گرت در سينه چشمي هست روشن

گرت در سينه چشمي هست روشن شاعر : امير خسرو دهلوي به عبرت بين درين فيروزه گلشن گرت در سينه چشمي هست روشن به رنگ و بوي، چون طفلان، مشو شاد ازين گلها که بيني گلشن آباد چنين گلهاي بسي کرده‌ست خاشاک که باد تند اين خاک خطرناک که در وي رخت بندد دل نه بندد درين پيرانه عقل آن را پسندد که باقي ماند ازيشان گنج شداد مشو چو خسروان سست بنياد کزو باقي نخواهد ماند جز نام چو «خسرو» شو گدائي خوش سرانجام چنين خواندم نمطهاي فراقي درين نامه که نامش...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گرت در سينه چشمي هست روشن
گرت در سينه چشمي هست روشن
گرت در سينه چشمي هست روشن

شاعر : امير خسرو دهلوي

به عبرت بين درين فيروزه گلشنگرت در سينه چشمي هست روشن
به رنگ و بوي، چون طفلان، مشو شادازين گلها که بيني گلشن آباد
چنين گلهاي بسي کرده‌ست خاشاککه باد تند اين خاک خطرناک
که در وي رخت بندد دل نه بندددرين پيرانه عقل آن را پسندد
که باقي ماند ازيشان گنج شدادمشو چو خسروان سست بنياد
کزو باقي نخواهد ماند جز نامچو «خسرو» شو گدائي خوش سرانجام
چنين خواندم نمطهاي فراقيدرين نامه که نامش باد باقي
شد، از روي خضر خان، ديده خاليکه چون شه را به حکم لايزالي
توان رفت و فزون شد ناتوانيدرونش را در آن غمهاي جاني
دگر قطع جگر گوشه جگر گاهيکي رنجش گرفته در جگر گاه
چو در سينه است دشمن چو نتوان کردجفا بر دشمن بيرون توان کرد
غم فرزند و خوي ناخوش و رنجسه دشمن در درون گشته بلا سنج
برين هر سه اجل شد کارفرمايگرفت اين هر سه خصمش در جگر جاي
سنه هفت صد و سه پنجي بر سرويز شوال آمده هفتم پياپي
برن از هفت گنبد برد شش طاقکزين دير سپنج آن شاه آفاق
زمين را کرد باژگونهگر از ديباي چين خواهي نمونه
که زير تخته‌ي گل خواست شد عاجچرا بر تخت عاج آن کس نهد تاج
که شاه راستين شد شاه شطرنجخرد بيند، چو گردد استخوان سنج
که فردا خاک گردد استخوان نيزمبين کامروز ماندش استخوان چيز
چه چندين، بهر خاکي سينه چاکيم؟چو اول خاک و آخر نيز خاکيم
خوش آن کس کاز غم بيهوده پاک استچو هر کاز خاک زايد باز خاک است
کزان ندهند بيش از چار گز بهر؟چرا بايد گرفت آن کشور و شهر
که کوشد در جفاکاري هميشهفلک ز آنجا که دارد رسم و پيشه
که نتواند دو صد بازيگر انگيختدگر ره بازي ديگر برانگيخت
بجنبيدن درآمد فتنه را تيغغرض چون رفت ماه ملک در ميغ
که گشت آن دشمن مهدي کش از عهدهنوز آن ماه را تا برده در مهد
که بي مهري کند تا مي‌توان کردسبک نامهرباني را روان کرد
که نور ديده‌ي شه را کشد ميلشتابد ميل ميل آن سو به تعجيل
غبار آلوده سوي سرو آزادشتابان رفت «سنبل» تند چون باد
کزان بادام چشمش يابد آزارخضر خان را خبر شد کامد آن خار
نرفت از جاي چون ناهوشمندانبه تسليم قضا بنشست خندان
بر آمد بر فراز قلعه ناگاهچنين تا آن غبار آلوده از راه
رسيد، آهخته بر گل، سوسني چندبران جان گرامي با تني چند
همان چشمي که خواهد رفت، تر کردچو آن ديده، به ران خصمان نظر کرد
کزينسان فتنه‌ي خفته بر آشفت؟!به گريه گفت: ما ناشه فرو خفت؟
برين زنداني اين بخشايش از کيست؟چه حالست اين و اين جوش از پي چيست؟
چه باشد سنبلي با صدمه‌ي سخت!جوابش داد «سنبل» کاي گل بخت!
گياهي را نه جاي ايستاديستبه حکمي کان به سخن تند باديست
شد از ديده به استقبال آن تيرچوخان دانست کامد تير تقدير
که خواهي خارم افگن خواهيم گلبه رغبت داشت نرگس پيش «سنبل»
عنيفان را از هر سو کرد بر کارچو ديد آن حال سنبل چار و ناچار
بيازردند چشم نازنين راکه بفگندند سرو راستين را
رسيدش چشم زخمي ناگه از ميلکسي کز بهر زخم چشم زد نيل
چگونه تاب ميل آرد بينديشچنان چشمي که از سرمه شدي ريش
خماري گوئيا قي ميکند ميچو پر خون شد خماري نرگس وي
که شد چشم و، خمارش ماند بر جاي!خماري داشت چشمش، واي صد اوي!
وي از ديده مي افشان شد، زهي درد!به ديده هر کس اندر درد مي‌کرد
فلک کور است، ياب کورتر باد!اگر بود از فلک زينگونه بيداد
که چشم آزار يعقوبيش بخشيدوزين سو خضر يوسفت روي چون ديد
به درد چشم کرد درد دل ياربسي مي‌خواست داد خود ز دادار
سر بدخواه زد شمشيرش از چنگزهي نيرو که در پنجاه فرسنگ
دعاي درد مندان را اثرهاستفلک زانجا که در پاداش سرهاست
سر شومش فگند از گردن شومزمانه ساخت تيغي ز آه مظلوم
نمک‌خواري دو سه در پاس خود خواندهمين دستور کز پاس نمک ماند
نمک خواران خورانيدندش الماسچو او بگزاشت از حق نمک پاس
نمک شمشير شد سر در ربودشچو از تيغ و نمک سوگند بودش
سپهر از ديده‌ي جانش سزا کردچو او بر ديده‌ي منعم جفا کرد
ببايد چشم خود با سر بهم دادبه چشم کس چو کس خار ستم داد
به تنبول اجل، چون گشت کافورغرض القصه آن کافور بي نور
بدين مژده، گل و تنبول بر دستيکي از نيک‌خواهان، قاصدي جست
حکايت کرد سر حق تعالينهاني رفت سوي خان والا
سرش را تيغ کين چوب ادب گشتکه خصم ار چشم زخمي را سبب گشت
به دل بود از فريب عالم آگاهسليم القلب، فرزند جهان شاه
که هر کس را به نوبت ديد تيمارنچندان شادمان گشت اندر آن کار
گرم را جاي شکر بي عدد يافتخضر خان چو ز غيب انصاف خود يافت
ز آه خصم و سوز خود بناليدبه مسکيني جبين بر خاک ماليد
برو بگريست بر خود نيز نگريستبران بدخواه بي تميز بگريست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط