چو مرد آيد برون از عهده‌ي عهد

چو مرد آيد برون از عهده‌ي عهد شاعر : امير خسرو دهلوي به کارش بخت و دولت را بود جهد چو مرد آيد برون از عهده‌ي عهد چو مي در جام و گوهر در خزينه نشيند اهل دولت را به سينه چو سرو راست ز آزادي برد نام نماند چون بنفشه کز سر انجام مدان مرد، آنکه گاه عهد سست است شکوه مرد در عهد درست است که گردد کار او را عهده‌ي کار ز مردان راستي بايد قلم وار به عهد شاه خود چون راستي خواست نگر غازي ملک را کز دل آراست ميسر گشت فتح کارزارش کليد راستي در شد...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چو مرد آيد برون از عهده‌ي عهد
چو مرد آيد برون از عهده‌ي عهد
چو مرد آيد برون از عهده‌ي عهد

شاعر : امير خسرو دهلوي

به کارش بخت و دولت را بود جهدچو مرد آيد برون از عهده‌ي عهد
چو مي در جام و گوهر در خزينهنشيند اهل دولت را به سينه
چو سرو راست ز آزادي برد نامنماند چون بنفشه کز سر انجام
مدان مرد، آنکه گاه عهد سست استشکوه مرد در عهد درست است
که گردد کار او را عهده‌ي کارز مردان راستي بايد قلم وار
به عهد شاه خود چون راستي خواستنگر غازي ملک را کز دل آراست
ميسر گشت فتح کارزارشکليد راستي در شد به کارش
دلش پنهان و عهدي داشت مستورشنيدم کز علاو الدين مغفور
سرش گشت از جفا کاران سراندازچو او شد زان وفاداري سرافراز
که بد غازي ملک در خانه خويشچنين گفت آن که بود آگاهيش بيش
نه لشکر، بلکه درياي زمين شويچو بشنيد اين سخن کامد بران سوي
چو گرگ غالب از بسياري ميشطرب کرد از نشاط روزي بيش
ولي بسيار اندک بود و پر کارسپاهش ار چه بود اندک نه بسيار
نه هندوستاني و هندو و لالاسواران بيشتر ز اقليم بالا
چو باز جره در جنگ خروسيغزو ترک و مغل رومي و روسي
نگشته اصل بد، با اصل شان وصلدگر تازک، خراساني و پاک اصل
غزاها با ملک بسيار کردههمه مردان رزم و کار کرده
دل آن جمله خون خواران شکستهبسي صف‌هاي تاتاران شکسته
ز بيلک کرده سد آهنين چاکخدنگ افگن پلان چست و چالاک
گهي چون شانه مو را کرده صد شاخگهي چون آسيا که کرده سوراخ
پس از دل قصه را مهمان لب کردملک در پيش يک يک را طلب کرد
که گردش هست، در وي، چرخ واريکه ما را چرخ پيش آورد کاري
که هم بازو شود با ما به شمشيرکرا نيروي پيل است و دل شير
پس از خون عدو شويد پيالهنخست از خون خود خيزد چو لاله
کشد پس بر دگر سر خنجر خويشته‌ي خنجر نهد اول سر خويش
کسان را پرورند از بهر روزيبلي مردان بهر سازي و سوزي
فتد ار بعد عمري کار زاريبود هر روز عشرت را شماري
به سوزش دل که نبود يار دل سوزبه کاري نايد، ار، ياري در آن روز
تو بي آن، چوبه‌ي دان چوبه‌ي تيربود تير از براي رزم نخچير
«زهي!» کي يابد از لب‌هاي سوفار!کمان گر بشکند هنگام پيکار،
شويد از عهد و پيمان يار با مابيائيد آن که دارد کار با ما
به کار جان شويم از جان کمربندشود گر عهدها محکم به سوگند
که دشوار است کار جان سپاريوگر ياري ندارد ميل ياري
دل من هست آخر يار من!درين ياري که دارد کار با من؟
کنم گرسد آهن باشد از جايبدين دل کاهنين سديست بر پاي
دو بازوي من و تعويذ بازومرا ياور بس است و هم ترازو
که گاه حمله تنها صف شکستيشنيدم بود رستم چيره دستي
که هر کس رستمي در عهد خويش استنه آن رستم ز من در کار پيش است
يقين است آن که تنها چيره گردمچو من بر نام يزدان تکيه کردم
من و اين کار بر غيري حرج نيست!مراد من چو جز دين را فرج نيست
ز مخدوم خود اين حرف سر اندازچو بشنيدند مردان سرافراز
به روي خاک سرها باز بودندسراسر چون همه سرباز بودند
سر خود خدمتي بردند در پيشپس آنگاه از سر سر بازي خويش
به زير پاي تو سر، سروران را!فرو گفتند: کاي سرور، سران را!
کله گوشه کشيده سر به ماهتهميشه باد سر يار کلاهت
ز کارت چون توان اکنون نگه داشت؟سري کز دولتت عمري کله داشت
سر ما در کله نايد ز شاديبه سر بازي چو ما را مژده دادي
که ندهيم ار فتد سرهاي خويشتنه ما آن سرسري آريم پيشت
هزاران پاره گردد جمله يک سرچه باشد يک سر ما زير خنجر
که باز از بهر تو کرديم سر باززهر پاره جدا بر خيزد آواز
بران پيمان رگ جان نيز بستيمکمر بستيم و پيمان نيز بستيم
نخواهيم از درت سر دور کردنکه تا جان در تن است و سر به گردن
تو داني خواه صلح و خواه پيکارچو ما را سر جدا گشت اندرين کار
ملک را خاطر آن سو بي غمي يافتسپه را چون وثيقت محکمي يافت
که بنياد بزرگي، محکمش باد!به عزم کار محکم کرد بنياد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط