رخت بستان و باغ ديدهي من! | | ايا چشم و چراغ ديدهي من |
چو نامت بر پدر گشته مبارک | | «مبارک» نام تو ز ايزد بتارک |
ز تيمار تو جان را نيست چاره | | توئي چون پارهاي از جان پاره |
ز اندرز و نصيحت رقعهاي چند | | به دامان تو خواهم کرد پيوند |
به جان دوز اين هم پيوند جاني | | چو جان خواهي هميشه زندگاني |
بنات شکرين بشناسي از زهر | | وصيت اينست کاندر گلشن دهر |
چو در رفتي برون آئي پياپي | | نه بندي دل بر ايواني که در وي |
کاثر نيز از پريشاني دهد بس | | مبين خواب پريشان در حق کس |
متاع صلحجو، نه مايهي جنگ | | بهر دامن که در خواهي زدن چنگ |
به مرهم پرورش کن خستهاي را | | رهائي ده به کوشش بستهاي را |
دلي دو نيمه را دو نيمه کن تن | | هميشه چنگ دل در يک دلان زن |
که خود را سوزي، وانگه ديگران را | | مشو آتش به صحبت همسران را |
همه راحت ز بيرون و درونش | | چو آبي باش لطف از حد فزونش |
که خار است از درون، بيرون دم ريز | | بود ماهي سزاي تابهي تيز |
نمايد خار پشتي را نمونه | | چو ماهي را کند کس باژ گونه |
به تندي مار بيرون آيد از پوست | | مثل گر مار را گويند چون اوست |
ستور بد، کهش ريزي، زند شاخ | | مکن بد خوي را با خويش گستاخ |
مشو رنجه، گرت بر سر نهد پاي | | چو نافرجام را بر سر کني جاي |
ز پلوان بگذرد، بر پل بر آيد | | فغان زان سيل کاندم کاندر آيد |
سبک بودن نه رسم هوشمندي است | | ز تندي گر چه کارت را بلندي است |
نشايد شد، چو خس، بازيچهي باد | | چو کوه از سنگ بايد بست بنياد |
نخواهد کام شاهين، قوت کرکس | | بود در خورد همت، کام هر کس |
کند زير و زبر دريا به يک شور | | نهنگي شو که با دريا کند زور |
غزا را باش و آشام سنان کن | | چو کار افتد، نه کار از بهر نان کن |
که جان بازي بنان خواهي گرو نيست | | مبين کز منعمت در معده جونيست |
که نرزد نزد او جاني بناني | | بزن بر جان آن منعم سناني |
ازو ناچار بستان بهرهي خويش | | متاعي را که خواهد رفتن از پيش |
که امساکت به از اسراف کاري | | به صرفه صرف کن نقدي که داري |
که بخل صرف را صرفه نهي نام | | نه آن صرفه بود ز انديشهي خام |
نه نزل و هديه عالي پايگان را | | بده سيم و درم بيمايگان را |
مپرور سفله را در نعمت و ناز | | مده سرمايه بر دست دغا باز |
ز فر ياد درم خواهان مکن جوش | | چو گشتي در درم دادن کرم کوش |
نجويد نردبان، مرغ، از پي بام | | نه بخشد زر، جوان مرد، از پي نام |
کزان، راحت رساني، ديگران را | | بنه، بر خويش، رنجي بهر آن را |
مشو چون خط هندو باژ گونه | | چو خط ما، به حکمت شو نمونه |
چو چوب راست شو کاو جدول اراست | | چو مسطر راستي را، نه راست |
چو چوب جدول و چون تار مسطر | | که نام از راستي گيري به کشور |
نشايد کژ نهادن خويشتن را | | به دانش راست بايد داشت تن را |
که تا دانا و نادان بوسدت پاي | | به دانش زندگاني کن همه جاي |
نشايد پاي خود کردن فراموش | | چو طاوس ار چه پوشي حله بر دوش |
چه همدستي کند با اژدها مور | | به قدر خويش دارد هر يکي زور |
نه در تگ با صبا تعجيل کردن | | نشايد نيشکر با پيل خوردن |
سلاح آن جوي، کز وي کار راني | | حريف آن گير، کز وي در نماني |
بماند هم ز خويش و هم ز خر فرد | | سلاح رخش چون بر خر نهد مرد |
کله بر فرق زيبد، کفش در پاي | | سزاوار است هر کالا بهر جاي |
ببايد کفش بر سر محکمش کوفت | | کسي کو از کله خس زير پا روفت |
که طفلانت نثار آرند دشنام | | اگر زشتي، به رعنائي مزن گام |
چو توسن ز اشتر، از وي رم خورد شوي | | عجوزي کاو کند گلگونه بر روي |
مکن خدمت هواي خويشتن را | | به رسم عاقلان بگزار تن را |
هم آگوش زنان، ابريشمي پوش | | بود مرد خرد، کرپاس بر دوش |
نسيج و پرنيان، ابله فريب است | | ز دانش کن لباس تن، که زيب است |
به از خر مهره نبود، هيچ زيور | | اگر زيور سزد، بر مهرهي خر |
وليکن پشت باشد، بابت کوس | | شتر را لب نباشد در خور بوس |
ولي يالان نو زيبد، گهي تاخت | | خران را زيب ندهد، گوهرين ساخت |
يکي را هم بکان کندن رود جان | | يکي گوهر برد، بي کندن کان |
به گل کندن نه هر کس يافت گنجي | | بکاري دست زن کارزد به رنجي |
بينديش، آنگه اندر پيشه زن دست | | چو در هر پيشه نيکي و بدي هست |
ببايد خدمت استاد کردن | | چو دل خواهي به مزدي شاد کردن |
که دستت چوب گردد چوب هيزم | | چو گيري تيشه بياستاد لازم |
نه در خورد دل مردم دهد بوي | | گلابي کايد از گلهاي خود روي |
عنان، از راه بد مردان، بگردان | | بگير آئين راه، از نيک مردان |
کند ريگ بيابان خونش آشام | | کسي کو در پي غولان زند گام |
خدا را باش و کار بندگي کن | | بلندي بايدت، افگندگي کن |
مجو از زهد، خشک آبي که خواهي | | به عشق آويز، در کار الهي |
برد پاک به سوي عالم پاک | | همان عشقست، کت برگيرد از خاک |
رخ زردش زر کامل عيار است | | کسي کاين کيمياش از دل بکار است |
که هست آن کيمياهاي دگر قلب | | ز قلب، اين کيمياي دل مکن سلب |
کم از مستي ز هستي کرد بيزار | | فشاند اين جرعه بر من پير هشيار |
نه بخشيدند زان گلزار بويم | | غلط کردم، تفاوت چند گويم |
که اين بوي از همه پاکان دريغ است | | چه لافد آنکه تر دامن چو ميغ است |
و زين مي جاودان ماندند مدهوش | | خوش آن پاکان که کردند اين قدح نوش |
بريزي جرعهاي بر خاک خسرو | | از آن جام اردهندت شربتي نو |
تو روشن کن که هست اين عمر جاويد | | مرا نامي است روشنتر ز خورشيد |
بدانگونه که نام نيکو از جود | | وجودت گر چه از من گشت موجود |
ز نام من ترا روشن شود نام | | مپنداري که زير نيلگون بام |
نه ميوه کاز درختش نام خيزد | | درختي شو که از خود ميوه ريزد |
نه آن شعله که سوزد خان و مان را | | چراغي باش کافروزد جهان را |
چو باز پادشا فرخنده رو باش | | مشو تاريک رو چون بوم و خفاش |
توئي شمعي که افروزد ز شمعي | | اگر چون من شوي روشن به جمعي |
تو آن دودي که زايد از چراغي | | دگر بر من نشيند از تو داغي |
ز شمع مرده کي روشن شود کاخ | | ز بار تلخ خيزد خواري شاخ |
که دارم بهر تو سوز جگر سوز | | ترا ميگويم اين پند دل افروز |
به چشم مردمي اين سرمه بپذير | | تو ئي چون مردم چشمم ز تقدير |
به بينش باز داني گوهر از يشم | | اگر زين توتيا، روشن کني چشم |
من آن خويشتن کردم، تو داني! | | و گر زين روشني، بي نور ماني |