که من ايمن شوم ز انبازي ملک

که من ايمن شوم ز انبازي ملک شاعر : امير خسرو دهلوي که هست اين فتنه کمتر بازي ملک که من ايمن شوم ز انبازي ملک کبوتر پاي بند و جره ناهار به فرمان شد روان، مرد ستمگار رسيد و بر ز بر کرد، از ته، آهنگ شبا روزي بريد آن چند فرسنگ بشد اهل قلعه در کاري چنان سخت رسانيد آنچه فرمان بودش از تخت به بي‌باکي در آن عصمت گه‌ي پاک درون رفتند سرهنگان بي‌باک کزان هو، لرزه در بام و در افتاد برو پوشيدگان، هوئي در افتاد قيامت، ميهمان آمد به فردوس در آن...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
که من ايمن شوم ز انبازي ملک
که من ايمن شوم ز انبازي ملک
که من ايمن شوم ز انبازي ملک

شاعر : امير خسرو دهلوي

که هست اين فتنه کمتر بازي ملککه من ايمن شوم ز انبازي ملک
کبوتر پاي بند و جره ناهاربه فرمان شد روان، مرد ستمگار
رسيد و بر ز بر کرد، از ته، آهنگشبا روزي بريد آن چند فرسنگ
بشد اهل قلعه در کاري چنان سخترسانيد آنچه فرمان بودش از تخت
به بي‌باکي در آن عصمت گه‌ي پاکدرون رفتند سرهنگان بي‌باک
کزان هو، لرزه در بام و در افتادبرو پوشيدگان، هوئي در افتاد
قيامت، ميهمان آمد به فردوسدر آن برج، از شغب هر تير شد قوس
برون جستند نر شيران به تنديز کنج حجرها با صد نژندي
توان مرده خرد در خواب رفتهز باز و و زور، و از تن، تاب رفته
مدد جست از پناه حق تعاليشد اندر غصه شادي خان والا
ته افگندش، بکشتن جست شمشيرسبک در کوتوال آويخت تا دير
از آن نيروي بي حاصل، چه سودش؟چو شمشير ظفر گم گشته پودش
در افتادند وان افتاده بر خاستعوانان در دويدند از چپ و راست
که شيران راسگان سازند نخچيرزهي سگساري چرخ زبون‌گير
زمانه بست دست دولت و بختچو بستند آن دو دولتمند را سخت
برام‌د سو به سو شمشير خونيفتادند آن شگر فان در زبوني
درآمد خوني بي رحمت از درچو جست آواز بي رحمي زخنجر
کسي چون بر کند شمشير کين خوا!عفا الله بر چنان روهاي چون ماه
ز افسوس چنان عمر و جواني؟!کرا در دل نيايد سو ز جاني
کزينسان ارجمندان را کند خاک!فلک را باد يارب سينه صد چاک!
که گردد تيغ خون را کار فرمايغرض کس را برايشان چون نشد راي
فروتر نسبتي هندو نژاديبجنبيد از ميان چون تند بادي
کژ انديشي، چو عقل خردسالانغم افزائي، چو عيش تنگ حالان
ز سبلت کرده خود را حلقه در گوشدرازش سبلتي پيچيده بر گوش
تو گوئي خواهد از وي موج خون جستسبک زان صف سرهنگان برون جست
به خونريز آستينها بر کشيدهز راه مهر دامن در کشيده
کشيد و کرد دامان قبا چستز فرماينده، تيغ گوهرين جست
که از سر سبزي خود بود ناميبرآمد گرد آن سرو گرامي
چو تسبيح درخت از سبزي شاخشهادت خاست از خضر اندران کاخ
شهادت گوئي شد مهر و هم ماهاز آن بانگ شهادت کامد از شاه
ولي تقدير يکسو کردش از پيشسپر مي‌کرد خورشيد از تن خويش
نه مه داند سپر کردن نه خورشيدکند تيغ قضا چون قطع اميد
سر شه در کنارش ميهمان کردبه يک ضربت که آن نامهربان کرد
قلم چون رانده بودش، راند شمشيرقضا کامد ز بهرش ز آسمان زير
هم از خونش نوشت اين ماجرا راز خون او چو رنگين کرد جا را
خط مشکين او خونين رقم شدچو از تيغ آن سر والا، قلم شد
گل لعل وي از خون لعل تر گشتچو گرد رويش از خون سيل در گشت
دون سوي نگار خوش مي‌رفتز گردن موج خون کش پيش مي‌رفت
دويد اين خون و با آن خون درآميخت«دول راني» که با فرخندگي بود
خضر خان را زلال زندگي بود«دول راني» که با فرخندگي بود
همان آب حياتش تيغ کين گشتچو خضر چرخ، با او در کمين گشت
بسي هست آب حيوان خضر کش تيزچو ديدم اندرين شيشه به تميز
ولي مي‌گشت گرداگرد جانانبر آمد جان عاشق خون فشانان
فشاندي، خون خود، صد بنده به رويگلي کز وي چکيد از قطره‌اي خوي
فلک، بين تا چسان زو زخم تيغشتني کاسيب گل بودي دريغش
ز شيرش پرورد، آنگه خورد خونزهي خونابه‌ي مردم که گردون
که يک نوباوه بيرون آرد از خاک؟نگر تا چند گردد دور افلاک،
بخاک اندازدش، باز از يک آسيب!چو گشت اين سرو بن، در زيور و زيب
ازين خضراي رنگين گشت ناچيزچه باشد خضر خان، بل صدخضر نيز
بقاي خضر يابد بعد مردنبس آن به کادمي در جان سپردن
ز خونش هر گيا خضري دگر شدچو خون خضر خان در خاک در شد
همي گفت اين حکايت از زبانشبگرد بار خود مي‌گشت جانش
که در کار تو شد جان و جهانمکه اي جان من و آشوب جانم
مبري ز آشنايان، اشنائيچون من بهرت، ز جان کردم جدائي
گياه مهر، خواهد رستن از خاکبهر جائي که خون راند اين تن پاک
از آن گوگرد سرخ اين کيميا جويز خون و خاکم اين رنگين گياجوي
ولي مرگست دوري ز آشناياننه مرگست اين که آيد به پايان
نه چون درد جدائي شد ز پيوندجدائي‌هاي هر پيوندم از بند
درين درياي خون، گم شد سرانجام!خضر خان، کاب حيوان بودر در جام،
همان مي‌خورد «شادي خان» هم از دورغرض، چون خضر خورد آن شربت حور
چو ماه چارده در جمع انجم«دول راني» در آن خونابه سرگم
به صد پاره رخي چون ماه پارهز زخم ماه نو، در هر کناره
دل خورشيد، صد جا، پاره مي‌شدز زخمي کاندران رخساره مي‌شد
که از مه دور مي‌شد، پاره‌ي نورنه زان رخساره مي‌شد پاره‌اي دور
همي کرد از جراحت گريه‌ي خونصباحت هم بران رخسار گلگون
بهر سو سيلهاي خون همي رفتز چشم و رخ که خون بيرون همي‌رفت
دل خان جست و جانش همدران بوددر آن موها که پيچ بيکران بود
غم بيهوده جز رنج بدن نيستولي چون رفته را باز آمدن نيست
روم اندر سر گفتار خود بازچو حال اينست به کاز طبع ناساز
به زندان ابد مانند در بندچو شد هنگام آن کان کشته‌اي چند
روان کردند سوي خوابگه تيزشهيدان را ز مشهد گاه خون‌ريز
بهر عاشق چنين آبي دريغ استشراب عشق بازان آب تيغ است
بتان را در دست شوند از خون؟شنيدي قصه يوسف که تا چون
ترنجش بر کف و کف پاره کردهزني کان حسن را نظاره کرده
حنا بر دست خود زينگونه بندندعروساني که حسن شه پسندند
چه خونست اين، که هر سو، مي فشانم؟چه داغست اين، که هر جا، مي نشانم
که روزي سوخته باشد بدين روزکسي روشن کند اين آتشين سوز
نه هر کس پي فتد اين سوز جان رانه هر دل داند اين داغ نهان را
ز هر حرفي به سينه دشنه‌اي خوردکسي کاگاه شد زين قصه‌ي درد
سياست کردن از رحمت برون استچو بر عاشق اشارت تيغ خون است
ز غمزه داشت در جان زخم کاريخضر خاني که چون وحش شکاري
به روز ماتم خود بهترين روزنشستي عاقبت زان زخم دلدوز
برو راندن، ز خون، تيغ جفا را؟چه حاجت بود چرخ بي‌وفا را؟
گسستن کي تواند بسته زنجير!وليکن چون چنانش بود تقدير
ز گنج راز زينسان در کنند بازمع القصه، نهاني دان اين راز
ز تلخي، گشت، بر خويشان، ترش چهرکه چون سلطان مبارک شاه بي مهر
سزاواري به تيغ تيزشان ديدصلاح ملک در خونريز شان ديد
ز انباز، آن ملک، اقليم خاليبران شد تا کند از کين سگالي
نموداري به عذر از دل برون دادنهان سوي خضر خان کس فرستاد
تنت بي‌تاب و رخ بي نور ماندهکه اي شمعي ز مجلس دور مانده
ستم کش ماند و يکسو شد ستمکارتو ميداني که از من نيست اين کار،
به هنجاري ازين بندت براريمکنون ما هم در آن هنجار کاريم
بر اقليمي کنيمت کار فرمايچو در خوردي، که باشي مسند آراي،
نه در خورد علو همت تستولي مهر کسي کاندر دلت رست
کنيز ارمه بود، هم سهل چيزيست«دول راني» که در پيشت کنيزيست
که شد پابوس او سرو بلندتشنيدم کانچنان گشت ارجمندت
پرستار پرستاري شود شاه!نه بس زيبا بود، کز چشم کوتاه،
که جويد سر بلندي با چناري؟کدو در صحن بستان کيست، باري؟
که زان زانو نشين بربايدت خاستتمناي دل ما ميکند خواست
به پائين گاه تخت ما فرستشچو زينجا رفت، باز اينجا فرستش،
دهيمت باز تا باشد کنيزيچو سوداي دلت کم گشت چيزي
خضر خان را نماند اندر دل آرامچو شد پيغام گوئي، برد پيغام
چو مي، هم گريه و هم خنده تلخز خشم و غصه کرد آن ماه در سلخ
پس آلوده به خون پاسخ برون دادنخست از ديده لب را جوش خون داد
دولراني به من بايد رها کرد!که شه را، ملک راني چون وفا کرد،
دولراني است دولت راني منچو دولت دور گشت از خاني من
مرا بي دولت و بي نور خواهي!در اين دولت هم از من دور خواهي،
سر من دور کن، زان پس تو داني!چو با من همسر است اين يار جاني،
به برج شاه برد آن آتشين دودپيام‌آور چو زان جان غم اندود
به گرمي، خيره خندي کرد، چون برقشهنشه گرم گشت از پاي تا فرق
بهانه جوي را نوشد بهانهبرآمد شعله‌ي کين را زبانه
که بايد صد کروه امروز شب کردبه تندي سر سلاحي را طلب کرد
سر شيران ملک افگن به شمشيررو اندر «گوالير» اين دم، نه بس دير
شهان را کاندران شاهان خوش خواببه «جي مندر» که برجي زان حصار است
نهان کردند شان چون لعل در سنگبه سنگين حجره‌ي در فرجه‌ي تنگ
جدا شد مهره‌ي دولت ز سرهاچو پنهان گشت در سنگ آن گهرها
فراموش اندران فرموش خانهفرواندند ز آسيب زمانه
فرامش گشتگان، زينسان، بهر کويفراوان ياد دارد، چرخ بد خوي
دل از نام خردمنديش بگسلخردمندي که بندد در جهان دل
تو هم زين نامه عبرت گير و درياببد و نيک ار نمي‌داني ز هر باب
که فارغ گردي از نيک و بد دهربه عشق آويز وزان سرمايه جو بهر
در آموزي گر اين افسانه خوانيوگر در عشق‌بازي ره نداني
ز خون عاشقان نقش و نگاريستکه در هر بيت او پوشيده کاريست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط