که اي رنگ تو از فيروزه گون سخت | | به پرسيدم من از پيروزي بخت |
خبر گو بعد فيروزي چه سان بود؟ | | ملک غازي که فتحش هم عنان بود، |
چو شد غازي ملک را سر بلندي | | جوابم داد کاز فيروزمندي |
که آيد سوي دهلي از پي رزم | | ز بعد شکر يزدان شد بر آن عزم |
که ديگر پي شود دو تيغ بازي | | وي آن جانب شد اندر کار سازي |
که بشکستند با خانان دهلي | | دگر جانب مسلمانان دهلي |
همي سودند روي عجز بر خاک | | به خجلت پيش ميرفتند غمناک |
نظر بر لشکر دهلي نهاده | | سواران ملک غازي ستاده |
گهي دشنام گفتند و گهي لعن | | زبانهاشان چو نوک نيزه در طعن |
کسان در قتل ايشان بي و بالند! | | يکي گفت: اين همه کفران سگالند |
نشايد گفت بد گر چه چنين اند | | دگر ميگفت: کاخر اهل دين اند |
چرا کم بود در حق نمک جهد | | دگر گفت: اي نمک خواران بد عهد |
نمک در ديگ رفت اينها چه خوردند! | | دگر از طنز گفت اينان چه کردند؟ |
نيايد ز اهل دهلي هيچ کاري | | دگر ميگفت گاه کار زاري |
سران در پيشدستي، دست بسته | | ملک بر کرسي دولت نشسته |
زر و سيم و در و لولوي لالا | | اسير و اسپ و مال و رخت و کالا |
قطار اندر قطار از گنجها پر | | خزاين ميرسيد اشتر بر اشتر |
که مالامال شد دشت از خزانه | | گران گنجي چو دريا بيکرانه |
ز ماران اژدر ايشان گزيده | | صف پيلان جنگي وا گزيده |
که بکشائي اگر صندوق را سر | | بسي صندوقها پر تنگه و زر |
ز بهر تاج و تخت تاجداران | | ظرايف کايد از فرمان گزاران |
که بود آثاري از فضل الهي | | همه چندين متاع پادشاهي |
که در خور بد غزاهاش، اين جزا را | | خدا داد آن خداوند غزا را |
کت از جائي رسيد کان را نداني | | چنين باشد فتوح آسماني |
ز هر سو صد در ديگر کشادند! | | کسي کش ز آسمان يک در کشادند، |