چون تن آدم ز گل آراستند

چون تن آدم ز گل آراستند شاعر : امير خسرو دهلوي خانه‌ي جان بهر دل آراستند چون تن آدم ز گل آراستند ور نه علف خانه‌ي آب و گل است آدمي آن است که در وي دل است کز خود و اشام برادر نفس دل نه همان قطره‌ي خون است و بس خر هم از اقبال تو صاحبدل است دل اگر اين مهره آب و گل است و ز طرفي بوي وفايي در اوست ليک دل آن شد که هوايي دروست زنده به دل باش که عمران بود زنده به جان خود همه حيوان بود سوخته به دل که در او سوز نيست غمزده به جان که غم اندوز...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چون تن آدم ز گل آراستند
چون تن آدم ز گل آراستند
چون تن آدم ز گل آراستند

شاعر : امير خسرو دهلوي

خانه‌ي جان بهر دل آراستندچون تن آدم ز گل آراستند
ور نه علف خانه‌ي آب و گل استآدمي آن است که در وي دل است
کز خود و اشام برادر نفسدل نه همان قطره‌ي خون است و بس
خر هم از اقبال تو صاحبدل استدل اگر اين مهره آب و گل است
و ز طرفي بوي وفايي در اوستليک دل آن شد که هوايي دروست
زنده به دل باش که عمران بودزنده به جان خود همه حيوان بود
سوخته به دل که در او سوز نيستغمزده به جان که غم اندوز نيست
خون چو به تن سرد شود گل بودسردي دل مردگي دل بود
تا نبود شعله‌ي هستي فروزز اهل تکلف نتوان يافت سود
سوزش آن از دل آزرده پرسعشق زباني ز هر افسرده پرس
چون به جراحت فگني آتش استذوق نمک گر چه زبان را خوش است
گريه کند بر سر آتش کبابخون دل سوختگان باشد آب
ريش نمک خورده تراوش کندگر چه کس از خسته نه کاوش کند
پوست کجا بره‌ي بو گرددشنافه که بو از همه سو گرددش
دود به غمازي آتش بودآه گواه دل غمکش بود
کو بگداز اوفتد از يک سرارموم بود دل که ز عشق است زار
کاه گلي کرده و سنگي به زيرهست چو ديوار تن رود سير
هيزم تر دود برارد نه نورخرقه‌ي آلوده ز صدق است دور
کوشش آتش سوي بالا بودسوخته را جنبش والا بود
سوخته شد عقل به پروانگيمشعله‌ي عشق چو شد خانگي
آنکه امان يافت ازو کم کسي استکشته اين تيغ سياست بس است
عاليها سافلها زد رقمراند چو بر تخته‌ي هستي قلم
داغ به پيشاني شيطان نهادز له به مهماني انسان نهاد
کشت به خاک آتش ديرينه راراند چو بر خصم کهن کينه را
رايت آتش به زمين در کشيدقاعده خاک بر اختر کشيد
غوک چه داند که چه درياست اينجام چه آگه که چه صهباست اين
چار فرشته مگس اين ملندهشت حديقه چمن اين گلند
زير و زبر کرده‌ي عشق است و بسچرخ که زير است و زبر هر نفس
عقل درين سلسله ديوانه‌يي استروح درين زاويه بيگانه‌يي است
تلخ شدش چشمه‌ي حيوان به کامآنکه چشيد اين قدح تلخ فام
باده‌ي تلخ از پي کاري خورندشربت شيري به خماري خورند
روي ز شيريني عالم بتافتچاشني باده‌ي تلخ آنکه يافت
عارف هشيار ز بوي گلابشيفته از بوي مي‌افتد خراب
کرد خرد حمله و بيرون گريختجان به يکي جرعه که اين نکته ريخت
اوست که از عشق نشاني در اوستزنده نه آن است که جاني دروست
عشق نه بازي است که جان بازي استجان که نه عشقش بود آن بازي است
عشق دگر باشد و بازي دگرچند بري عشق به بازي به سر
گر صف کافر شکند مرد نيستمرد که در عشق بجان فرد نيست
جانوران پاک به بسمل شوندزنده دلان خوش ز غم دل شوند
کشته‌ي حق چون ملخ و ماهي اندپاک رواني که به آگاهي اند
رنجه شوي چون به قضا ايستيبه که درين ره به رضا ايستي
منت بر ديده نه و در پذيرگر همه بر ديده زند دوست تير
به که جز از عشق شماري کنيچون تو فغان از سر خاري کني
موم شود گر چه که سنگين بوددل که اسير رخ رنگين بود
آتش سوزنده ازو تيزترخار اگر چند بود تيزتر
فتنه نيازاده‌ي خالش بودهر بت زيبا که جمالش بود
کز پي جان غمزده به دلداري استمردن عاشق نه ز غمخواري است
هست بتان را مژه جاروب دلنز هوس است اين همه آشوب دل
حاجبي ابروي خوبان بد استدل که بود شيفته‌ي‌ئي از خود است
عقرب جان‌اند ز زلف سياهسيمبراني که تو بيني چو ماه
نرگس شان آهوي شير افگن استطره‌ي‌شان دزد ولايت زن است
سوخته داند که چه داغ دلندگر چه همه چشم و چراغ دلند
دشمن جانند ولي دوست رويمايه‌ي مهراند ولي کينه‌جوي
زلف بلاي به بناگوششانآفت تقوي لب مي نوششان
کيست کز آن باده نگردد خرابچون خط‌شان سرمه دهد در شراب
مستي بلبل نه ز مل کز گل استدل شدگان را رخ زيبا مل است
چيست به از ديدن صنع خدايگر نبود ديده‌ي شهوت گراي
قند چو مي‌گشت نباشد حلالديده‌ي خوبان است به شهوت وبال
نيست گل و لاله به ديدن حرامگر نگري پاک رخ لاله فام
منع ز رخسار بتانش خطاستآنکه ز حق پاکي چشمش عطاست
سرمه‌ي آن ديده به جز خاک نيستديده که در وي نظر پاک نيست
کور چه بيند که بصر نيستشديده نباشد که نظر نيستش
ديده به ناچار تماشا کنددل چو رخ خوب تمنا کند
ديده چه آگاه که نظارگي استزانچه که دل را غم آوارگي است
کو چو نمک يافت کبابي کندزان دل آزرده خرابي کند
خسته دلان را دل ازو ريش‌ترهر صنمي را که نمک بيشتر
هر چه کند جاي به دلها نکوستحسن نه نيکويي رنگ است و پوست
ناز و کرشمه است بلايي که هستنيست غم از رنگ و صفايي که هست
ميل بد و هست ولي يکدم هستآنکه در و شوخي خوبان کم است
خون فشرده نتوان داشت دوستنافه که بوييش نباشد به پوست
سينه ز آتش نتواند بسوختخوب که او حسن نداند فروخت
گل چه شناسد که چرا دلکش استباغ چه داند که چه چيزش خوش است
داد ز دستش چو دمي بوي کردلاجرم آنکس که به گل روي کرد
افت پوشيده براي دل استآدمي است آنکه بلاي دل است
عاشق و معشوق شد و عشق همهستي اين طايفه سر تا قدم
قابل آن بود از ان روي يافتآنکه دماغ بشر اين بوي يافت
آتش سوزنده نباشد صبورسوخته را دل بود از صبر دور
هست چو مومي که بر آتش بوددل که به سوي رخ دلکش بود
کم نتوان بود ز پروانه‌يياي که ز جانان کني افسانه‌يي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط