خانهي جان بهر دل آراستند | | چون تن آدم ز گل آراستند |
ور نه علف خانهي آب و گل است | | آدمي آن است که در وي دل است |
کز خود و اشام برادر نفس | | دل نه همان قطرهي خون است و بس |
خر هم از اقبال تو صاحبدل است | | دل اگر اين مهره آب و گل است |
و ز طرفي بوي وفايي در اوست | | ليک دل آن شد که هوايي دروست |
زنده به دل باش که عمران بود | | زنده به جان خود همه حيوان بود |
سوخته به دل که در او سوز نيست | | غمزده به جان که غم اندوز نيست |
خون چو به تن سرد شود گل بود | | سردي دل مردگي دل بود |
تا نبود شعلهي هستي فروز | | ز اهل تکلف نتوان يافت سود |
سوزش آن از دل آزرده پرس | | عشق زباني ز هر افسرده پرس |
چون به جراحت فگني آتش است | | ذوق نمک گر چه زبان را خوش است |
گريه کند بر سر آتش کباب | | خون دل سوختگان باشد آب |
ريش نمک خورده تراوش کند | | گر چه کس از خسته نه کاوش کند |
پوست کجا برهي بو گرددش | | نافه که بو از همه سو گرددش |
دود به غمازي آتش بود | | آه گواه دل غمکش بود |
کو بگداز اوفتد از يک سرار | | موم بود دل که ز عشق است زار |
کاه گلي کرده و سنگي به زير | | هست چو ديوار تن رود سير |
هيزم تر دود برارد نه نور | | خرقهي آلوده ز صدق است دور |
کوشش آتش سوي بالا بود | | سوخته را جنبش والا بود |
سوخته شد عقل به پروانگي | | مشعلهي عشق چو شد خانگي |
آنکه امان يافت ازو کم کسي است | | کشته اين تيغ سياست بس است |
عاليها سافلها زد رقم | | راند چو بر تختهي هستي قلم |
داغ به پيشاني شيطان نهاد | | ز له به مهماني انسان نهاد |
کشت به خاک آتش ديرينه را | | راند چو بر خصم کهن کينه را |
رايت آتش به زمين در کشيد | | قاعده خاک بر اختر کشيد |
غوک چه داند که چه درياست اين | | جام چه آگه که چه صهباست اين |
چار فرشته مگس اين ملند | | هشت حديقه چمن اين گلند |
زير و زبر کردهي عشق است و بس | | چرخ که زير است و زبر هر نفس |
عقل درين سلسله ديوانهيي است | | روح درين زاويه بيگانهيي است |
تلخ شدش چشمهي حيوان به کام | | آنکه چشيد اين قدح تلخ فام |
بادهي تلخ از پي کاري خورند | | شربت شيري به خماري خورند |
روي ز شيريني عالم بتافت | | چاشني بادهي تلخ آنکه يافت |
عارف هشيار ز بوي گلاب | | شيفته از بوي ميافتد خراب |
کرد خرد حمله و بيرون گريخت | | جان به يکي جرعه که اين نکته ريخت |
اوست که از عشق نشاني در اوست | | زنده نه آن است که جاني دروست |
عشق نه بازي است که جان بازي است | | جان که نه عشقش بود آن بازي است |
عشق دگر باشد و بازي دگر | | چند بري عشق به بازي به سر |
گر صف کافر شکند مرد نيست | | مرد که در عشق بجان فرد نيست |
جانوران پاک به بسمل شوند | | زنده دلان خوش ز غم دل شوند |
کشتهي حق چون ملخ و ماهي اند | | پاک رواني که به آگاهي اند |
رنجه شوي چون به قضا ايستي | | به که درين ره به رضا ايستي |
منت بر ديده نه و در پذير | | گر همه بر ديده زند دوست تير |
به که جز از عشق شماري کني | | چون تو فغان از سر خاري کني |
موم شود گر چه که سنگين بود | | دل که اسير رخ رنگين بود |
آتش سوزنده ازو تيزتر | | خار اگر چند بود تيزتر |
فتنه نيازادهي خالش بود | | هر بت زيبا که جمالش بود |
کز پي جان غمزده به دلداري است | | مردن عاشق نه ز غمخواري است |
هست بتان را مژه جاروب دل | | نز هوس است اين همه آشوب دل |
حاجبي ابروي خوبان بد است | | دل که بود شيفتهيئي از خود است |
عقرب جاناند ز زلف سياه | | سيمبراني که تو بيني چو ماه |
نرگس شان آهوي شير افگن است | | طرهيشان دزد ولايت زن است |
سوخته داند که چه داغ دلند | | گر چه همه چشم و چراغ دلند |
دشمن جانند ولي دوست روي | | مايهي مهراند ولي کينهجوي |
زلف بلاي به بناگوششان | | آفت تقوي لب مي نوششان |
کيست کز آن باده نگردد خراب | | چون خطشان سرمه دهد در شراب |
مستي بلبل نه ز مل کز گل است | | دل شدگان را رخ زيبا مل است |
چيست به از ديدن صنع خداي | | گر نبود ديدهي شهوت گراي |
قند چو ميگشت نباشد حلال | | ديدهي خوبان است به شهوت وبال |
نيست گل و لاله به ديدن حرام | | گر نگري پاک رخ لاله فام |
منع ز رخسار بتانش خطاست | | آنکه ز حق پاکي چشمش عطاست |
سرمهي آن ديده به جز خاک نيست | | ديده که در وي نظر پاک نيست |
کور چه بيند که بصر نيستش | | ديده نباشد که نظر نيستش |
ديده به ناچار تماشا کند | | دل چو رخ خوب تمنا کند |
ديده چه آگاه که نظارگي است | | زانچه که دل را غم آوارگي است |
کو چو نمک يافت کبابي کند | | زان دل آزرده خرابي کند |
خسته دلان را دل ازو ريشتر | | هر صنمي را که نمک بيشتر |
هر چه کند جاي به دلها نکوست | | حسن نه نيکويي رنگ است و پوست |
ناز و کرشمه است بلايي که هست | | نيست غم از رنگ و صفايي که هست |
ميل بد و هست ولي يکدم هست | | آنکه در و شوخي خوبان کم است |
خون فشرده نتوان داشت دوست | | نافه که بوييش نباشد به پوست |
سينه ز آتش نتواند بسوخت | | خوب که او حسن نداند فروخت |
گل چه شناسد که چرا دلکش است | | باغ چه داند که چه چيزش خوش است |
داد ز دستش چو دمي بوي کرد | | لاجرم آنکس که به گل روي کرد |
افت پوشيده براي دل است | | آدمي است آنکه بلاي دل است |
عاشق و معشوق شد و عشق هم | | هستي اين طايفه سر تا قدم |
قابل آن بود از ان روي يافت | | آنکه دماغ بشر اين بوي يافت |
آتش سوزنده نباشد صبور | | سوخته را دل بود از صبر دور |
هست چو مومي که بر آتش بود | | دل که به سوي رخ دلکش بود |
کم نتوان بود ز پروانهيي | | اي که ز جانان کني افسانهيي |