شاهي
گه آرد پادشاهي گه گدائيگهي نعمت دهد گه بي‌نوائي
وگر خشم آورد هم مهرباني استازو بر هر سري مهري نهاني است
به نور ديده‌ي خود خار خارياز آن پس داد با اندک غباري
ز مهرت خون دل هم خوابه‌ي منکه اي خون من و خونابه‌ي من
به و بايسته همچون خال بر رخالپخاني که خالت بود فرخ
که هست آن فتح و نصرت را نشانهبه زخم خنجر آتش زبانه
که چون نقش خطا حک کردش از دهرخطائي کرد دوران جفا بهر
مشو خالي ز حمد لايزاليگر از خالي جمالت گشت خالي
شکار و گشت به باشد درين حالدلت دانم که تنگست از پي خال
نه بيني خاسته يک سو زن خارز آب گنگ تا دامان کهسار
که ده آهو توان کشتن به يک تيربرآن گونه است صحراهاي نخچير
که باشد ره بره، خنگ تور قاصباقطاع تو کرديم آن زمين خاص
که بر کوه آزمائي خنجر خويشبه «امروهه نشين با لشکر خويش
که تا فيروزه چرخ آرد بتو رويبه فيروزي دو ماهي باش ز آن سوي
درين گلشن چو بادت باز خوانيمچو تسکين غبارت باز دانيم
که دولت بر در ما بخشدت باروليکن تا رسد هنگام آن کار
علامتهاي سلطاني که آنجاستروان کن سوي حضرت بي کم و کاست
به مهر آمد رموز پادشاهانچو مضمونات فرمان شد به پايان
درونش آتش و بيرونش انگشتطلب کردند بد خو خادمي زشت
که هم از ديدنش دندان شود کندترش روئي بسان سرکه‌ي تند
ستد آن دود رنگ آتش اندودبه فرمان شه آن فرمان پر دود
رسيد آنجا که بد شه زاده‌ي دهربر آئين الاقان يک شب از شهر
جهانش اميدوار تخت کردهخضر خاني فريب بخت خورده
ز مقصود آنچه بايد، بر کف دستشه و شه زاده‌ي خود کامه و مست
بدو نيک جهان نا آزمودهبه عزت نازنين ملک بوده
نه باد گرم بر رويش وزيدهنه ز آبي سر و پايش رنج ديده
وزين گردنده ثابت در جهان کيستچه داند خوي چرخ بي‌وفا چيست
ز آفتهاي دورانش فراموشهمي‌رفت از طرب با نغمه و نوش
تن ناشاد و رخسار غم انگيزرسيد آن خادمي عفريب وش نيز
چو ظلمت پيش آب زندگانيبه درگاه خضر خان شد نهاني
در و جز پيچ غم ديگر همه هيچسپردش ما جراي پيچ در پيچ
تغير يافت اندر خاطرش راهچو خان خواند آن تغير نامه‌ي شاه
چراغ چشم شاه دوربين بوديکي آن کو به حضرت نازنين بود
نبود آگه به رسم هوشياراندگر آنکه از عتاب تاجداران
شناسد اين دم کاهل درو نيستعتاب پادشاهان سيل خونست
که خون صد جگر گوشه بريزندمبادا خسروان در خون ستيزند
که فرزندي و خويشي نيست در ملکبسا گوهر که برد از تاجور ملک
گهي تاج سرو گه خاک راه استهر آن در کان ز سلک پادشاه است
ز ديده خون دل ميريخت در گلخضر خان حربه‌ي شه خورده در دل
حسام الدين ملک را کرد همراهعلامتهاي شاهي داده‌ي شاه
سوي «امروهه» کرد از «مير ته» آهنگو زان سوي خود به فرمان با دل تنگ
دو چشم از گريه «جون» و «گنگ» کردهروان شد چهره از خون رنگ کرده
کله را سايه بر «امروهه» افگندگذشت از گنگ با خاصان تني چند
چو گل يا سينه‌ي صد چاک بنشستبه امروهه درون غمناک بنشست
که نتوان داشت پي مرهم دل ريشدر انديشيد زان پس با دل خويش
به آخر گوهر اويم؟ چه باک است!گرفتم شد چو دريا سهمناک است،
که خشم شاه گوشم را دهد پيچگناه خود نمي‌بينم درين هيچ
پس آن گاهي چو گل بر باد بنشستبدين انديشه يک دم شاد بنشست
چو مه در چرخ و باد اندر بيابانبه سرعت سوي حضرت شد شتابان
رسيد و پيش شه زد بوسه بر نطعشبا روزي به تيزي کرد ره قطع
به شام غم دميدش صبح اميدچو در سياره خود ديد خورشيد
فشاند از ديده گرد سر نثارشبسوز دل گرفت اندر کنارش
که رجعت نيست تير رفته را بازغرض چون ديده بود آن ناوک انداز
در آويزد دانش گوهري چنددلش مي‌خواست تا در گوش فرزند
دهد يادش ز منشور الهيرقمهاي که کار آيد به شاهي
که وردش به خون خويشتن شاهچو حاضر بود پيش آن خصم کين خواه
به خون خضر خان خنجر کشيدهالپخان را قلم در سر کشيده
که بيرون ندهد از راز درونيدرونش کرد زانسان رهنموني
بود رفتن به يک جا باغ و گلخننصيحت دوست را در پيش دشمن
به بد خواهي جان خود برد راهسلاح مخلصان دادن به بدخواه
مخالف در خلاف کار دانيخليفه بي توان از ناتواني
که ميل کانست سوي گوهر خويشچو دانست آن مخالف در سر خويش
پس اين ديباچه پيش افگند خاليبه زور و زرق مجلس کرد خالي
کنون از قرةالعين است بيمتز چشم ار خسته شد ذات سليمت
به درجي ماند از دست کسان پاکصواب آن شد که آن در خطرناک
توان بيرون کشيدن گوهر از درجنهد چون تاج صحت شاه در برج
برون داد آنچه داد از مصلحت رويپس از روي خرد شد مصلحت جوي
چو پيوند است نتوان قطع پيوندنخستش گفت کان شوريده فرزند
به برجي دارمش ماهي چو خورشيدوليک آن به که دور از قصر جمشيد
برون افگند خوناب دل خويشبدين تدبير خان را جست در پيش
که چنديت از پدر باشد جدائي؟چنان روشن شد از حکم خدائي
مهي ديگر همين برجت وثاق استمهي بينش به برجي کاتفاق است
وليک از مصلحت روتافت نتواناگر چه زين غمم تا بيست در جان
نماند از درد مندي طاقتش بيشچو بشنيد اين سخن فرزند دل ريش
قيامت را به چشم خويشتن ديدز ناله نفخ صور اندر دهن ديد
که شه را بر خود است اين زخم کاريچو باز آمد به خود مي‌کرد زاري
تو کار دشمنان خود مي‌کني، واي!چه بر دشمن، از مردم، سر و پاي؟
کند خود مردم از خود قطع پيوندبلي، چون در رسد حکم خداوند
يکي گردد ز خون خويش خون ريزيکي بر خود گزارد خنجر تيز
يکي دل بر درد دلبند خود رايکي دشنه زند فرزند خود را
که مردم نيز دارد عقل و تدبيروليک اين جمله را مفگن به تقدير
نهادم سر بهر چه آيد برين رويچو شه سايه بيندازد بران سوي
بلرزيدند خاصان زان دم سردخضر خان چون برون داد اين دم درد
پس از دل برزد اين برق جگر سوزبسي بگريست شه چون ابر نوروز
ترا از دو زخم گوئي شراريستکه اين شعه کت از من يادگاريست
به جان تو که مرده بهتر از منچه پنداري مرا جانيست در تن
که چون تو مردم از چشمم شود دورچگونه ماند اندر چشم من نور
که باشد حکم من چون نقش بر سنگولي چون ز آفرينش دارم اين رنگ
نه جنبد حکم سنگين من از جاياگر در جنبش آيد کوه را پاي
ببر بار سلامت ز آب خيزمچو آگاهي، ز خوي بد ستيزم
بر افسر سادت لو لوي لالاهم اکنون بازت آرد بخت والا
بدان دشمن که محکم داشت تمکيناشارت کرد شاه محکم آئين
به حصن گوالير از منظر شاهچراغ ملک را بردن شبانگاه
که نزدش گوهري زانگونه گل بود؟تعال الله ندانم کان چه دل بود
ز خضراي فلک در تالش انجمخضر مي‌رفت و عقلش کرده ره گم
نباتش در لب و زهرش به سينهبه همراهي وزير سخت کينه
که برج گواليرا ز وي شرف يافتدو روزي راه زان خورشيد تف يافت
بسي در هر تعهد رفت تعليمچو گوهر خازنان را گشت تسليم
نهان بنشست چون ياقوت در سنگبه سنگين قلعه در پيغوله‌ي تنگ
در آن کوه گران بي سنگ مي‌بوددر آن تنگي ز غم دل تنگ مي‌بود
دولراني دلش دادي که خودش باشز بي سنگي شدي چشمش چو درياش
غمي بر سينه چون کوه بدخشانچگان هر مردم ز چشمش لعل رخشان
ولي بر روي جانان شاد مي‌بودز غم جانش ار چه در بيداد مي‌بود
هم او جان و هم از مغز و هم او پوستهم او يار و هم او مونس هم او دوست
چو غم را غمگساري هست غم نيستز دوزخ شعله غم گر چه کم نيست
سبک باشد بروي دلبر خويشاگر کوهيست اندوه دل ريش


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط