ايا چشم و چراغ ديده‌ي من

ايا چشم و چراغ ديده‌ي من شاعر : امير خسرو دهلوي رخت بستان و باغ ديده‌ي من! ايا چشم و چراغ ديده‌ي من چو نامت بر پدر گشته مبارک «مبارک» نام تو ز ايزد بتارک ز تيمار تو جان را نيست چاره توئي چون پاره‌اي از جان پاره ز اندرز و نصيحت رقعه‌اي چند به دامان تو خواهم کرد پيوند به جان دوز اين هم پيوند جاني چو جان خواهي هميشه زندگاني بنات شکرين بشناسي از زهر وصيت اينست کاندر گلشن دهر چو در رفتي برون آئي پياپي نه بندي دل بر ايواني که در وي ...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ايا چشم و چراغ ديده‌ي من
ايا چشم و چراغ ديده‌ي من
ايا چشم و چراغ ديده‌ي من

شاعر : امير خسرو دهلوي

رخت بستان و باغ ديده‌ي من!ايا چشم و چراغ ديده‌ي من
چو نامت بر پدر گشته مبارک«مبارک» نام تو ز ايزد بتارک
ز تيمار تو جان را نيست چارهتوئي چون پاره‌اي از جان پاره
ز اندرز و نصيحت رقعه‌اي چندبه دامان تو خواهم کرد پيوند
به جان دوز اين هم پيوند جانيچو جان خواهي هميشه زندگاني
بنات شکرين بشناسي از زهروصيت اينست کاندر گلشن دهر
چو در رفتي برون آئي پياپينه بندي دل بر ايواني که در وي
کاثر نيز از پريشاني دهد بسمبين خواب پريشان در حق کس
متاع صلح‌جو، نه مايه‌ي جنگبهر دامن که در خواهي زدن چنگ
به مرهم پرورش کن خسته‌اي رارهائي ده به کوشش بسته‌اي را
دلي دو نيمه را دو نيمه کن تنهميشه چنگ دل در يک دلان زن
که خود را سوزي، وانگه ديگران رامشو آتش به صحبت همسران را
همه راحت ز بيرون و درونشچو آبي باش لطف از حد فزونش
که خار است از درون، بيرون دم ريزبود ماهي سزاي تابه‌ي تيز
نمايد خار پشتي را نمونهچو ماهي را کند کس باژ گونه
به تندي مار بيرون آيد از پوستمثل گر مار را گويند چون اوست
ستور بد، کهش ريزي، زند شاخمکن بد خوي را با خويش گستاخ
مشو رنجه، گرت بر سر نهد پايچو نافرجام را بر سر کني جاي
ز پلوان بگذرد، بر پل بر آيدفغان زان سيل کاندم کاندر آيد
سبک بودن نه رسم هوشمندي استز تندي گر چه کارت را بلندي است
نشايد شد، چو خس، بازيچه‌ي بادچو کوه از سنگ بايد بست بنياد
نخواهد کام شاهين، قوت کرکسبود در خورد همت، کام هر کس
کند زير و زبر دريا به يک شورنهنگي شو که با دريا کند زور
غزا را باش و آشام سنان کنچو کار افتد، نه کار از بهر نان کن
که جان بازي بنان خواهي گرو نيستمبين کز منعمت در معده جونيست
که نرزد نزد او جاني بنانيبزن بر جان آن منعم سناني
ازو ناچار بستان بهره‌ي خويشمتاعي را که خواهد رفتن از پيش
که امساکت به از اسراف کاريبه صرفه صرف کن نقدي که داري
که بخل صرف را صرفه نهي نامنه آن صرفه بود ز انديشه‌ي خام
نه نزل و هديه عالي پايگان رابده سيم و درم بي‌مايگان را
مپرور سفله را در نعمت و نازمده سرمايه بر دست دغا باز
ز فر ياد درم خواهان مکن جوشچو گشتي در درم دادن کرم کوش
نجويد نردبان، مرغ، از پي بامنه بخشد زر، جوان مرد، از پي نام
کزان، راحت رساني، ديگران رابنه، بر خويش، رنجي بهر آن را
مشو چون خط هندو باژ گونهچو خط ما، به حکمت شو نمونه
چو چوب راست شو کاو جدول اراستچو مسطر راستي را، نه راست
چو چوب جدول و چون تار مسطرکه نام از راستي گيري به کشور
نشايد کژ نهادن خويشتن رابه دانش راست بايد داشت تن را
که تا دانا و نادان بوسدت پايبه دانش زندگاني کن همه جاي
نشايد پاي خود کردن فراموشچو طاوس ار چه پوشي حله بر دوش
چه همدستي کند با اژدها موربه قدر خويش دارد هر يکي زور
نه در تگ با صبا تعجيل کردننشايد نيشکر با پيل خوردن
سلاح آن جوي، کز وي کار رانيحريف آن گير، کز وي در نماني
بماند هم ز خويش و هم ز خر فردسلاح رخش چون بر خر نهد مرد
کله بر فرق زيبد، کفش در پايسزاوار است هر کالا بهر جاي
ببايد کفش بر سر محکمش کوفتکسي کو از کله خس زير پا روفت
که طفلانت نثار آرند دشناماگر زشتي، به رعنائي مزن گام
چو توسن ز اشتر، از وي رم خورد شويعجوزي کاو کند گلگونه بر روي
مکن خدمت هواي خويشتن رابه رسم عاقلان بگزار تن را
هم آگوش زنان، ابريشمي پوشبود مرد خرد، کرپاس بر دوش
نسيج و پرنيان، ابله فريب استز دانش کن لباس تن، که زيب است
به از خر مهره نبود، هيچ زيوراگر زيور سزد، بر مهره‌ي خر
وليکن پشت باشد، بابت کوسشتر را لب نباشد در خور بوس
ولي يالان نو زيبد، گه‌ي تاختخران را زيب ندهد، گوهرين ساخت
يکي را هم بکان کندن رود جانيکي گوهر برد، بي کندن کان
به گل کندن نه هر کس يافت گنجيبکاري دست زن کارزد به رنجي
بينديش، آنگه اندر پيشه زن دستچو در هر پيشه نيکي و بدي هست
ببايد خدمت استاد کردنچو دل خواهي به مزدي شاد کردن
که دستت چوب گردد چوب هيزمچو گيري تيشه بي‌استاد لازم
نه در خورد دل مردم دهد بويگلابي کايد از گلهاي خود روي
عنان، از راه بد مردان، بگردانبگير آئين راه، از نيک مردان
کند ريگ بيابان خونش آشامکسي کو در پي غولان زند گام
خدا را باش و کار بندگي کنبلندي بايدت، افگندگي کن
مجو از زهد، خشک آبي که خواهيبه عشق آويز، در کار الهي
برد پاک به سوي عالم پاکهمان عشق‌ست، کت برگيرد از خاک
رخ زردش زر کامل عيار استکسي کاين کيمياش از دل بکار است
که هست آن کيمياهاي دگر قلبز قلب، اين کيمياي دل مکن سلب
کم از مستي ز هستي کرد بيزارفشاند اين جرعه بر من پير هشيار
نه بخشيدند زان گلزار بويمغلط کردم، تفاوت چند گويم
که اين بوي از همه پاکان دريغ استچه لافد آنکه تر دامن چو ميغ است
و زين مي جاودان ماندند مدهوشخوش آن پاکان که کردند اين قدح نوش
بريزي جرعه‌اي بر خاک خسرواز آن جام اردهندت شربتي نو
تو روشن کن که هست اين عمر جاويدمرا نامي است روشن‌تر ز خورشيد
بدانگونه که نام نيکو از جودوجودت گر چه از من گشت موجود
ز نام من ترا روشن شود ناممپنداري که زير نيلگون بام
نه ميوه کاز درختش نام خيزددرختي شو که از خود ميوه ريزد
نه آن شعله که سوزد خان و مان راچراغي باش کافروزد جهان را
چو باز پادشا فرخنده رو باشمشو تاريک رو چون بوم و خفاش
توئي شمعي که افروزد ز شمعياگر چون من شوي روشن به جمعي
تو آن دودي که زايد از چراغيدگر بر من نشيند از تو داغي
ز شمع مرده کي روشن شود کاخز بار تلخ خيزد خواري شاخ
که دارم بهر تو سوز جگر سوزترا مي‌گويم اين پند دل افروز
به چشم مردمي اين سرمه بپذيرتو ئي چون مردم چشمم ز تقدير
به بينش باز داني گوهر از يشماگر زين توتيا، روشن کني چشم
من آن خويشتن کردم، تو داني!و گر زين روشني، بي نور ماني


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط