دليري کاو صف مردان بديده‌ست

دليري کاو صف مردان بديده‌ست شاعر : امير خسرو دهلوي نه بازش، ديده در خواب آرميده‌ست دليري کاو صف مردان بديده‌ست که صف تيغ داند باغ سوسن گوي را زيبد اندر زير، توسن چو برگ بيد بارد، تيغ و خنجر رود يک سر چو باد آن جا که يک سر چو نيلوفر، سپر، بر آب شمشير نيندازد، گر آيد ببر و يا شير بگشت کوچه‌هاي شهر پر جوش بسي بيني عروسان قبا پوش نه روبه را گريز و حيله تسليم نه شيران را کند کس حمله تعليم بجز غازي ملک شير عدو بند نباشد هم شجاع و هم خردمند...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دليري کاو صف مردان بديده‌ست
دليري کاو صف مردان بديده‌ست
دليري کاو صف مردان بديده‌ست

شاعر : امير خسرو دهلوي

نه بازش، ديده در خواب آرميده‌ستدليري کاو صف مردان بديده‌ست
که صف تيغ داند باغ سوسنگوي را زيبد اندر زير، توسن
چو برگ بيد بارد، تيغ و خنجررود يک سر چو باد آن جا که يک سر
چو نيلوفر، سپر، بر آب شمشيرنيندازد، گر آيد ببر و يا شير
بگشت کوچه‌هاي شهر پر جوشبسي بيني عروسان قبا پوش
نه روبه را گريز و حيله تسليمنه شيران را کند کس حمله تعليم
بجز غازي ملک شير عدو بندنباشد هم شجاع و هم خردمند
که آيد روي در روي و روا روچو ديد آهنگ لشکرهاي خسرو
کنند آئين ترتيب سواراناشارت کرد تا فرمان گزاران
سليح و ساز خود را زيور آرايکه و مه شد ز حکم کارفرماي
که فتح از غيب‌هايش گشت روشنز صيقل‌هاي صف‌ها، يافت جوشن
پلان مريخ سان در زورمنديکمان‌ها چون هلال اندر بلندي
چو مي خوار حريص اندر مه‌ي عيدخدنگ افکن به عشق اندر کمان ديد
چو باز آموز در تعليم بازيبه تير آراستن هر تير سازي
رسيده خيل چين در غارت زنگچو سوهان سوي پيکان کرده آهنگ
تذر و باغ و کبک کوهساريفرس بري و کوهي و تتاري
مرتب گشت بهر جنبش و عزمحشم را چون سليح و آلت رزم
اميد خويش بر تقدير بر بستسبک غازي ملک کين را کمر بست
توکل را پناه کار خود کردنياز بندگي را يار خود کرد
سوي هندوستان کرده رخ خويشبرون آمد ز شهر فرخ خويش
زمين در لرزه شد چون مردم از بادظفر پر مايه شد چون عادل از داد
نه نيروئي که گنجد در تصورسپاه اندک ولي نيروي دل پر
ملايک ز آسمانش ديدن آمدز جاي خود چو در جنبيدن آمد
درو نظارگي سياره و ماهشتابان شد به تندي سوي بدخواه
ز اقبال و ظفر بنياد بستههمي آمد صف پولاد بسته
ملک فخر الدول گشته مقدمبه پيش آهنگ آن قلب معظم
خلف در پيش، همچون موج درياملک دريا صفت در صف دريا
چو ماهي بر سر دريا روانهبه بالاي ملک ماهي نشانه
«علاپور» از مهابت شد بلا پورچو آمد نيک نزديک «علاپور»
دوان مريخ پير از چرخ پنجمهمي کردند سير ماه و انجم
محيط حوض شد جيحون آفتدر آن جولانگه‌ي جيحون مسافت
که پيش آمد به هيجا غازي رزمخبر شد جمع دهلي را در آن عزم
چگونه با صف دهلي کند شوربه خود گفتند کين يک مير کم زور
نکرد از پري لشکر هراسينديد انبوه مردم را قياسي
چو گرگي در شکار گوسفندانهمي آمد به رسم زورمندان
بهر انگشت خنجرهاست اين مردنه مردم بلکه اژدرها است اين مرد
نشايد سهل گيري در نبردشکسي کافتد دل شيران ز گردش
به فوجي ده «تومن» زير و زبر کردبهر جنگ مغل کور خش برگرد
کند سر زير شاهان را چو فرزينچنين شطرنج بازي کاوست در کين
هراسان گشت دل‌هاي تواناچو گفتند اين سخن را مرد دانا
که چندين وصف دشمن چون توان گفت؟درين اثنا يکي زيشان بر آشفت
که با چندين سپه تابش نداريم؟گر او مرد است، ني ما زن شماريم؟
زمين سان آسمان سازيم بر پشت!اگر خاک افگنيم آن سويگان مشت
که از خفتن نگردد بخت بيدارهمي بايد کشيدن خنجر کار
که قلبش بي سپر گردد به يک پيبه يک پي حمله‌اي را نيم بر وي
بياشاميم، اگر طوفانست موجشکنيمش خاک، اگر درياست فوجش
که باشد پيش صرصر مشت خاشاکچه باشد در دل دريا کف خاک
کمر بستند بهر کوشش و رزماميران، چار و ناچار، اندران عزم
به کيش هندوان سهم سري داشتهمان مرتد که کيش کافري داشت
بلا مي‌ديد و خود را کور مي‌ساختبه حيله خويش را پر زور مي‌ساخت
وليکن احول اندر لشکر پيشدو چشمش کور بد در لشکر خويش
سوي خصم احول و در خويش کور استبلي شخصي که در دل سست زور است
به فتراک اجل بستند سرهادر آن حال، آن بزرگان را خبرها
به هنجاري که هست آرايش کارچو گشت آراسته لشکر به هنجار
که خون ريزند فردا، بي ديت‌هاعزيمت گشت محکم در نيت‌ها
نفير پاسبانان سو به سو خاستشب هندو نسب چون لشکر آراست
چو خيل هندو و مومن به يک جايبه هم مهتاب و ظلمت شد شب آراي
گريزان شد ز ديده پيش از آن خوابسليح آراي شد خلقي ز هر باب
که ما گرديم يا بد خواه شادان؟که و مه در خيال بامدادان:
که باز آيد سلامت سوي خانه؟کرا در خاک سازند آشيانه؟
که فرادا خواست کرد از تن فراموش؟کرا امروز، سر مهمانست، بر دوش،
که فردا هر يک افتد در دگر جاي؟کرا امروز دست و پاي بر جاي،
که فردا خواست گشت از جمع ما کم؟کدامين هم نشين با ماست اين دم،
که شد جنبش پديد از پيش و از پسدرين سودا مشوش بود هر کس
قياس ده کروهي بود کم ترمسافت در ميان هر دو لشکر
سوي مقصود کار از سر گرفتندشبا شب راه مقصد بر گرفتند
جهان خفتان زرين در بر آوردچو صبح تيغ زن خنجر برآورد
چو قلب کافر از شمشير غازيشب از خورشيد روشن يافت بازي
در آن گرد، از خوي خويش، آبخور کردسپاهي تشنه و بي آب و پر گرد
ز آب تيز شمشير آتش انگيزرسيد اندر مقام حرب که، تيز
که آرايند صف‌هاي سوارانروان گشتند هر سو کارداران
هر ابري، برق حمله، باد رفتارصف پيلان چو صف ابر آزار
چو کوهي که به پشت کوه بنشستبه پشت پيل ترکان تير در شست
به جوش از پشت ماهي تف کشيدهپس پيلان، سواران صف کشيده
که صحراي جهان زيشان شده تنگنه يک صف بلکه صد سد گران سنگ
به سختي در نشسته از پي خاستهمه خان و ملوک اندر چپ و راست
ز آهن گشته درياي روانهسليح و ساز هر يک خسروانه
برايشان در دريغ، اين عالم پيرجوانان کرده ترکش‌ها پر از تير
چنانکه افغان ز چرخ پير مي‌خاستز هر سو غلغل تکبير مي‌خاست
چو گرد بخل ز آثار کريمانجدا صف‌هاي هندو ز اهل ايمان
برهمن پيش در هندو پسنديفرس هندي و راوت نيز هندي
ز ديگر سو براي قلبه‌ي جنگدرآمد صف دهلي يک طرف تنگ
چو دريائي که بيرون بفگند موجصف غازي ملک شد فوج بر فوج
گريز و عجز دشمن در گمان ديدصف دهلي چو آن صف را نهان ديد
که مانا جمع دشمن شد پريشانقوي شد زين گمان دلهاي ايشان
سبک شد بهر جولان هر گرانيبه جولان شد سوار از هر کراني
که بودش هم عنان هم فتح و هم نصرملک غازي ستاريه حيدر عصر
چو شهبازي سوي مرغان به پروازبه پيش آهنگ فرزند سرافراز
بسي شيران لشکر نامزد همبهاء الدين ملک دين را اسد هم
يگانه در دو روي تيغ، هر يکعلي حيدر، شهاب‌الدين هر يک
به جان تشنه به جاي تير باراندگر گردن کشان و نام داران
به عزم جان سپاري رخت بستهبهر جا فوجهاي سخت بسته
که کي زان سو ملک غازي کند خاستستاده جوق جوق اندر چپ و راست
خروش جنبش از لشکر برآمدچو قلب دهلي از پيش اندر آمد
محيط اين سپه شد موج در موجز هر سو قلب غازي فوج در فوج
جگرهاي کبابش داده هم ميچو تير پر دلان زد نغمه‌ي ني
به استهزا تواضع کرد گوئيکمان کاو خم زد اندر کينه جوئي
هوا از پر کرکس چو پر زاغنمود اندر نظرها در چنان راغ
صلامي داد کر کس را به مردارپر کرکس که مي‌زد ناله‌ي زار
که محرابيست يا محراب زرتشتگمان رفت از درفش تيغ در مشت
شعاع تيغ هم شمشير مي‌زدز شمشيري که هر يک سير مي‌زد
جهان در چشم مردم تيره مي‌شدنظر از رخش خنجر خيره مي‌شد
همه زخم زبان پوشيده مي‌کردسنان جاسوسي هر ديده مي‌کرد
به خون پوشيده بيرون مي‌زد از ويبرهنه در جگر مي‌رفت هر ني
که بيد سرخش از ني نيزه مي‌جستبه نيزه مرد زان سان سينه مي‌خست
که مومن سوي مومن چون کشد تيغ؟بسا پهلو که برقش بود در ميغ
که خون مي بيختش غربيل سينهولي با گبر و هندو بود کينه
محل ديد از براي سير آهنگغرض، اعظم ملک غازي چو در جنگ
به يک حمله صف دشمن برانداختگره بسته براي فتح بر تاخت
که در پيشش مه و اختر سرافگندشکست اندر جهان لشکر افگند
ز گبران بانک «ناراين» هوا گيرشد از مومن به گردون بانگ تکبير
بهر رخنه چو موشان مي‌خزيدندپلنگاني که چون آهو دويدند
بسان خار پشت و پشته‌ي خارشده پيل از خدنگ غرقه سوفار
تن آويزان و بيرون رفته جانيز پيل آويخته هر پيلباني
که در سوراخ موري در خزد پيلز ديگر پيل بانان جهد و تعجيل
که کار آيد مگر بهر جهانگيرنمي‌زد پيل را چندان کسي تير
عنان‌ها هر کسي سوي دگر تافتچو مرتد خانخانان روي بر تافت
ران پي که بر گيرد از آن فوجي گران پيملک فخر الدول بود انددر پاي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط