که برتر نيست زو فرمانروائي | | سر فرمان سپاس باد شاهي |
گه آرد پادشاهي گه گدائي | | گهي نعمت دهد گه بينوائي |
وگر خشم آورد هم مهرباني است | | ازو بر هر سري مهري نهاني است |
به نور ديدهي خود خار خاري | | از آن پس داد با اندک غباري |
ز مهرت خون دل هم خوابهي من | | که اي خون من و خونابهي من |
به و بايسته همچون خال بر رخ | | الپخاني که خالت بود فرخ |
که هست آن فتح و نصرت را نشانه | | به زخم خنجر آتش زبانه |
که چون نقش خطا حک کردش از دهر | | خطائي کرد دوران جفا بهر |
مشو خالي ز حمد لايزالي | | گر از خالي جمالت گشت خالي |
شکار و گشت به باشد درين حال | | دلت دانم که تنگست از پي خال |
نه بيني خاسته يک سو زن خار | | ز آب گنگ تا دامان کهسار |
که ده آهو توان کشتن به يک تير | | برآن گونه است صحراهاي نخچير |
که باشد ره بره، خنگ تور قاص | | باقطاع تو کرديم آن زمين خاص |
که بر کوه آزمائي خنجر خويش | | به «امروهه نشين با لشکر خويش |
که تا فيروزه چرخ آرد بتو روي | | به فيروزي دو ماهي باش ز آن سوي |
درين گلشن چو بادت باز خوانيم | | چو تسکين غبارت باز دانيم |
که دولت بر در ما بخشدت بار | | وليکن تا رسد هنگام آن کار |
علامتهاي سلطاني که آنجاست | | روان کن سوي حضرت بي کم و کاست |
به مهر آمد رموز پادشاهان | | چو مضمونات فرمان شد به پايان |
درونش آتش و بيرونش انگشت | | طلب کردند بد خو خادمي زشت |
که هم از ديدنش دندان شود کند | | ترش روئي بسان سرکهي تند |
ستد آن دود رنگ آتش اندود | | به فرمان شه آن فرمان پر دود |
رسيد آنجا که بد شه زادهي دهر | | بر آئين الاقان يک شب از شهر |
جهانش اميدوار تخت کرده | | خضر خاني فريب بخت خورده |
ز مقصود آنچه بايد، بر کف دست | | شه و شه زادهي خود کامه و مست |
بدو نيک جهان نا آزموده | | به عزت نازنين ملک بوده |
نه باد گرم بر رويش وزيده | | نه ز آبي سر و پايش رنج ديده |
وزين گردنده ثابت در جهان کيست | | چه داند خوي چرخ بيوفا چيست |
ز آفتهاي دورانش فراموش | | هميرفت از طرب با نغمه و نوش |
تن ناشاد و رخسار غم انگيز | | رسيد آن خادمي عفريب وش نيز |
چو ظلمت پيش آب زندگاني | | به درگاه خضر خان شد نهاني |
در و جز پيچ غم ديگر همه هيچ | | سپردش ما جراي پيچ در پيچ |
تغير يافت اندر خاطرش راه | | چو خان خواند آن تغير نامهي شاه |
چراغ چشم شاه دوربين بود | | يکي آن کو به حضرت نازنين بود |
نبود آگه به رسم هوشياران | | دگر آنکه از عتاب تاجداران |
شناسد اين دم کاهل درو نيست | | عتاب پادشاهان سيل خونست |
که خون صد جگر گوشه بريزند | | مبادا خسروان در خون ستيزند |
که فرزندي و خويشي نيست در ملک | | بسا گوهر که برد از تاجور ملک |
گهي تاج سرو گه خاک راه است | | هر آن در کان ز سلک پادشاه است |
ز ديده خون دل ميريخت در گل | | خضر خان حربهي شه خورده در دل |
حسام الدين ملک را کرد همراه | | علامتهاي شاهي دادهي شاه |
سوي «امروهه» کرد از «مير ته» آهنگ | | و زان سوي خود به فرمان با دل تنگ |
دو چشم از گريه «جون» و «گنگ» کرده | | روان شد چهره از خون رنگ کرده |
کله را سايه بر «امروهه» افگند | | گذشت از گنگ با خاصان تني چند |
چو گل يا سينهي صد چاک بنشست | | به امروهه درون غمناک بنشست |
که نتوان داشت پي مرهم دل ريش | | در انديشيد زان پس با دل خويش |
به آخر گوهر اويم؟ چه باک است! | | گرفتم شد چو دريا سهمناک است، |
که خشم شاه گوشم را دهد پيچ | | گناه خود نميبينم درين هيچ |
پس آن گاهي چو گل بر باد بنشست | | بدين انديشه يک دم شاد بنشست |
چو مه در چرخ و باد اندر بيابان | | به سرعت سوي حضرت شد شتابان |
رسيد و پيش شه زد بوسه بر نطع | | شبا روزي به تيزي کرد ره قطع |
به شام غم دميدش صبح اميد | | چو در سياره خود ديد خورشيد |
فشاند از ديده گرد سر نثارش | | بسوز دل گرفت اندر کنارش |
که رجعت نيست تير رفته را باز | | غرض چون ديده بود آن ناوک انداز |
در آويزد دانش گوهري چند | | دلش ميخواست تا در گوش فرزند |
دهد يادش ز منشور الهي | | رقمهاي که کار آيد به شاهي |
که وردش به خون خويشتن شاه | | چو حاضر بود پيش آن خصم کين خواه |
به خون خضر خان خنجر کشيده | | الپخان را قلم در سر کشيده |
که بيرون ندهد از راز دروني | | درونش کرد زانسان رهنموني |
بود رفتن به يک جا باغ و گلخن | | نصيحت دوست را در پيش دشمن |
به بد خواهي جان خود برد راه | | سلاح مخلصان دادن به بدخواه |
مخالف در خلاف کار داني | | خليفه بي توان از ناتواني |
که ميل کانست سوي گوهر خويش | | چو دانست آن مخالف در سر خويش |
پس اين ديباچه پيش افگند خالي | | به زور و زرق مجلس کرد خالي |
کنون از قرةالعين است بيمت | | ز چشم ار خسته شد ذات سليمت |
به درجي ماند از دست کسان پاک | | صواب آن شد که آن در خطرناک |
توان بيرون کشيدن گوهر از درج | | نهد چون تاج صحت شاه در برج |
برون داد آنچه داد از مصلحت روي | | پس از روي خرد شد مصلحت جوي |
چو پيوند است نتوان قطع پيوند | | نخستش گفت کان شوريده فرزند |
به برجي دارمش ماهي چو خورشيد | | وليک آن به که دور از قصر جمشيد |
برون افگند خوناب دل خويش | | بدين تدبير خان را جست در پيش |
که چنديت از پدر باشد جدائي؟ | | چنان روشن شد از حکم خدائي |
مهي ديگر همين برجت وثاق است | | مهي بينش به برجي کاتفاق است |
وليک از مصلحت روتافت نتوان | | اگر چه زين غمم تا بيست در جان |
نماند از درد مندي طاقتش بيش | | چو بشنيد اين سخن فرزند دل ريش |
قيامت را به چشم خويشتن ديد | | ز ناله نفخ صور اندر دهن ديد |
که شه را بر خود است اين زخم کاري | | چو باز آمد به خود ميکرد زاري |
تو کار دشمنان خود ميکني، واي! | | چه بر دشمن، از مردم، سر و پاي؟ |
کند خود مردم از خود قطع پيوند | | بلي، چون در رسد حکم خداوند |
يکي گردد ز خون خويش خون ريز | | يکي بر خود گزارد خنجر تيز |
يکي دل بر درد دلبند خود را | | يکي دشنه زند فرزند خود را |
که مردم نيز دارد عقل و تدبير | | وليک اين جمله را مفگن به تقدير |
نهادم سر بهر چه آيد برين روي | | چو شه سايه بيندازد بران سوي |
بلرزيدند خاصان زان دم سرد | | خضر خان چون برون داد اين دم درد |
پس از دل برزد اين برق جگر سوز | | بسي بگريست شه چون ابر نوروز |
ترا از دو زخم گوئي شراريست | | که اين شعه کت از من يادگاريست |
به جان تو که مرده بهتر از من | | چه پنداري مرا جانيست در تن |
که چون تو مردم از چشمم شود دور | | چگونه ماند اندر چشم من نور |
که باشد حکم من چون نقش بر سنگ | | ولي چون ز آفرينش دارم اين رنگ |
نه جنبد حکم سنگين من از جاي | | اگر در جنبش آيد کوه را پاي |
ببر بار سلامت ز آب خيزم | | چو آگاهي، ز خوي بد ستيزم |
بر افسر سادت لو لوي لالا | | هم اکنون بازت آرد بخت والا |
بدان دشمن که محکم داشت تمکين | | اشارت کرد شاه محکم آئين |
به حصن گوالير از منظر شاه | | چراغ ملک را بردن شبانگاه |
که نزدش گوهري زانگونه گل بود؟ | | تعال الله ندانم کان چه دل بود |
ز خضراي فلک در تالش انجم | | خضر ميرفت و عقلش کرده ره گم |
نباتش در لب و زهرش به سينه | | به همراهي وزير سخت کينه |
که برج گواليرا ز وي شرف يافت | | دو روزي راه زان خورشيد تف يافت |
بسي در هر تعهد رفت تعليم | | چو گوهر خازنان را گشت تسليم |
نهان بنشست چون ياقوت در سنگ | | به سنگين قلعه در پيغولهي تنگ |
در آن کوه گران بي سنگ ميبود | | در آن تنگي ز غم دل تنگ ميبود |
دولراني دلش دادي که خودش باش | | ز بي سنگي شدي چشمش چو درياش |
غمي بر سينه چون کوه بدخشان | | چگان هر مردم ز چشمش لعل رخشان |
ولي بر روي جانان شاد ميبود | | ز غم جانش ار چه در بيداد ميبود |
هم او جان و هم از مغز و هم او پوست | | هم او يار و هم او مونس هم او دوست |
چو غم را غمگساري هست غم نيست | | ز دوزخ شعله غم گر چه کم نيست |
سبک باشد بروي دلبر خويش | | اگر کوهيست اندوه دل ريش |